Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

سه شنبه 19 آبان1388


آخ ! کلاس هام تمام شدند. حالا فقط جمعه ها مانده. این تعطیلی گرچه شاید حداکثر ده روز

طول بکشد ، خیلی می چسبد. واقعا خسته شده بودم. مخصوصا از مسیری که باید هر شب

طی می کردم. از ترافیک . از هوای بی روح ِ شهر.

دلم می خواهد بروم سفر. اما به هیچ وجه امکاناتش را ندارم. دانشگاه و پول عمده ترین دلایل

هستند و البته کمبود دختر. چند روز پیش که وبلاگ آرزو را می خواندم خنده ام گرفته بود. آرزو

هم از همین موضوع می نالید. فکر کنم کم کم باید در وبلاگم در خواستی بنویسم و در آن از

تمامی دخترهای باحال و اهل سفر و فهمیده و اهل ادبیات یا حداقل شاخه ای از هنر و ایضا

خوش بر و رو دعوت کنم تا در مزایده ی دوست یابی من شرکت کنند ، شاید برنده ی

خوش شانس این برنامه باشند.

همین امروز صبح داشتم فکر می کردم یک هفته ای می شود که از دخترخاله ها بی خبرم.

حتی نمی دانم " مون " هنوز اینجا را می خواند یا نه. اما می دانم که علی رغم اینکه به

شدت دلتنگ شان هستم اصلا حال و حوصله ی خیابان گردی های بیهوده را ندارم. و هرگز

نمی توانم صدای ساسی مانکن و باقی سرخوشان ِ دنیای رپ را در چنین روزهایی تحمل

کنم.

بنابراین از خیر بیرون رفتن های دخترانه گذشته ام.


.


هـــــــــــــــــــــــی !


بغل می خواهم ، بزرگ ، چنان که چند ساعت ِ باقی مانده تا صبح را درش گم و گور شوم.

هیچ نظری موجود نیست: