باد را دیده ای که گاه تا نزدیکی پرده ی سفید می آید ؟
باد را که قبل از برخوردش با پرده راهش را کج می کند ، می رود به وزیدنش در جایی
دیگر ادامه دهد.
روزهایی بوده که من این را می فهمیدم. پرده ی سفید تکان نمی خورد اما من ِ آن روزها ،
صدای تپش پرده ر ا می شناختم.
..
چه بگویم. من سکوتم. هرگز به پرحرفی هایم به سان حرف هایی که دفن کرده ام نگاه نکنید.
آن زمان برای من تمام شده بود که برایم اهمیتی نداشت کجا هستم. خیابان ، کوچه های
شهر یا در ماشین.
گریه که بر من جاری می شد نه من ، نه طبیعت اطراف مانعی بر آن نمی گذاشت. آن روزها
روزهای از دست دادنِِ ِ من بود.
امروز اگر شب می شود، خیابان شلوغ می شود . در ازدحام ترافیک شهر اشک دوباره
می ریزد پشت چشمهام، شاید... شاید بخاطر اینست که من پرده ی سفید نیستم.
شاید ... شاید بخاطر اینست که من دارم می بازم .
زندگی ایده آلم را ، به روزهای گمراهی.
پ.ن :
آن پرنده را که می خواند در سر من
و مدام می گوید که دوستم داری
و مدام می گوید که دوستت دارم
من آن پرنده ی پرگوی پر ملال را
صبح فردا خواهم کشت.
(ژاک پرور )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر