Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

پنجشنبه 27 اسفند1388

بیشتر آدمها بعد از تمام شدن حتمی یک رابطه سعی می کنند آثار به جامانده از آن رابطه را از

بین ببرند. مخصوصا اگر دیگر مهری به آن رابطه و آن شخص نداشته باشند . وقتی می خواهند

تواناتر به جلو حرکت کنند. وقتی دلشان ادامه ی زندگی را می خواهد. یادم می آید یکبار بعد

از تمام کردن یک رابطه وسایلی که مربوط به آن پسر و آن رابطه بود جمع کردم. بهش زنگ زدم

و گفتم که اینها را نمی خواهم که اگر می خواهد به خودش بدهمش.

یادم است حتی نوشته هایی که به او مربوط می شدند را به خودش برگرداندم. آن زمان

خصوصیتی داشتم که چند ماهی است از دست دادمش. اینکه می توانستم فراموش کنم.

چیزی را بگذارم پشت سرم و دیگر از ذهنم پاک شود. آن زمان راحت تر حرکت می کردم. این

روزها که می روم برای هفت سین خرید کنم تنها نیستم. ناباوری کنار من است. بهتی. دردی

شیرین و امیدوار.

برای من هشتاد و هشت سال عجیبی بوده . هرگز تصور نمی کردم یک سال از زندگی ام در

ایران بتواند اینچنین پرحادثه باشد. بالاخره سالهای سکون و بی میلی از ذهنم پاک شدند و

هشتاد و هشت ِ جاری به جایشان نشست. اتفاق ها تاثیر های عجیبی بر زندگی ام

گذاشتند. بارها احساس شکستگی کردم. بارها در حمام گریه کردم. برای آدمهایی که تا

دیروز از کنارم رد می شدند و حالا نبودند . برای معصومیتی که در خیابان در چشمها می دیدم.

برای نزدیکی که یکباره بین من و آنهمه آدم متولد شده بود. هشتاد و هشت باز هم سال دوری

های عشقانه ام بود. دوری اما که راحت تر می شکست. دوری که کوچک شده بود. آنقدر

کوچک که حس می کردم قد من ازش بلندتر است.برای همین پایانش هم عجیب است. مثل

رابطه های عاشقانه و دوستانه نیست. مثل یک حادثه نیست که از ذهنت بندازی اش بیرون.

مثل هزارحادثه است . هزار شاخه که از خیلی هاش فانوسی آویخته. مثل نور است که دوباره

دست به زایش زده.

این روزها من هم دارم هفت سین می چینم. بین کارها به خیلی چیزها فکر می کنم. اصلا

ذهنم خالی نمی شود. بیشتر از همه به آدمها فکر می کنم. به آنهایی که از همین خانه

شناختمشان و چه گره های عجیبی بینمان زده شد. عباس که به راستی اگر نمی دیدمش

گوشه ای فرهنگی از زندگی ام خالی می بود. رزگار که همیشه وقتی نیاز داری هست و

خیلی می فهمد که اگر نبود حرفهای زیادی می ماند توی دلم. آرزو که غر می زد و از غرهایش

نشاط زندگی می بارید. و صدای ریز و هیجان زده اش. سانتا و آن بعد عجیبی که در من ایجاد

شد تا هربار سانتا می خوانم دلم بخواهد ببینمش.نیکا که نمی دانم چرا با این همه فاصله

بینمان همیشه بهش احساس نزدیکی می کنم. رهام که معتقدم با کلمه ها عشق بازی

می کند چونان می نویسد و می سراید که دل من همیشه می لرزد.بهار نارنج که هربار

وارد وبلاگش می شوم باید اسپیکرم را روشن کنم که حجم غم اش را بفهمم.

پیدا کردن بعضی از اساتید دانشگاهم اینجا خیلی شیرین بود. اینکه استادت حرفهایی بزند

که به خودش مربوط می شود که گوشه ای از افکار پنهانش را به رویت باز کند.پیدا کردن دگم

و کشف کردن بعدی از شخصیتش که بسیار دوست داشتنی و بی ریا بود.

سلمان و خیال برگ گلش. سلمان را دیرتر شناختم . حیف.

بکتاش را که آرزوی دیدنش را دارم. با آن دست شکسته اش.

قانون شکن که خیلی وقت است بار زندگی نشسته روی شانه هایش و نمی گذارد این طرف

ها بیاید. با اینکه در شبی دیدمش که پر بودم از بیقراری، با اینکه شبی بود که تمام ذهنم را

اندیشه ی صبح پر کرده بود ، صبحی که نمی خواستم بیاید ، با اینکه نتوانستم بنشینم و از

حرفهایش پر شوم حس صمیمیتی باهاش داشتم که با آدم های دیگری که دفعه ی اول

می بینم تجربه نکرده بودم.

اگر بخواهم از تک تک آدمهای نازنین هشتاد و هشت بنویسم هزار پست می شود.

هرکس این گوشه توی لینکهای من است جزئی از گنج هایی است که امسال کشف کردم.

.

این ماگ را برای خودم ساختم . و خوشحالم.


هیچ نظری موجود نیست: