میندازم توی ملک آباد و تا رسیدن به چراغ قرمز گاز می دم. هوا دلبری می کنه. می گم : " من عاشق این هوام.
همیشه همین طوری باشه خوبه. خسته هم نمی شم. گرما آدم و کلافه می کنه. این خنکی.. که بعدِ روزهای گرم لرزه ی
کوچیکی به تنت میندازه..عاشقشم. " پشت چراغ قرمز که می رسم چشمم و می دوزم به صندلی خالیِ کنارم. بعد چشم
می دوزم به هوا . به خالی ِ اون بالا. دنبال ِ یه دونه پَر ِ نا قا بل. یادم نمیاد از کی این عادت افتاد به جونم. دیدن چیزهایی
که تو هوا معلقن منو می خندونه. سرخوشم می کنه. نمی دونم کی با خودم قرارداد بستم که هر بار .. هر بار یه پر دیدم
که از جلو چشام رد شد ، یعنی خوب. یعنی روزهای خوبتر. یعنی امید. یعنی دیگه خالی نه. یعنی پُر.
می پیچم تو خیام وگریه ام می گیره. یکهو. نگه می دارم کنار دکه روزنامه فروشی. خیره می شم تو آینه. انگار که
دنبال ِ دلیل یه گریه ی ناگهانی باشی وسط هوای مست کننده ی مهرماه. چشمام دوباره می چرخند به راست. به صندلی
خالی کنارم. با خودم میگم :" دلتنگی ." پیاده میشم که برم به طرف دکه. نرفته بر می گردم. سرم و تکیه می دم به
پشتی صندلی . چشمام و می بندم . می ذارم هوا بیاد و منو ببره تهران. کنار مهدی نشستم. تو رفتی از اون روبرو بستنی
قیفی بگیری واسمون. بر می گردی میگی :" هیچ چی دیگه نمی خوای ؟ " می گم : " آب معدنی " خنده ات می گیره.
ده تا شیشه آب معدنی خریدی از صبح. مهدی میگه :" پاییزِ پارسال با زینب می اومدیم اینجا ، از اون درختا نقاشی
می کردیم. " تو ذهنم تصویر این دوتا رو می کشم. که نشستن وسط کاخ سعد آباد . که دارن نقاشی می کنن. به مهدی
می گم : " چه قدر ناز. "
چشمام و باز می کنم. فکر می کنم برگردم خونه. مامان حتما رو مبل جلوی تلویزیون خوابش برده الان. برم تو اتاقم .
بشینم جلوی کامپیوتر. بالشم و بگیرم تو بغلم. Paris je t'aime ببینم.
میندازم تو ملک آباد.سردم شده. شیشه رو دادم بالا. یه چیزی مثل یه آرامش ِ بی دلیل تو دلم ساکن شده. انگار بدونی
هوای پشت شیشه هوای مست کننده ایه و فکر کنی قراره همینطوری بمونه..انگار بدونی دو تا آدم همین الان نشستن
توی سعد آباد و دارن نقاشی می کنن. . که صدای خنده هاشونم بشنوی.. که نگاه هایی که بینشون رد و بدل میشه رو هم
ببینی.. یه چیزی مثل یه آرامش ِ بزرگ همه ی دلم و پر کرده.
همیشه همین طوری باشه خوبه. خسته هم نمی شم. گرما آدم و کلافه می کنه. این خنکی.. که بعدِ روزهای گرم لرزه ی
کوچیکی به تنت میندازه..عاشقشم. " پشت چراغ قرمز که می رسم چشمم و می دوزم به صندلی خالیِ کنارم. بعد چشم
می دوزم به هوا . به خالی ِ اون بالا. دنبال ِ یه دونه پَر ِ نا قا بل. یادم نمیاد از کی این عادت افتاد به جونم. دیدن چیزهایی
که تو هوا معلقن منو می خندونه. سرخوشم می کنه. نمی دونم کی با خودم قرارداد بستم که هر بار .. هر بار یه پر دیدم
که از جلو چشام رد شد ، یعنی خوب. یعنی روزهای خوبتر. یعنی امید. یعنی دیگه خالی نه. یعنی پُر.
می پیچم تو خیام وگریه ام می گیره. یکهو. نگه می دارم کنار دکه روزنامه فروشی. خیره می شم تو آینه. انگار که
دنبال ِ دلیل یه گریه ی ناگهانی باشی وسط هوای مست کننده ی مهرماه. چشمام دوباره می چرخند به راست. به صندلی
خالی کنارم. با خودم میگم :" دلتنگی ." پیاده میشم که برم به طرف دکه. نرفته بر می گردم. سرم و تکیه می دم به
پشتی صندلی . چشمام و می بندم . می ذارم هوا بیاد و منو ببره تهران. کنار مهدی نشستم. تو رفتی از اون روبرو بستنی
قیفی بگیری واسمون. بر می گردی میگی :" هیچ چی دیگه نمی خوای ؟ " می گم : " آب معدنی " خنده ات می گیره.
ده تا شیشه آب معدنی خریدی از صبح. مهدی میگه :" پاییزِ پارسال با زینب می اومدیم اینجا ، از اون درختا نقاشی
می کردیم. " تو ذهنم تصویر این دوتا رو می کشم. که نشستن وسط کاخ سعد آباد . که دارن نقاشی می کنن. به مهدی
می گم : " چه قدر ناز. "
چشمام و باز می کنم. فکر می کنم برگردم خونه. مامان حتما رو مبل جلوی تلویزیون خوابش برده الان. برم تو اتاقم .
بشینم جلوی کامپیوتر. بالشم و بگیرم تو بغلم. Paris je t'aime ببینم.
میندازم تو ملک آباد.سردم شده. شیشه رو دادم بالا. یه چیزی مثل یه آرامش ِ بی دلیل تو دلم ساکن شده. انگار بدونی
هوای پشت شیشه هوای مست کننده ایه و فکر کنی قراره همینطوری بمونه..انگار بدونی دو تا آدم همین الان نشستن
توی سعد آباد و دارن نقاشی می کنن. . که صدای خنده هاشونم بشنوی.. که نگاه هایی که بینشون رد و بدل میشه رو هم
ببینی.. یه چیزی مثل یه آرامش ِ بزرگ همه ی دلم و پر کرده.
۳۱ نظر:
فکر کنم اگه قرار باشه مجموعه «تهران، دوستت دارم» ساخته بشه نوشته تو یکی از بهترین اپیزودهاش بشه!
و من نمی دانم چرا اما این همه ناآرامم این روزها. می روم می ایستم بیرون از خودم، نگاه می اندازم سر تا پای روزگارم را و می بینم اگر بشکن نمی زنم و شلنگ تخته نمی اندازم، کمش باید چند تا تیک از شانه ام بریزد بیرون؛ پس چرا نمی ریزد نمی دانم! چرا اینقدر دلم تنگ است و می شود بدتر هم دم به دم الکی یکهو، نمی دانم. نکند از گرما یخ بزنم ناغافل، نکند این هوای مهر را نفهمم شیشه از خرخره ام پایین تر نیاید، نیاورمش و، یخ بزنم ...
و راستی، "شین" را ببوس.
dreamer: چه خوبه اگه همچین مجموعه ای ساخته بشه. .. چه خوبه..
همان همسایه مجازی :
من بغض بی دلیل هزار دلیلم را نمی فهمم. بی دلیل خرخره ام را می چسبد و بعد برای خودش هزار دلیل می آفریند.
شین امروز تولدش بود. هدیه ی تو را هم گذاشته بود روی میز کنار ِ باقی ِ هدیه ها.
تکشر میکنم، خیلی چسبید، چرایش بماند برای بعد
یلدا من هر وقت تو ملک آباد رانندگی می کنم بی اختیار یاد تو می افتم.. هر وقت.. باورت میشه؟
پ.ن با من قهری؟ :(
قشنگنوشتید . و پر از جمله هایی بود که همون نوستالژی ها رو تکرار می کرد .
دانای کل : آخ از دست این حس و حالهای مشترک ما ایرانی ها.. خوشم می آید از این همه نزدیکی .. جناب به نوشته های آرامش بخش جاری شما در آنسوی غربت که نمی رسد..
