Instagram

شنبه، مرداد ۲۵

دریچه های الهام..برای من، سینما.



آدمیزاد زمینی است ، با این حال پیش می آید شرایطی که در آن حس می کنی از زمین و زمان کنده شده ای. پاهایت روی زمین ِ مطمئن نیست و داری توی هوا چرخ می خوری. همه مان این ها را حس کرده ایم. از حس های مشترک است. تعلیق . گم شدن در خلاء بی انتهایی که تهِ ته ِ یأس  است. بعد از مردن بچه ات ، بعد از طلاق ،بعد از شکستن ِ یک رابطه، بعد از گم کردن ، گم شدن.
من از سینمای آمریکا خوشم نمی آید. کم پیش آمده فیلمی را ببینم و تکانم بدهد. با اصرار امیرحسین، به تماشای Gravity نشسته ایم. جایی وسط های فیلم ، می بینم خیلی چیزها از گنجه ی ذهنم بیرون آمده و به خاطرم برگشته اند. از دست دادن ها. روزهای تلخ. روزهای سخت. از چراغ ها ممنونم که خاموش هستند . نمی دانم صورتم چه شکلی است. توی هال روی مبل ها ، این من نیستم. من رفته ام توی فیلم کنار سندرا بولک توی فضا می چرخم . تهوعی که دارد را من هم گرفته ام. تعلیق.
گرویتی درباره ی فضا نیست. بیشتر از هرچیزی درباره ی زمین است. فضا نماد جایی است که متعلق به انسان نیست. فضا ، همان هزارتوی اندوه است که هر از گاهی انسان می افتد داخلش. فضا، از دست دادن آنی است که دوستش داشته ای. فضا، سیاهیِ بی انتهایی است که از پس بریدن از زمین دچارش شده ای. و حالا ، درست وقتی داری می چرخی و هیچ تعادلی وجود ندارد ، وقتی تهوع و سرگیجه چسبیده اند پشت گلویت ، وقتی دست و پا می زنی که بمانی، از دست نروی ، رجعت کنی به همان جایی که بهش تعلق داری ، از زیبایی دردناکش لذت می بری. رنج . یأس  و اندوه . افسردگی. همه و همه به اندازه سیاهی بی نهایت فضا زیبا هستند. زیباتر از آنها اما ، بسیار شعاروار ، دست و پا زدن ، برای رجعت به نقطه ی امن است. وقتی سندرا بولک از فضا به دریا افتاد، وقتی برای بالا آمدن لباس ها را از تن کند ، من دست هایم را روی مبل فشار می دادم. برای برگشت به زمین ، باید سبک شوی. لحظه ای که از پس اندوهی بزرگ بر آمدی، آن لحظه ای که خودت را به ساحل رسانده ای و بخاطر آن همه اتفاق توان ایستادن نداری ، وقتی خاک را چنگ می زنی ، انسان می شوی. زمینی و آماده ی ایستادن. این فیلم برای من قصه ی هیجان انگیز سفری به فضا نبود. حرف های زیادی در گوشم زد .. بیش از اندازه به تماشایش احتیاج داشتم.









دوشنبه، مرداد ۱۳

امروز که سرمست تو ام ...فردا که فلان ..


رابطه آنقدرها که روی زبان می چرخد و کلمه ی خوش آب و رنگی به نظر می آید ، یک سویه نیست. هزار سوی دارد. وسط یک رابطه بودن ملزم به خوشبخت بودن نیست همانقدر که خارج شدن از یک رابطه ، الزاما منجر به بدبختی نمی شود. این وسط اما چگونگی خارج شدن از یک رابطه مطرح است. این روزها که به تماشای جدایی دوستی نشسته ام ، در ذهنم حیاط پشتی شلوغ و به هم ریخته ای جای دارد، وسط این حیاط سینی زنگ زده ای است دایره شکل. توی این سینی چند کبوتر را ول کرده اند نه به مراوده و معاشقه ، که به شاشیدن.

طلاق همین شکلی است به گمانم.اینجا حداقل. جای دیگر که نبوده ام ، تجربه ام توی این مملکت می گوید طلاق اینجا بازی کثیفی است که خیلی چیزها را رو می کند. خیلی از ما روز اول ازدواج ، خیلی منطقی طور به روزی که ممکن است اتفاق بیفتد و در آن از هم جدا شویم فکر می کنیم، اما هیچ کدام مان تصویری شبیه به واقعیت نداریم. تصویر ما در رئال ترین موقعیتش ، کمی جر و بحث است و جدا شدن در سکوت و بی حرفی. کجا فکر می کنیم آدمی که عاشقش شده ایم ممکن است روبرویمان ایستاده تهدید مان کند اگر فلان بهمان. کجای خیال مان فکر می کنیم این آدم با این گوشه ی لطیف و عاشق کننده اش ، روزی تبدیل به هیولایی می شود که نمی دانیم کدام فرنکشتاین دست به خلقش زده است.

نشسته بودم روی مبل و حس عجیبی بهم دست داده بود. سنگینی دندان های بالایی ام را توی دهانم حس می کردم. انگار کن جسمی اضافی. حس عجیبی بود. چسبیده به بدنم. بعد فکر کردم آدمی که یک طرف رابطه ایستاده و شروع به زخم زدن کرده است ، دندان ما نیست که سنگینی اش را با دل و جان بپذیریم. جایی که تمام شد ، تمام شده .  به خودمان فکر کنیم . مهم تر از این حرف ها هم اینکه این سینی همیشه هست و ما خواه ناخواه واردش می شویم. مثل معروف ِ "شما درخت نیستید، اگر از جایی که زندگی می کنید راضی نیستید تکان بخورید" مصداق بارزی توی این مسئله دارد. شما کبوتر نیستید ، انسانید. به جای شاشیدن به کسی که زمانی دوستش داشته اید ، محل را ترک کرده به درمان زخم هایتان بپردازید.