Instagram

یکشنبه، شهریور ۲۱

21 شهریور

نمی دانم چند ساله بودم. شاید هفت یا هشت. اسباب بازی مورد علاقه ام وسایل خانه بود که پلاستیکی بودند و توی

سبدهای سفیدی چیده می شدند و معمولا همه ی اسباب بازی فروشی ها ازشان پر بود.کنار اینها یادم است با بچه های

کوچه می نشستیم و با کاغذ رنگی فرفره درست می کردیم و باهاش می دویدیم . باد می چرخاندش و ذوق زده

می شدیم. انگار هواپیما بلند کرده ایم.سنم که بیشتر شد جلسه های داستان نویسی گذاشتم. با بچه های کوچه ی قدیمی.

چهار- پنج تا دختر بودیم و یک پسر. پسر ، اسمش پوریا بود و یکی دو سال از من کوچکتر بود. قصه می خواندیم و

خودمان قصه می نوشتیم. قرار بود هر جلسه یک ساعت طول بکشد اما هیچ وقت بیشتر از یک ربع طول نمی کشید.

خسته می شدیم و بر می گشتیم به بازی هایی که تحرک مان در آن بیشتر بود.

اینها را آنروز که از زن فالگیر برایم فرفره چوبی خریدی ، به یاد آوردم. روزهای پر فشاری را گذراندم. مطلق نگری ِ

آدمهای نزدیک به من و حق به جانب بودن هایشان گرچه این روزها ی مرا کمی خاکستری کرد ، خواستم بهت بگویم تا

تو هستی که با من کتاب بخوانی و با من فرفره بچرخانی و با من از چیزهای معمولی ذوق زده شوی ، زخم ها هرچقدر

هم عمیق باشند زودگذر خواهند بود و تو آرامش ِ چهار سال اخیر ِ من بوده ای.