Fun ترین سرماخوردگی را تجربه کردم. با رضایتی پر آرامش مانتو می پوشم . توی خیابانـم.
می ایستم وسط پیاده رو. چونان که مسخ شده باشم. در لحظه ای از آگاهی.
آگاه از تنهایی ام. از تک نفره بودنم. دست می اندازم دور بازوی او که تصویر تار و مبهمی از
خیال من است. خیالی که ساعت هفت و ده دقیقه در پیاده رو زاده می شود. می روم خانه
و آشپزخانه. آگهی اش می گوید گلچینی از بهترین ها را ... بیراه نمی گوید.
ظرف ها رنگ و رو دارند. کاسه ها ، گلدان ها ، ماگ ها شادابند. اینجا را دوست دارم و بیشتر
وقت ها فقط برای تماشا می آیم. خیلی وقت است پولم به خرید این چیزها نمی رسد.
توی ماشین مادرم نشسته ام. بهش نگاه می کنم. یادم می آید دیشب با او دعوا می کردیم.
تلفن را که گذاشتم از اتاقم آمدم بیرون. دلم گرفته بود و بی طاقت بودم.
خودم هم نمی دانستم چرا روحم دارد در به در دنبال مادرم می گردد. مادرم روی مبل جلوی
تلویزیون خوابش برده بود. تلویزیون هنوز روشن بود و ساعتِ نیمه شب از سه گذشته بود.
برگشتم توی اتاقم و خیلی گریه کردم. برای مادرم که همیشه حس می کنم عشقی که
لیاقتش را داشته بهش نداده ام. برای نیمه شبی که جای خالی اش روی مبل جلوی تلویزیون
آتشم بزند. دیشب فهمیدم دلم از خیلی ها پر است. انگار گریه هام آتش باشند و هیزم
بخواهند برای روشن ماندن ، ذهنم دنبال سوژه می گشت.اما تمام سوژه ها به مادرم ختم
می شدند. هر کلافی که در ذهنم می بافتم به مادرم می رسید. بعد او پیشم بود و آنقدر
آرامم کرد که خوابم برد.
از دیشب خیلی ترسیدم.
از تنهایی پدرسگی که به آدمها حمله می کند.که سن نمی شناسد و توان نمی سنجد.
از آن لحظه که پناهگاه ها تمام می شوند. شاید آنهایی که دنباله روی دین هستند این جور
وقتها با امامزاده ها و حرم ها و مسجد ها قدرت بازگشت به زندگی را پیدا کنند. خب وضع
برای من متفاوت است و برای خیلی های دیگر که شبیه من هستند.
.
آمدم خانه و چای ریختم. برای خودم و برای او . پشت پنجره ی هال ایستادم و چای خوردم .
فنجان او روی میز بود. ظرف ها را شستم و گلدان ها را آب دادم. که از زوال فرار کنم.
حالا یک ساعتی گذشته است.
دلم نمی آید فنجان چای روی میز را خالی کنم توی سینک.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر