باور کنید همه چیز می گذرد. هر روزگار سختی و هر روز خوشی می رود و می آید. شاید حکمت این رفت و آمد در
تنوعش خوابیده باشد. خیلی وقت ها فکر کرده ام وبلاگ ها کاش خانه ی اندوه هایمان نشوند. خیلی وقت ها اما دیده ام چه
بهتر از اینکه جایی که خودت ساخته ای و وطن اش کرده ای برای خودت ، همان جایی باشد که می توانی درش اندوه
هایت را زمین بگذاری و نفسی تازه کنی و دوباره برگردی به مسیری که در آن خیلی چیزها از کنترل تو خارج است ؟
برای همین خودم را مقید نکرده ام که هربار غمی داشتم ننویسم و می دانم در این،خودخواهی عمیقی نهفته.ولی چه کنم
که اگر ننویسم حس می کنم شده ام آدم تجملی که برای چشم و هم چشمی دست به خانه اش می کشد و با وسایل آن قصد
در فریب هم نشینانش دارد که ما وضعمان توپ است و حالمان بهتر از این نمی شود و عشق از سر و کولمان می بارد.
تمام ِ حرفم هم همین است که وبلاگ نویسی بخاطر همین شخصی نویسی ها بود که جذابیت پیدا کرد و بخاطر همین
لحظه هایی که آدم ها آمدند و زندگی شان را با هم تقسیم کردند. که از خصوصی ترین لحظه ها و حس ها گفتند و
متعجب شدند از همذات پنداری های دوستهای مجازی شان و چقدر حس و حال به اشتراک گذاشته شد.
برای همین هاست شاید که از وبلاگ های مینیمال آنقدر ها خوشم نمی آید. فکر می کنم فست فود ِ وبلاگی اند. خانه شان
گرم نیست و تک جمله هایشان احساس نزدیکی در من بیدار نمی کند. برای همین است که گاهی بین کارهای روزانه ام
خیالِ خیلی از شماها فکرم را پر می کند اما هیچ وقت مینیمال نویس ها توی فکر و خیالِ روزهای من جایی ندارند.
می خوانمشان و رد می شوم. انگار آدمهایی باشند که ردپایشان را پاک کرده اند. نویسنده ی وبلاگی باید دنباله بکشد از
خودش. باید رنگ داشته باشد . باید کلمه های مخصوص خودش را به دیوار خانه اش آویخته باشد. باید جاری باشد به
اندازه ی لحظه هایش. چه خوش و چه ناخوش.
پ.ن : دلم می خواهد کمی فیلم ببینم. وقتش را اما بین دانشگاه و درس و کار، پیدا نمی کنم.
تنوعش خوابیده باشد. خیلی وقت ها فکر کرده ام وبلاگ ها کاش خانه ی اندوه هایمان نشوند. خیلی وقت ها اما دیده ام چه
بهتر از اینکه جایی که خودت ساخته ای و وطن اش کرده ای برای خودت ، همان جایی باشد که می توانی درش اندوه
هایت را زمین بگذاری و نفسی تازه کنی و دوباره برگردی به مسیری که در آن خیلی چیزها از کنترل تو خارج است ؟
برای همین خودم را مقید نکرده ام که هربار غمی داشتم ننویسم و می دانم در این،خودخواهی عمیقی نهفته.ولی چه کنم
که اگر ننویسم حس می کنم شده ام آدم تجملی که برای چشم و هم چشمی دست به خانه اش می کشد و با وسایل آن قصد
در فریب هم نشینانش دارد که ما وضعمان توپ است و حالمان بهتر از این نمی شود و عشق از سر و کولمان می بارد.
تمام ِ حرفم هم همین است که وبلاگ نویسی بخاطر همین شخصی نویسی ها بود که جذابیت پیدا کرد و بخاطر همین
لحظه هایی که آدم ها آمدند و زندگی شان را با هم تقسیم کردند. که از خصوصی ترین لحظه ها و حس ها گفتند و
متعجب شدند از همذات پنداری های دوستهای مجازی شان و چقدر حس و حال به اشتراک گذاشته شد.
برای همین هاست شاید که از وبلاگ های مینیمال آنقدر ها خوشم نمی آید. فکر می کنم فست فود ِ وبلاگی اند. خانه شان
گرم نیست و تک جمله هایشان احساس نزدیکی در من بیدار نمی کند. برای همین است که گاهی بین کارهای روزانه ام
خیالِ خیلی از شماها فکرم را پر می کند اما هیچ وقت مینیمال نویس ها توی فکر و خیالِ روزهای من جایی ندارند.
می خوانمشان و رد می شوم. انگار آدمهایی باشند که ردپایشان را پاک کرده اند. نویسنده ی وبلاگی باید دنباله بکشد از
خودش. باید رنگ داشته باشد . باید کلمه های مخصوص خودش را به دیوار خانه اش آویخته باشد. باید جاری باشد به
اندازه ی لحظه هایش. چه خوش و چه ناخوش.
پ.ن : دلم می خواهد کمی فیلم ببینم. وقتش را اما بین دانشگاه و درس و کار، پیدا نمی کنم.
۲۷ نظر:
نمیدانم ، فکر می کنم بلانش بود که می گفت هیچ وقت داستان کوتاه رو دوست نداشته چرا که تا می آید وابسته ی شخصیت ها شود و عادت ها خصوصیاتشان را بفهمد نویسنده داستان را تمام میکند...و او را تشنه می گذارند با کلی اطلاعات ناتمام که باید از جزئی ترین خصوصیات شخصیت ها جواب پیدا می کردند....شاید تو هم به همین دلیل مینیمال نویسی و این دست وبلاگهارا دوست نداری:)
راستی یلدا اگر این نوشته رو نخواندی حتما ببین:
http://www.jarfaa.blogfa.com/post-165.aspx
دلم مي خواد نظر درخور بدم.
همون قدر كه توقع داشتم ودوست داشتم عالي بود. خوشحالم همسايه ي خوبم راه اينجا رو بهم نشون داد.
بهار : این حرف ِ شب گلک بود ! تشبیه خوبی استفاده کردی. شاید همین است. الان می خونم این پستی که لینکش و گذاشتی.
آرام : همسایه مجازی و تو هر دو به من لطف دارید. خوش آمدی.
پیش نوشت: می بینیم که "کپی رایت" ما را نادیده گرفته اید و به تکه کردن تعارف بر سر نشانیمان مشغولید! عجبا که تو هنوز فکر می کنی "لطف" دارم من به تو؛ و فکر نمی کنی چه حالی می برم توی چاردیواریت، "بایت" به "بایت"!
من می گویم نویسنده ی وبلاگی باید خودش باشد. منظورم این نیست آنی باشد که صبح تا شب است؛ که خب، خیلی وقت ها آدم آنی نیست که هست تمام روز! حرفم این است که باید، پرده که هیچ، پنجره اش شیشه هم نداشته باشد؛ و صورتش لخت باشد. نقش بازی نکند، صحنه را حقیقی بچیند، و به موقع "کات" دهد. اصلنی بازی نکند، بی ترس برود وسط صحنه، بی قصه اما؛ بی متن. و راستی، راست می گویی؛ من هم چلوکباب را بیشتر از فست فود می پسندم!
سلام یلدا
دلیلش رو نمیدونم، اما با خوندن این پستت یه جورایی حس تسکین بهم دست داد، یه جور آرامش گنگ، از اونایی که بعد از شنیدن یه موزیک دلچسب بهت دست میده
داشتن احساسات مشترک باعث میشه دنیای مجازی همه ما رو بهم نزدیک کنه و همه ی قشنگی و گیرایی وبلاگها هم همینه .
به من هم سر بزن .
همان همسایه ی مجازی!: از این عبارت چلوکباب به از فست فود خیلی خوشم آمد. ایده ی همسانی است. کاملا باهات موافقم.
سلمان: وقتی میگی بعد از شنیدن یه موزیک دلچسب، حسابی می فهمم حس ات و .
احسنت!
در حد یه سخنرانی قرا (غرا؟)و جذاب
حرف دلمان را زدی.
سلام یلدا خانم. اتفاقا به نظر من وبلاگ هایی با پست های کوتاه یا فقط عکس بیش تر مناسب حال آدم های امروزی اند. مخصوصا وقتی در باب یک موضوع عمومی و فراگیر نوشته شوند گویا تر از یک متن اند و خواننده های بیش تری هم جذب می کنند. درباره ی مضوضعات خصوصی هم من سلیقه ام کوتاه بودن است. مثل وبلاگ سلمان که معمولا بعد از تو چک می کنم.
درود و احترام
ببینید من معتقدم بلاگ نویس باید تاثیر نسبی بگذارد بر روی خواننده اش یعنی خواننده با خواندن پست مربوطه دست به کشف و شهودی بزند در حد و اندازه توانایی ها و معیارهای خودش یعنی متر ما اینجا مخاطب است بنابر این فرقی نمی کند کوتاه بنویسید یا بلند بنویسید چرا فرم و مضمون در کنار هم و مکمل هم هستند.
زویا پیرزاد تو یکی از داستانهاش که یادم نمیاد یک جمله ای داره به این مفهوم که ما هممون ادامه فکرهای همیم.
این ادامه رو میشه تو وبلاگستان دید ...برای همین همیشه احساس تکراری بودن مطالب و اندیشه ها بهمان دست می دهد...
کلا وبلاگستان به نظر من جای غمگینی است.
بسیار ایده های نابی که زودتر از آنکه شکل بگیرند شتاب زده بیرون ریخته می شوند....
ش
رضا رحمانی ها: خب اینجا بحث ِ سلیقه هم پیش می آید و البته با این حرف ِ تو خیلی موافقم.همینکه می گویی مناسب حال امروزی ها هستند. برای همین گفتم فست فود ! بین این آدمهایی که اما برای هم آنقدرها وقت ندارند و برای خودشان هم وقت ندارند و مجبورند تکه های سریع و آماده شده ای از زندگی را بقاپند ، هنوز بعضی ها دلشان نوستالژی کمی قبل تر را دارد. راجع به وبلاگ سلمان اما باهات موافقم. خودم از طرفدارانش هستم.
rezgar.sh : شاید این نا امیدی تو بخاطر دیدگاه تو باشه. بخاطر توقعی که از وبلاگستان داری. نمی خوام بگم توقع اشتباهیه اما محدود کردن وبلاگستان به کتاب های کامل و بدون نقص چاپ شده اشتباه محضه. به نظرم اینجا قراره بدون این محدودیت ها پیش بره. یعنی هرکسی سهمی که دوست داره رو در چرخه ی کاریش بذاره. و دراین چرخه ممکنه آدمهایی هم باشند که دوست دارند خیلی بدون قید و بند بنویسند و قصدشون ادبی نویسی نباشه.
محمد امین عابدین : راجع به تاثیر نسبی موافقم اما هنوز سلیقه ی من روی فرم نوشته متمرکز شده.
نمي دونم چي بگم ... گاهي اوقات راضي كردن خودمون مساوي ميشه با نارضايتي ديگران ... يك چيزهايي فهميدم و اين ترديد من رو بيشتر ميكنه اما مطمنا چيزهايي براي ياد گرفتن هم خواهد بود ... چقدر نزديك نوشتي ... مثل يك پتك بود كه داشت ميفتاد روي سرم اما سربزنگاه وايستاد و من پي بردم كه ... البته شرمي ندارم ... چون هيچ كداممان كامل نيستيم ... تجربه شايد بتونه خيلي چيزها رو يادمون بده اما بي شك بهايي براش بايد پرداخت ...
نمی دونم چی شده که همه مون رو یه بیماری فرا گرفته . شایدم مسریه بیماریش . اونم این اندوهیه که حرفشو زدی . من یکی جون خودم رو بالا می یارم نکنه چیزی بنویسم که باعث دلگیری بقیه بشه بازم انگار گاهی از دستم در می ره . شاد باشی
چقدردر مورد مینیمال نویسی با تو موافقم
هرچی همسایه گفت همون . دقیقا همون .
شايد به خاطر همين حس مشتركه كه اينجا رو خيلي دوست دارم..
ما همه انجا را دوست داریم , با وجود مشت زیاد
بعد از چندی چه جالب وبلاگ ها باز کرده بودم و داشتم می خوندم اولین آهنگ پست سلمان رو گذاتشم پخش شه، everybody hurts و این همزمان شد با خواندن پاراگراف اول این پست تو که به طور عجیبی به هم می آمد
Well, everybody hurts sometimes,
Everybody cries. And everybody hurts sometimes
And everybody hurts sometimes. So, hold on, hold on
Hold on, hold on, hold on, hold on, hold on, hold on
Everybody hurts. You are not alone
دانای کل : چقدر قشنگ !
مينيمال نويسي هم شد شغل؟ آدم اگه حرفش انقد كوتاهه كه ديگه وبلاگ نمي خواد
وبلاگ مال حرفاييه كه قلمبه شده روي دلت نيشتر بزني دنيا رو وز مي داره
يلدا جان ممنون از اين پستت
همين امروز كه مي نوشتم واسه بلاگم داشتم فكر مي كردم اينجا هم همه اش ناله و آه مي كنم ولي بعدش فكر كردم اگه اينجا غصه هامو نگم پس ديگه كجا. منم تو بلاگم ذهن در هم ريخته و شلوغم رو نشون ميدم.
ارسال یک نظر