Instagram

شنبه، شهریور ۱۳

.

ادبیات برای من قوی ترین گونه ی هنر است. قطعه ای از آن می تواند بیشتر از هرچیزی مثلا یک قطع موسیقی ، یک

نقاشی و یا یک نمایش بر من و زندگی که مرا احاطه کرده تاثیر بگذارد. نمونه اش اینست که هربار شروع به خواندن

رمانی می کنم ، انگار شروع به زنده کردن شخصیت های توی کتاب کرده باشم همه چیز در اطرافم رنگ و بوی کلمه

های آن کتاب را می گیرند. روی تخت خوابیده بودم و داشتم کوری می خواندم. شاید برای همان بود که حس عجیبی در

من شکل می گرفت. امروز به پدر گفتم بیاید و توی اتاق من که به دلیل همیشه روشن بودن کولر خنک است بخوابد. پدر

روی زمین خوابیده بود و مادر روی تخت من خوابش برد. بعد از چند دستی که رامی بازی کردیم و من بردم. مادر

معمولا می بَرد و می شود گفت رامی باز قهاری است. اما باخت برایش نقش دیازپام یا چیزی شبیه آن را بازی می کند.

با هر باخت پرده ای از خواب بر لایه های بدنش اضافه می شود. از آن حس عجیب می گفتم. بلند شدم و روی تخت

نشستم . و حس کردم در کوری،شخصیت زن دکتر را که تنها فرد بینا در شهر است را بیشتر از همه حس می کنم.حتی

احساس وظیفه ای که در مقابل افراد گروهش می کرد شبیه مجموعه ای از حس هایی است که هر از گاهی در من

حلول می کند و گاهی باعث آشفتگی و تعلق در ذهنم می شود. شاید برای همین فکر ها بود که در یک آن ، اتاقم را

چونان لانه ای دیدم که پدر و مادرم را در آن خوابانده بودم و حال مثل مادر و پدری که دارد از بچه هایش مراقبت

می کند روی تخت نشسته بودم و مراقب بودم کسی یا چیزی جریان روان سکوت را در اتاق به هم نریزد. نمی شود

نقش موسیقی کلایدرمن را که در حال پخش بود ، در پدید آمدن این فکرها نادیده گرفت و این بی انصافی است که

هر چه در حال گذر از تونل حسی من است را به ساراماگو ربط داد.











۴۹ نظر:

یازده دقیقه گفت...

برای منم این موقعیت پیش اومده که پدر و مادرم خواب باشند و من سر وصدا نکنم و مراقب باشم کسی ر و صدا نکند که بیدار نشوند. حس دلنشینی است. اعتماد به نفس زیادی به ادم دست میدهد.
وای چه دلم تنگ شده بود برای نوشتنت

max گفت...

aval sh0dam!

Unknown گفت...

مرسی مهر. احساسی که ازش می گویی دو طرفه است. راجع به نوشته ها. من هم دلتنگ سبک نوشتن تو می شوم. هر بار که چند روز می گذرد از آخرین باری که آمده ام وبلاگت.

1991 گفت...

به ما هم سربزن!
---------------
هاها!! چه کامنت بی‌ربط و الکی‌یی!!!

این روزا همه‌چی الکی شده. اینقدر همه‌چی الکی شده که دست و دلم نمی‌ره برا فیلم نگا کردن. به عمق فاجعه پی بردی؟

این تابستون یکی از ...ترین تابستونای من بوده. اولش که با یه گرمای 60-70درجه برام شروع شد و الان‌شم هم داره با یه سردرد وحشت‌ناک که از تبعات خورشید -معظم‌اله- که گاهی حالم ازش بهم می‌خوره، تابستونم و افطار می‌کنم!
عجب قطعه‌ایی شد!!!!

امروز صبح، ساعت8 20کیلومتر رو توی گرمای 40درجه با موتور رانندگی کردم و ساعت 12 همون 20کیلومتر رو توی گرمای 50درجه یا شایدم بیشتر رانندگی کردم. نمی‌دونم این اروپاییا چطوری توی دمای 30وخورده‌ایی درجه از گرما هلاک می‌شن ولی این رو خوب می‌دونم که اونجا برا ما مث بهشته، بهشت!!

گفتم بهشت دلم خواست!

بی‌خیال! چیز ندیده و نچشیده رو چرا الکی طلب کنم حسرتش بمونه ور دلم غم‌باد کنم بمیرم خدای نکرده، زبونم لال. ایشالا صدسال زنده باشم، نه 120 و اینا!!

یلدا! تا حالا شده الکی بخندی، قهقه‌ها! بعد که خنده‌ات تموم شد فک کنی چرا خندیدی؟ منم این روزا همین‌جوری می‌خندم! الکی! نه‌که الکی‌خوش باشم، چون کار دیگه‌ایی نمی‌شه کرد. مثلاً بشینم گریه کنم هزار هزار! مگه مریضم. ولی خنده‌ی الکی خیلی وحشت‌ناکه. خیلی!!!!!!
>>

1991 گفت...

الان یکی بالای سرم عین بخت‌النصر واستاده می‌گه پاشو اون چیزا رو ببر. من حالم از چیز بردن بهم می‌خوره. چرا کسی نمی‌فهمه!!!!!

الان یکی دیگه اوم گفت پاشم موتور رو بیارم بیرون که می‌خواد چیز بکنه. من از بیرون آوردن موتور برای اینکه یکی دیگه چیز بکنه حالم بهم می‌خوره. این زندگیه؟

تا نیومدن شقه‌شقه‌ام کنن، شما رو به خودتون می‌سپرم. خدا سرش شلوغه!
--
تمام!

Morteza گفت...

سلام یلدا... این تابستان همانطور که فکر می کردم به همراه ماه مزخرف رمضان برایم کلافه کننده و بد بود ... این اواخر کمتر فرصت کردم به بلاگت سر بزنم ...
راستی حالا که داری کوری را نگاه می کنی پیشنهاد می کنم با ترجمه مهدی غبرایی مطالعه اش کنی چون ترجمه های دیگر گیج ات می کنند .. اصلا سبک نوشتن ساراماگو گیج ات می کند از آنجا که عادت نداشته است از هیچ یک از علایم نوشتاری به جز ویرگول در نوشته هایش استفاده کند . بدتر از همه اینکه وقتی داری جمله ای را از یکی از شخصیت های داستان می خوانی بدون اینکه متوجه شوی شخصیت عوض می شود یعنی حالا شخصیتدیگری مشغول صحبت می شود . تشخیص این مهم در ترجمه مهدی غبرایی با گذاشتن ویرگول پررنگتر مشخص شده است. در هر صورت چند ماهی می شود که ساراماگو فوت کرده است و من برایش تاسف خوردم اما اینکه از لحاظ سیاسی به نظام پادشاهی معتقد بوده است آن هم برای پرتغال کمی برایم عجیب بود

Unknown گفت...

Morteza : به نظر من هم تابستان مزخرفی بود. ترکیب گرما با ماه رمضان فوق العاده حال آدم را می یرد. کوری را دارم با ترجمه ی مینو مشیری می خوانم و به نظرم ترجمه ی بدی هم نیست. گیجم نکرده و راحت باهاش کنار آمده ام.

محـمد گفت...

عالی بود یلدا و چه داستان جالبی و چه قرابتی! من هم زندان که بودم شب ها که خاموشی می زدند کوری می خوندم. منم همین حس رو داشتم، تازه این رو هم اضافه کن که فضای سالن های زندان شبیه همون قرنطینه بود. هنوز کتاب تموم نشده بود که یه روز صدام زدند که آزادم. هنوز هم تمومش نکردم.

او گفت...

وقتی برام کوری می خونی منو می بری توی داستان و همه شخصیتها زنده میشن برام. واقعا ادبیات خوب توی یک نوشته بهتر از یک فیلم به آدم تصویر میده. نمونه ی آخری که خیلی جالب بود فیلم شیرین کیارستمی بود. به نظر من با اینکه تصویری از داستان فیلم نمایش داده نشد بیشتر میشد فضاهارو حس کرد.

1991 گفت...

احساس پوچی بهم دست داد!
تو بهم جواب نمی‌دی! بهتره برم بختک یکی دیگه بشم!!

نيكا گفت...

:دي

ناجورها گفت...

سلام رفیق
یادش به خیر کوری . یادش به خیر ساراماگو .
می فهمم چی می گی . بدجوری .
یاد دیالوگهای فیلم شبهای روشن افتادم . این قسمت :

دختر : می بینین استاد ؟ فکر نمی کنید این چیزا فقط تو ادبیات قشنگه ؟ زندگی خیلی با ادبیات فرق داره .

استاد : همه ی این حرفها به خاطر اینه که زندگی یه خرده شبیه ادبیات بشه .

راستی کتابی که ازت تقاضا کرده بودم رو برام پرسیدی ؟


همیشه ارادتمند : ناجور

سلمان گفت...

لازم شد "کوری" رو هم بگیرم و بذارم توی ماهی تابه و بخونم!

عاشق این عکس هاییم که میذاری

Unknown گفت...

1991 : جوابی نداشتم بهت بدم.

Unknown گفت...

dreamer : چقدر عجیب. چقدر درناک . چطور می تونستی تو اون موقعیت اینقدر محکم باشی و کوری بخونی ؟ تو کوری رو در فضایی مثل همون قرنطینه تجربه کردی. آره. باید یه روز تمومش کنی.

Unknown گفت...

ناجورها: مرسی برای یادآوری دیالوگهای دوست داشتنی شب های روشن.
دو بار به اون کتابفروشی که گفتم خیلی چیزا توش پیدا میشه رفتم اما هر دوبار بسته بود. شرایط سختی داره. چندین بار ریختن و جمعش کردند.

Unknown گفت...

سلمان : آره سلمان. حتما اینکارو بکن.

شب گلک گفت...

موضوع همینه که من هم با باز کردن کتاب و ریختن کلمه های تایپ شدش در اطرافم دقیقن مبتلا به این حس می شم. یعنی انگار در ودیوار و کمد و تخت محو می شن و صحنه به صحنه مکانها و آدمهای کتابن که از جلوی چشمم رد می شن.
کوری رو خیلی وقت پیش خوندم.یادمه از توی کمد برادرم برش داشتم و همون جا پشت تختش چهارزانو نشستم به خوندن. کتاب عجیبی بود. دلهره و اضطراب بهم می داد. کلیت داستان رو هنوز یادمه و البته اون احساس اضطرابی که همراه شنیدن ازش بهم دست می ده.

ناشناس گفت...

pishnahad mikonam binayi ro ham bekhooni,edameye koori,besyar jalebe

1991 گفت...

برا همین احساس پوچی بهم دست داد!!
وقتی برا یکی می‌نویسم که جوابی نداره بهم بده، چه اهمیتی داره که براش بنویسم.
می‌خونمت، ولی دیگه نظر نمی‌دم.

من گفت...

چه جالب!
منم كوري رو شروع كردم و الان صفحه ي 279 ام!
حسي كه راجع به زن دكتر توصيف كردي رو كاملا" درك ميكنم..
از پيرمرد چشم بسته هم خوشم مياد! :پي

نسيم گفت...

درباره كوري باهات موافقم از اون نثرهاييه كه آدم را غرق مي كنه

شاه رخ گفت...

من تآتر رو بيشتر از ادبيات دوست دارم و سينما رو بيشتر از تآتر و ادبيات رو بيشتر از سينما
كوري رو بيشتر از همه نام ها دوس دارم و همه نام ها رو بيشتر از بالتازار و بلموندا و بالتازار و بلموندا رو بيشتر از كوري
فيلمي كه از روش ساخته شده اما به لعنت خدا هم نمي ارزه

شاه رخ گفت...

گفتي هزار كيلومتر از تهران فاصله داري خب من هقتصد كيلومتر ازش فاصله دارم طبق قوانين رياضي پس ما يه چيزي بين 300 تا 1700 كيلومتر ولي منطقيش اينه كه يه پرگار بگيرم دست يه كمون بزنم به مركز تهران به شعاع 700 يه كمون ديگه بزنم به شعاع 1000 نزديكترين ودورترين نقاط اين دو تا كمون رو حساب كنم
پرگار داري؟

Unknown گفت...

شب گلک: منم این حس اضطراب و داشتم. اما با روند داستان همونطور که نوع زندی برای یک آدم مقیم اون شهر عادی میشه و وحشت یه چیز روزمره میشه برای من هم همین شد.

Unknown گفت...

تارا: چه خوب که داری می خونیش.

Unknown گفت...

شاه رخ : فیلمشو ندیدم. باید ببینم و بفهمم که به لعنت خدا هم نمی ارزه. چقدر عجیب . پس ما یا به هم خیلی نزدیکیم یا از هم دورتریم. یعنی نسبت به نقطه ی اشتراکی که در نام یک شهر داشتیم. پرگارمو گم کردم.

... گفت...

راستش من وقتی رمان دستم می گیرم تمام تلاشم رو می کنم که یک الی دو روزه تموش کنم . یعنی همون موقع که دارم میخونم مثل فیلم جلوی چشمم میاد .
بعد کلا اون داستان با جاش برام تموم میشه و فقط نحوه برخوردها برام میمونه و پیامش .

پوره گفت...

بابا مامانه رو آوردی تو اتاقت خوابوندی معلوم نبود چه " آن کار دیگری " داشتی بیخود پای ساراماگو و کوری و... وسط نکش آدم کور هم باشه میفهمه این چیزا رو !!!

Unknown گفت...

پوره : دو نقطه دی.

سوفي گفت...

كاملا با نظرت موافقم كه بزرگترين لذت دنيا كتاب خووندنه. اينكه در اتاقت رو بندي و يك دنيا رو پشتش منتظر نگه داري و غرق بشي تو كلمات و شخصيت ها.
من هم وقتي كوري رو مي خووندم چشمام سفيدي مي رفت. سفيدي ما بين سطر ها ذهنم را پر كرده بود.
كاش ميتونستم نسخه تو رو براي خودم بپيچم دور و بيخبر بشم از اونچه كه داغونم مي كنه. ولي من مازوخيستم يك كمي و آگاهي و دانستن رو ترجيح ميدم.

چقدر خوبه كه اينقدر با پدر و مادرت راحتي و آروم.
شاد باشي دوستم

صنم احمدزاده گفت...

سلام یلدا جان
نمیدونستم اینجا وبلاگ داری :)
با نظرت درباره ادبیات موافقم بخصوص شعر انگیزه منو برای زندگی دوچندان میکنه هر چند معماری میخونم اما معتقدم ادبیات یه چیز دیگست و میتونه نگرش هر هنرمندی رو در ههنری که کار میکنه وسیعتر کنه :)
کوری هم خیلی جالبه یادمه 14 سالگی خوندمش ولی راستشو بخوای الان میفهمم داستانش کنایه از چی بود :دی
دوس داشتی به وبلاگ منم سر بزن خوشحال میشم

Unknown گفت...

سوفی : حس جالبی بوده ( سفیدی رفتن چشمات ) من هرچه کردم نشد امتحانش کنم. برای همین شاید با زن دکتر همذات پنداری می کردم.

Unknown گفت...

صنم احمدزاده : باشه. وبلاگت و می خونم. خب دنیای تو دنیای شاعریه صنم. برای همین همچین حسی به شعر داری.

حرفای نگفته گفت...

آنجا كه زندگي باز ايستد هنر آغاز مي شود.واگنر

زکریا گفت...

سلااام
ادبیات . ادبیات
می دونی ادبیات کی شروع شد ؟ ناباکوف میگه :
برخی فکر می کنند ادبیات زمانی شروع شد که آن کودک نئوناندرتال از غار بیرون دوید و از ترس می گفت گفت گرگ , گرگ ! اما ادبیات زمانی شروع شد که آن کودک از غار بیرون آمد و گفت گرگ , گرگ درحالیکه گرگی در میان نبود
راستی اگه فهمیدی چرا فقط زن دکتر کور نشد منم حتما خبر کن

Unknown گفت...

زکریا : دارم رو همون قضیه فکر می کنم.

فرناز گفت...

7,8 سال پیش که کوری را شروع کردم خوب یادمه اوایل داستان دچار چنان ترسی شدم که فکر می کردم هر لحظه خودم هم کور می شم الان. واسه همین کتاب می ذاشتمش کنار اما چند دقیقه بیشتر طول نمی کشید تا دوباره می رفتم سراغش. به وسطای داستان که رسید دیگه از اون ترس خبری نبود و با داستان همراه شده بودم

محمامین عابدین گفت...

