من هزار کیلومتر دور بودم. گفت قارچ؟
از قارچ بدم می آید .
قارچ دوست دارد. هزار کیلومتر دور بودم.
گفتم قارچ.
شب تب داشت. نگرانی داشتم. هی تو گوشش حرف زدم. آرام آرام. زود خوابش برد. صبح
بهش گفتم صدات مثل رادیویی شده که باید فروختش. رو هیچ موجی جواب نمی دهد.
خندید.
از صبح هی خواستم بنشینم زبان شناسی بخوانم. نشد. حوصله اش را نداشتم. در عوض
وبلاگ خواندم. کیف کردم.
--
توی کوچه به زحمت جای پارک گیر آوردم. چند دقیقه ای توی تاریکی ماندم. بعد یادم آمد توی
همین کوچه چاقو گذاشتند زیر گردن " ک " و همین کوچه بغلی بود که امین را کشتند. برای
یک کیف پول.
--
رفتم سر کلاس.
جلسه ی پیش به یکی از دخترها گفتم فارسی وان می بینی ؟ . گفت آره. گفتم شبیه
ویکتوریا هستی. خندید. امروز به خودش رسیده بود. حسابی.
خوشگل شده بود. بین صندلی هایشان راه می رفتم چشمم به دستهاش افتاد. فکر کردم آدم
سی سال را گذرانده باشد ، ازدواج نکرده باشد ، لابد رابطه ای هم نداشته باشد ، حق دارد
شاید ، موهای دستش را نزند. خواستم خودم را جایش بگذارم. نشد.
جلسه ی بعدی بهش بگویم دستهات شبیه آنجلینا جولی است. شاید فرجی شود.
یکی از زن ها جدید بود. معلم مدرسه بود. پرسیدم کدام را بیشتر دوست داری؟ دبستان ،
راهنمایی ، دبیرستان؟
گفت : " دبستان ."
پرسیدم چرا؟ گفت :" راحت تر می شود هدایتشان کرد. "
تصویر همه ی جنایتکارها و دیکتاتور ها نشست توی ذهنم. یاد صف های صبحگاهی مدرسه
افتادم. دلم خواست همان روزها خیلی هاشان را کشته بودم.
فکر کردم از کلمه ی هدایت همانقدر بدم می آید که از کلمه ی ارشاد.
--
رسیدم . توی کوچه پسری شش-هفت ساله به برادرش می گفت : خر!
برادرش ده-دوازده ساله بود. به من سلام کرد. خنده ام گرفت. فقط بهش نگاه کردم.
--
پشت هزار کیلومتر " او " گفت : " بگو قربونت می شم. "
گفتم .
گفت : " دیگه نگو قربونت می شم. بگو همیشه برات زنده می مونم . "
گفتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر