از اینکه شبها مثل یک انسان عادی باید بخوابم و خوابم هم می برد حرصم می گیرد. از اینکه
با این همه ادعای خداوندی حتی نمی توانم چشمهایم را باز نگه دارم و جلوی نیرویم را بگیرم
که تحلیل نرود شگفت زده شده ام. از اینکه تنها صدای همدیگر را داریم و برای آن هم باید پول
بریزیم توی جیب مخابرات ، عصبی می شوم. همین الان برگشتم خانه.
رانندگی را وقتی خیابانها خلوت تر است و شهر واردِ نیمه ای از شب شده دوست دارم.
ماشین هایی که می افتند دنبالم و کنارم بوق می زنند دنبال شماره دادن و گرفتن نیستند.
هیچ آدم عاقلی این وقت شب نمی نشیند پشت ماشینش شماره بازی کند.ماشین هایی که
دنبالم می آیند دنبال شریکی هستند که شب را توی خانه ی خالی شده شان توی تخت خواب
شان توی بغل شان وول بخورد. اینها بعد از اینکه چند دقیقه بی محلی ات را دیدند می روند.
آنقدر پیگیری نمی کنند. می ترسند شب به انتها برسد و دست خالی برگردند خانه شان.
اینجور موقع ها احساس قدرت بهم دست می دهد. حس می کنم پلیسی هستم که دارد از
محل کارش بر می گردد. نه از این زن پلیس های ایرانی که توی گونی اند و کارشان فضولی
کردن است. نخیــر. آنکسی که با فانتزی های من آشنا باشد می فهمد چه می گویم. حس
می کنم یکی از پلیس های خارجی ام. که شیک اند و خیلی هم آدم حال می کند بهشان نگاه
کند. قدرت عجیبی هم توی چشمهایشان هست. جدی اند و حواسشان به همه جا هست.
شب ها برای همین خیابان ها را دوست دارم. هرچه تاریک تر و خلوت تر باشد آدم راحت تر
خیال پردازی می کند. آنقدر راحت که گاهی پشت چراغ قرمزی که فقط یک ماشین پشتش
ایستاده می تواند صورت یارش که مثلا کنارش نشسته را ببوسد. نمی دانم چرا هربار اینکار
را کرده ام گریه ام گرفته. شاید دلم به حال خودم و عقل از دست رفته ام سوخته است.
حالا رسیده ام خانه. خواستم از پوسته ی پلیسی ام بیایم بیرون و بروم توی پوسته ی زن ِ
با وفایی که نجابتش را باید ستود.اما نه او اینجاست که پوسته ام را به تماشا بنشیند نه حال و
حوصله ی این نقش ها را دارم. دلم می خواهد خودم را پرت کنم روی تختم و آهنگ گوش کنم
و هربار به این نقطه اش رسید با خواننده اش داد بزنم You're Such a Part Of Me ..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر