بهش می گم : " دو سال پیش چقدر پول داشتیم ها. مدام واست چیزی می خریدم. و واسه خودم.
خیلی خرید می کردم. "
از پشت تلفن میگه : " آره. هممون چرخه ای که توش افتادیم و می فهمیم. داریم تو فقر تدریجی راه میریم. "
حالا که شب شده حس امنیت در من رشد کرده. پنجره ی اتاق بسته است. صدایی از محیط بیرون توی اتاق نیست. در
اتاقم هم بسته است. تقریبا مطمئنم همه خوابند و کسی قرار نیست سرزده در را باز کند و آرامش سنگینم را به هم
بریزد. هندزفری تو گوشم و صدای تو چسبیده به لاله ی گوشهام. این آرامش ِ اجباری است. آرامشی که فقط وقتی از
طرفت دوری حسش می کنی. انگار چاله ی گودی از گِل باشد و تو تا خرخره توی آن باشی. مجبوری برای زنده ماندن
چنگ بزنی به هر آنچه به دستت می رسد.
بهش می گم : " همان روزی که لپتاپ خریدم ، اسمش را می گذارم ژوان بوکوو آ . یکی از نقاشی های ونگوگ را هم
می چسبانم رویش. هیچ کس مثل ونگوگ معنای شب را نفهمیده. زیبایی شب را ندیده. "
تمام روزم را منتظر می مانم برای شب که بیاید و چادر بکشد بر سر آسمان. برای تاریکی . برای سکوت. برای هیچ
صدایی به جز صدای او. دیشب کوری می خواندم . پشت تلفن. برای خودم و او. آرامشی در خودم حس می کنم که
بیم ِبه فنا رفتنش در هر لحظه وجود دارد. آرامشی که با ترسی عجیب در هم آمیخته است. ترس واقعی و راست ِ
تمام شدن. به هم ریختن. می دانم صدای او همیشه به گوشهای من نچسبیده. می دانم بدون حضور جسمانی اش
همین روزها که پایم را می گذارم توی خیابان روزنامه ای ، آدمی، نگاهی ، حرفی ، گوشه ی تیزی در من فرو می کند.
بهش می گویم :" دهنم خشک شد. سی صفحه خواندم. بخوابیم ؟ "
خیلی خرید می کردم. "
از پشت تلفن میگه : " آره. هممون چرخه ای که توش افتادیم و می فهمیم. داریم تو فقر تدریجی راه میریم. "
حالا که شب شده حس امنیت در من رشد کرده. پنجره ی اتاق بسته است. صدایی از محیط بیرون توی اتاق نیست. در
اتاقم هم بسته است. تقریبا مطمئنم همه خوابند و کسی قرار نیست سرزده در را باز کند و آرامش سنگینم را به هم
بریزد. هندزفری تو گوشم و صدای تو چسبیده به لاله ی گوشهام. این آرامش ِ اجباری است. آرامشی که فقط وقتی از
طرفت دوری حسش می کنی. انگار چاله ی گودی از گِل باشد و تو تا خرخره توی آن باشی. مجبوری برای زنده ماندن
چنگ بزنی به هر آنچه به دستت می رسد.
بهش می گم : " همان روزی که لپتاپ خریدم ، اسمش را می گذارم ژوان بوکوو آ . یکی از نقاشی های ونگوگ را هم
می چسبانم رویش. هیچ کس مثل ونگوگ معنای شب را نفهمیده. زیبایی شب را ندیده. "
تمام روزم را منتظر می مانم برای شب که بیاید و چادر بکشد بر سر آسمان. برای تاریکی . برای سکوت. برای هیچ
صدایی به جز صدای او. دیشب کوری می خواندم . پشت تلفن. برای خودم و او. آرامشی در خودم حس می کنم که
بیم ِبه فنا رفتنش در هر لحظه وجود دارد. آرامشی که با ترسی عجیب در هم آمیخته است. ترس واقعی و راست ِ
تمام شدن. به هم ریختن. می دانم صدای او همیشه به گوشهای من نچسبیده. می دانم بدون حضور جسمانی اش
همین روزها که پایم را می گذارم توی خیابان روزنامه ای ، آدمی، نگاهی ، حرفی ، گوشه ی تیزی در من فرو می کند.
بهش می گویم :" دهنم خشک شد. سی صفحه خواندم. بخوابیم ؟ "
۲۴ نظر:
همین است که می گویی؛ "شب" را می گویم، لذت بردن از حجم تمام نشدنی سکوت و سکوت و زیبایی دست نخورده ی معرکه اش ... ممممممم ... و راستی، خیلی وقت ها که یک جایی بالاتر از کف شهر نسشته ام و نگاه می چرخانم رویش، باورم نمی شود این همان شهر نکبتی است که صبح ها می بینمش، و باز باورم نمی شود -دلم نمی خواهد بشود حتمنی- که توی همان ساعت ها به دختری در خانه ای تجاوز می شود، سری لا به لای آشغال ها بریده می شود، یا کودکی محض گریه ی بی وقت و لج بازیش سیلی می خورد. دلم می رود می چپد توی یک توپ پارچه ی مخمل، می رود چرخ می خورد بین پُف سفید ابرهای الکی و می رود گم می شود بین یک بغل ستاره گول می زند خودش را با معصومیت شبانه ی این شهر آرام و عاشقش می شود هر بار، هر بار، هر بار ... لعنتی ...
پی نوشت1: این آرامش هم بستر با ترس را آنقدر می شناسم که حتی خودم هم باورم نمی شود. آنقدر شب و روزم آبستنش بوده این چند ساله، این چند وقته ی نه خیلی خوش رنگ، که یادم نمی آید آخرین بار واقعنی بودنش را کِی احساس کرده ام؛ "آرامش" را می گویم. به قواره ی هنر من نمی آید این حرفی که می زنم، یا شاید زورم نمی رسد، چه می دانم؛ اما تو به تهش فکر نکن همسایه، خوش باش و نترس؛ زمین قصه ی ترسناک به کفایت دارد، بیا و یک داستان شب بگو برای کودکان زیر هفت سال، یک چیز خوبِ ترشِ آبدار!
پی نوشت2: "مجری-کارگردان" به آن زبردستی حوالیت دارد نفس می کشد باز می روی خودت اسم می گذاری روی چیزها؟!
همان همسایه ی مجازی! :
آخ من هم مثل تو. اصلا پنجره را که باز می کنم صدای شهر همین صحنه ها را برایم زنده می کند. برای همین صبح و شب توی ماشین هم که هستم پنجره ها را پایین نمی دهم.
از این قصه ها اما هر شب می خوانم و می گویم و او به اندازه ی خودم کودک می شود و لذتی می بریم که در چنین محیطی جزئی از محالات است. و آن مجری کارگردان انگار همه ی این بخش تخیل اش را از خودم گرفته.
این روزها داستان می نویسد. راجع به روح و جن و پری و روبات.
یلدا می دونی من از کی عاشق شب شدم ؟ بعد دیدن فیلم شب های روشن
و از اون وقت به بعد دنبال یه هم پرسه ی خوب که پیدا نکردم به دلایل زیادی
شب واقعا زیباست چون ... چون...
احمقانه است دلیلش رو بگم ! همه می دونیم چرا
خب اره ما همه دنبال امنیتیم..یه امنیت کمی واقعی در این دنیای غرق شده در نا امنی!
زکریا : قدرت اون فیلم اونقدر زیاده که نمی تونم بگم رو حس من نسبت به شب ها تاثیری نداشته. و عجیب درکت می کنم راجع به میلت به پرسه زدن با آدمی از جنس شب های روشن .
موافقم شب واقعن زيباست
حسنش اين كه يك رنگ شااااااايد
سلام
اولا که این قدر غر نزن :دی ...
دوما من برام خیلی جالبه چرا اغلب برای مردها یا پسر ها همین که طرف خوب و خوش هست آرامش بخشه ولی برای دختر ها یا خانوما این حضور الزامی هست ! نمی گم بده هان و نگفتم هم همه مردها می گم اغلبشون ... اندر خم همین یکی مانده ام ...
و اما شب ... شب مقدس ... شب را به بهانه زنده ام ... این شب و خدا اگه از من بگیره تنهای تنهام ... اه اعصابم خورد می شه ... !
به امید خدا
خوش باشی
نه
هنوز زوده براي خوابيدن
ادامه بده
چند صفحه ديگه هم بخون
ایوب : نمی دونم ایوب. تا حالا به یک رنگی اش فکر نکردم. همیشه تو ذهنم پر از رنگ بوده.اما این آرامشی که میگی شاید از اینه که سکوت بیشتری درش هست.
شریعتی : اغلب مردها رو نمی دونم. او اینطوری نسیت. بیشتر از من بیقرار ِ حضور می شود. احساست در مورد شب خیلی بانمک بود !
شاه رخ : او هم همینو گفت. !!
دور شدین از هم ؟؟
رویا: دور بــــــودیم !
شب آرزو شده برايم. از بس صبح زود بايد رفت سركار. يك زندگي رها آرزو شده برايم
دنیای قشنگی داره
اراکده
با گوگل تاک صحبت می کنین؟
یازده دقیقه : آره مهر. لزوما با گوگل تاک هم نه. با خود جی میل چت !
عاشقتم...عاشق تویی که انقدر عاشقانه راجع به این چیزها صحبت می کنی :)
شب گلک : مرسی شب گلک ! تو مهربونی !
ژووان بوکو آ یعنی چی؟
ولی اگه کسی (مثلا" من!) همین اسم رو رو لب تاپش بزاره تو مجبور میشی اسم لب تاپت رو بزاری حاج مظفر!
rezgar.sh : تو اینکارو نمی کنی !
شب را فقط می شود زیر آسمان ِ تاریک شب درک کرد.
عالی بود یلدا
به همون علت فقر تدریجی منم نوت بوک ندارم، اما اگه یه روزی خریدم به احتمال زیاد خودم روش یه نقاشی میکشم... روش جمله هایی که دوست دارم رو مینویسم...
من يه زندگي شبونه دارم . معمولا از ساعت يک شروع مي شه . گاهي تا روشنائي روز طول مي کشه .گاهي هم يه کم زودتر تموم مي شه . در تموم اين مدت اگه فيلمي نداشته باشم و يام کتابي تو دست . فکرم بازي مي کنه . مي ره به جاهائي که خودم دوست دارم بره . پهلوي کسائي که خودم دوست دارم . گاهي صداي جاروي ماموراي شهر داري پروازم مي ده تو يه فضاي قديمي و ...شب رو دوست دارم . خيلي بيشتر از روز
ارسال یک نظر