1- سینما از کودکی معلم من بودوقتی که با پدر فیلم دونده را در سینمادیدم و بعد به واسطه مادر فروغ را کشف کردم و بعد در کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان داستان را شناختم و بعداتفاقی فرهاد و صدایش را یافتم اینهارا گفتم که در مورد اولین جمله این نوشته ات نظرم را گفته باشم.

سعیده ن گفت...

داشتم صحنه توی اتاقت رو تصور می کردم چقدر دلم برای صحنه های این جوری خانوادگی تنگ شده...آرامش این صحنه رو با هیچی تو دنیا عوضش نمی کنم

کوری رو خوندم اما قبل از اون "هجوم دوباره مرگ " رو خونده بودم حکایت آدمهایی بود که مرگ از اونها روی گردان شده بود مثل کوری که آدمهای کتاب دچارش شده بودن ...پیشنهاد می کنم هجوم دوباره مرگ رو هم بخونی

بهار نارنج گفت...

یلدای عزیزم الان توی نت نشستم و بعد از ماه ها دارم می خونمت .
خوبی ؟؟؟؟؟
معلومه که خوبی .من تو همه ی این مدت نتونستم با این وبلاگت کنار بیام .فاصله انداخت بین من و تو ...

شریعتی گفت...

سلام
این کامنت برای پست اولت هست که نمی دانم چرا نظرات ندارد :D
...
اولا بنده غلط می کنم کسی را به خاطر هر کاری سرزنش بکنم ... اون هم دوستای خوبم رو و شاید خیلی خوبم رو ... دوما بنده متاسفانه بر عکس ذاتم زبان تندی دارم... این ها را از آن جهت نمی گویم که احساس می کنم تو از حرف من ناراحت شدی ... درست بر عکس مطمئنم کمی لبخند هم زدی ... برای توجیه مخاطب عرض می کنم :D
سوما بنده خودم بارها اشاره نموده ام که از هرجوانی جوان ترم ... و کاش می آمدم شهر بازی که می دیدی چه می کردم ...
به هر حال خواستم سر به سرت بذارم ... خیلی هم کار خوبی کردی ... تو خوش باش که امید همیشه من برای همه ی همه هست ... بی خیالش که چجوری ...
;)
به امید خدا
خوش باشی

خـــآتون خـــآموش گفت...

من آمدم که بگویم من هم امدم ..همین ...:))


دنیا خودش یک شهر بازی بزرگ است یلدا جان ...سرشار از هیجان و استرس..و تهوع ..

dream_runner گفت...

اون عباس سنگ محک خیلی از عادت هاست!

یازده دقیقه گفت...

چه خوب که "او" هست و زخمهایت را مرهم است...

بلانش گفت...

وقتی دستگیره ی در را دیدم ید یکی از نوشته هام افتادم...یلدا قلم زدنت مرا یاد قلم زدن خودم می اندازد...حس هایت عجیب منتقل می شود در آن ته ذهنم...انگار خودم می خواستم بنویسم..نه به زیبایی تصویر کشیدن تو...چه خوب که باز این قلمت را افتاد...داغ شده وبلاگت...داغ داغ

ناشناس گفت...

شعری از غاده السمان
شاعری از سوریه:

اگر به خانه‌ی من آمدی
برایم مداد بیاور مداد سیاه
می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها
نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ... بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
می‌خواهم ... بدوزمش به سق
... اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !
صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه می‌زنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم

همون ناشناس قبلی گفت...

نظرت راجع به شعری که برات فرستادم چی بود یلدا؟
همون شعر غاده السمان؟
نمی دونم چرا فکر کردم "باید" برای تو بفرستم

Unknown گفت...

ناشناس : قبلا خوانده بودمش. چند ماهی پیش در وبلاگی یا مجله ای. راستش با ادبیات افراطی زیاد ارتباط برقرار نمی کنم. البته تاثیر این شعر را برای آنهایی که در شرایط ظلم قرار دارند را نادیده نمی گیرم. شعر می تواند تاثیرگذار باشد . تنها مشکل من اینست که این لحن بر من تاثیری نمی گذارد.