Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

پنجشنبه 16 مهر1388


مدتی است دارم به باز کردن وبلاگی جدید فکر می کنم. فکر نکنید قصد دارم اینجا را ترک کنم.

نه ! این وبلاگ مثل خاطره ی عشق بازی است برای من.

و قرار نیست من مثل آدمی بی وجدان ، تخم حرامم را بگذارم اینجا بروم پی زندگی جدیدم.

فقط حس می کنم اینجا نمی توانم آنچه را که واقعا می خواهم، بنویسم. قصدم از نوشتن در

وبلاگ شناخته شدن نبود. اما مثل اینکه رابطه ی نامشروع بر چشم مردمان کنجکاو زود عیان

می شود و ماه گاهی زود از زیر ابر بیرون می آید .( چه حالی کردم با این واژه ی ماه که

بدجوری برازنده ی حرامزاده ام ، ببخشید وبلاگم است )

از اینکه در محوطه ی دانشگاه آقایی که خیلی هم بلند است و چه بهتر چرا که اینطوری حداقل

به بهانه ی آفتاب نیازی به چشم در چشم شدن نیست ، جلوی من می ایستد و می گوید من

توی فلان کلاس عمومی شما بوده ام و حالا هم وبلاگتان را می خوانم و بعد لبخندی بر

لبهایش ببندد که آدم یاد کلمب بیافتد در روزی که آمریکا را کشف نمود، اصلا احساس

خوشایندی نمی کنم.

( اینجا نیاز است توضیحی بدهم مبادا دگم ها بیایند و فکر کنند بنده از آنهایی هستم که

ترس از روز جزا پیکرم را گرفته و مدام مشغول بالا رفتن از نردبان شرعیات هستم ،

نخیــــــــــــــــــــــــر آقا جانم ! اشتباهی گرفتید. اگر چشم نمی دوزیم توی چشم نر ها ،

بخاطر ترس از گناه نیست که بخاطر ترس از سیبیل آقایی " او " نام است )


اصلا هم قبول ندارم اینجا دچار خودسانسوری شده ام .گفتم که باز نیایید بنشینید هی کنایه و

خنجر بر بدن بنده فرو کنید. و بعد هم بخواهید رابطه ی خودسانسوری ِ پوپولیستی ِ

مارکسیستی افلاطونی را با ریاضیات گسسته و غیر گسسته برای بنده روشن نمایید.

( ها ! بذری ! اتفاقا با توام ، این پست از آن پست هایی است که دلم می خواهد هرچه

می خواهم بگویم. تو هم که در این مورد همیشه آزاد بوده ای. باز هرچه خواستی بگو اما من

پیشاپیش جواب دندان شکنی بهت داده ام. باز ننویسی دندان شکن نبود و این چیزها ! در

ذهن من بدجوری بود! )

اصلا در این پست من خیلی دلم می خواهد به ذهن خودم احترام بگذارم. بنابراین اگر مثل این

برادرمان تا آخر پست جان سالم به در نبردید ناراحت نشوید و بچه بازی در نیاورید. (مطمئنم از

دلجویی محترمانه ام خوشتان آمده است ! )

خلاصه ی مطلب اینکه هفتاد درصد خواننده های اینجا مرا از نزدیک می شناسند و این موضوع

باعث شده من نتوانم هرچه می خواهم بگویم. خدا نکند دلم از کسی بگیرد. دیگر نمی شود

یک جمله بنویسم که ماشا الله قبل از اینکه ساعت پنج شود و بی .بی.سی شروع به کار کند

، خبرش را توی بوق رسانده اید به گوش طرف. خب این که نشد وبلاگ !

در بالا توضیح دادم که دچار خودسانسوری نشده ام . چیزهایی را که گفتم درست و حسابی

گفته ام و به اینکه هر کسی چه نظری بدهد و چه فکری بکند اهمیتی نداده ام . به نقل از

فیلم " بی پولی " : به لاستیکی ِ پسر ِ نداشته ام !

اما بسیار بوده حرفهایی که به همان دلیل قاضی بازی و خبر رسانی و بی توجه بودن به اینکه

اینجا وبلاگ است ، نتوانسته ام بگویم و حقیقتش اینست که مایل به نوشتنش بوده ام.

راستش خیلی از آشناها اهمیت تعریف " وبلاگ " را از یاد بردند و آن را چیزی وصل شده به

زندگی بیرونی من دانستند. اصلا خوشم نیامد وقتی یکی از خواننده ها و یا خبر شده ها مرا

در مورد مطلبی که در وبلاگ هست بازپرسی کرده و یا بگوید فلان چیز را ننویس و فلان چیز را

نگو. !!! بسیار تحمل کرده ام و خوب می دانم که دنیای خیلی از آدم هایی که دوستشان دارم

اصلا شبیه دنیای من نیست و گاهی درک دنیای من برایشان سخت و مسخره است. اما

دلیلی نمی بینم که آدم فکر را بگذارد کنار .

حالا شاید به زودی وبلاگ دیگری راه بیاندازم که در آن هرچه خواستم بنویسم. اگر فکر کرده اید

آدرسش را بهتان می دهم کور خوانده اید و کر شنیده اید !

راستی می توانید اسم پیشنهادی بدهید برای اسم نویسنده ی وبلاگ جدیدم. (شما اسم

بدهید و مطمئن باشید من انتخاب نمی کنم ، اما خب برایم جالب است بدانم چه اسمی برایم

انتخاب می کنید . )



پ.ن
: نمی دانید چقدر دلم می خواست تمام ِ آن چیزی را که می خواهم بنویسم همینجا

بگویم و شما خواننده اش باشید. اما اینبار تقصیر خودتان است. من شما را ملامت می کنم و

اینجا زمین ِ پادشاهی من است ! بروید خدا را شکر کنید برایتان کاهریزک نساخته ام !

هیچ نظری موجود نیست: