شاید این آخرین باری باشد که ISP مرا به اینترنت وصل کرده است. بنابراین آخرین نوشته برایم ارزش والایی دارد.
بله. اینترنتم بعد از دو پیام مبنی بر اینکه شارژ شما رو به پایان است و یک اس ام اس که امروز صبح مرا بیدار کرد و
خاطر نشان کرد به زودی اینترنت شما تمام می شود ، قطع خواهد شد. این معنیش این نیست که دیگر شارژ نخواهم کرد.
به محض اینکه حس و حالش را بدست بیاورم خودم را به نزدیکترین عابربانک می رسانم و دوباره وصلش می کنم.
( کاری هم نداریم که بعد از ده ثانیه قطع بودن حس و حالش می آید و در هر ساعتی از شبانه روز مرا به عابر بانک
می کشاند) الان خوشم می آید از این حس کذایی ،که مثلا در آن زنی هستم در آستانه ی فصلی سرد بدون دسترسی به
اینترنت ، حداکثر استفاده را بکنم و آنچه لازم می دانم از این روزهای من بدانید را بگویم. همین الان یاد یکی از
همکلاسی هایم افتادم که می گفت حاضر است تمام عمرش را به جای یکی از آن کارگرهای معدنی که در شیلی ریزش
کرده باشد به شرطی یک لپتاپ هم آنجا باشد که بتواند با آن به اینترنت کانکت شود. دیروز ظهر با آقای او و عبـــاس
شریعتی در حال ناهار خوردن بودیم که عباس شریعتی مرا سرزنش کرد و گفت که فکر می کند سن من از شهربازی
رفتن گذشته است. خوب است خاطرنشان کنم که چند دقیقه قبل بهش گفتم قرار است شب تا صبح توی شهربازی باشیم.
بر اساس برنامه ای که ریخته بودیم و شاید تاثیر حرفهای عباس ، دیشب را تا ساعت دو صبح در شهربازی گذراندیم و
معرفت عجیبی در ما حلول کرد. جدا از دیدن تعداد قابل توجهی بسیجی رقصنده و خز و خیل و سوت زن ، سرعت
بعضی از وسیله ها و خوردن پشمک هنوز هم مرا به هیجان می آورد. این را گفتم که عباس شریعتی بداند شاید در چند
سال آینده باز هم سری به آنجا بزنم.
بله. اینترنتم بعد از دو پیام مبنی بر اینکه شارژ شما رو به پایان است و یک اس ام اس که امروز صبح مرا بیدار کرد و
خاطر نشان کرد به زودی اینترنت شما تمام می شود ، قطع خواهد شد. این معنیش این نیست که دیگر شارژ نخواهم کرد.
به محض اینکه حس و حالش را بدست بیاورم خودم را به نزدیکترین عابربانک می رسانم و دوباره وصلش می کنم.
( کاری هم نداریم که بعد از ده ثانیه قطع بودن حس و حالش می آید و در هر ساعتی از شبانه روز مرا به عابر بانک
می کشاند) الان خوشم می آید از این حس کذایی ،که مثلا در آن زنی هستم در آستانه ی فصلی سرد بدون دسترسی به
اینترنت ، حداکثر استفاده را بکنم و آنچه لازم می دانم از این روزهای من بدانید را بگویم. همین الان یاد یکی از
همکلاسی هایم افتادم که می گفت حاضر است تمام عمرش را به جای یکی از آن کارگرهای معدنی که در شیلی ریزش
کرده باشد به شرطی یک لپتاپ هم آنجا باشد که بتواند با آن به اینترنت کانکت شود. دیروز ظهر با آقای او و عبـــاس
شریعتی در حال ناهار خوردن بودیم که عباس شریعتی مرا سرزنش کرد و گفت که فکر می کند سن من از شهربازی
رفتن گذشته است. خوب است خاطرنشان کنم که چند دقیقه قبل بهش گفتم قرار است شب تا صبح توی شهربازی باشیم.
بر اساس برنامه ای که ریخته بودیم و شاید تاثیر حرفهای عباس ، دیشب را تا ساعت دو صبح در شهربازی گذراندیم و
معرفت عجیبی در ما حلول کرد. جدا از دیدن تعداد قابل توجهی بسیجی رقصنده و خز و خیل و سوت زن ، سرعت
بعضی از وسیله ها و خوردن پشمک هنوز هم مرا به هیجان می آورد. این را گفتم که عباس شریعتی بداند شاید در چند
سال آینده باز هم سری به آنجا بزنم.