یازده دقیقه : مهر عزیزم. قهر چرا. بی حرف بودم برای نوشته هایت. فقط همین. بی حوصله ام مهر.. خیلی بی حوصله ام.. چقدر شیرین می کنی تو زندگی منو .. مگر میشه بعد از این من از ملک آباد رد شم و یاد تو نیفتم ؟ !!
تاریخ ها به سر می رسن و ادما تغییر می کنن و فصلا عوض می شن و ادم کم کم تبدیل می شه به پارچه کثیف از خاطراتش...و می شه گم شد تو گذشته..
گور بابای انرژی و سازندگی و اینده...
هوای پاییز جادوی بی نقصی داره...خیلی خودت می شی
جک : با این حرفت موافقم. خیلی خودم میشم... آدم بدون خاطره آدم مرده است.. آدمای سیاست آدمای بی خاطره اند.
این عکس....این عکس...تازه فهمیدم یلدا کیست...بلانش همیشه خنگ بوده...خنگ
بلانش : ؟!!! یلدا کیست مگر بلانش ؟
تنهایی... دلتنگی...
خیلی سخته
من که وا دادم ):
اين يك هنر متعالي است كه بتواني به سادهترين لحظههاي زندگيات اينچنين وسعت ببخشي.
هنري كه تو آن را به وفور داري.
سلمان : زوده سلمان خان !
آرامش بي دليل هم خودش قشنگ است.
اصلاَ هواي مست كننده ي پشت شيشه رو وقتي بهش اجازه ي ورود دادي وفضايي كه براي خودت تدارك ديدي وخودت رو به ضيافتش دعوت كردي ميتونه دليل اين آرامشت باشه ..
خيلي خوبه ... چطور مي توني اين همه حسي رو كه داري اينطور ساحرانه روي كاغذ بياري ... تعجب مي كنم ... بدون اغراق مي گم. هر وقت يكي از نوشته هاتو مي خونم تازه پي مي برم يكي از ده ها حسي بوده كه در مواجهه با يكي از لحظه هاي زندگي ام بهم دست داده اما كمتر تونستم وصفشون كنم طوري كه تو وصف ميكني ...
دلم تنگ ميشه براي دالان سبز درختان ملك آباد كه ديگه نيستند اما با اين وجود هنوز هم دوستشان مي دارم. گهگداري با وجود خستگي بعد از كلاس ؛ ترجيح ميدم از سه راه خيام كه مهدي منو پيادم ميكنه تا خونه رو توي هواي به قول تو مست كننده ي مهر ماه پياده گز كنم. مست ميشم
آرام : آرامش ِ بی دلیل تقریبا تو زندگی من و همنوع های من یافت نمی شه. این گاهی اوقات ها رو باید قدر دونست حسابی.
Morteza : مرسی . منم عاشق اون دالان سبز بودم. خیلی کوچیک بودم اونموقع. شاید هفت هشت ساله بودم اما تصویر اون خیابون واسم مث بهشت بود. کاش هیچ وقت دست به ترکیبش نمی زدند.
گاهی اوقات وقتی این جوری هستی یه چیزی توی تمام وجودت میپیچه که از قلبت شروع میشه ،وقتی تمام بدنت رو گرفت میفهمی که یه کسی بالای سرت هواسش بهت هست که با قلب تو در ارتباطه. همین آرامش عجیب یعنی او هست
bad jur deltangi yalda :( manam in ruzaro dashtam..mifahmamet...ghalameto dus daram..kheili behtar shodi jedi...yadet bashe in 5shanbe daneshga baham sohbat konim ok?
pooneh : می دونم تو می فهمی. حتما.
چه عادت جالبی.چیزهایی که تو هوا معلقند تورو به حس خوبی می بره ولی من با دیدن یه برگ که می افته دلم می گیره
مونیکا : خب افتادن یه چیز ِ دیگست. من فقط به معلق بودنشون نگاه می کنم.
قلم زیبائی دارین
دلتنگی بهترین بهانه ایست که با آن می توان سا عت ها دلیلی برای بغض های مکرر داشت ....
تنهای وحشی : مرسی. وبلاگت خیلی جالب بود.
نسیم : آخ گفتی !
دس به دامن هوا ميشيم كه خالي بغل دستومنو پر كنه برامون
دس به دامن پاريس جه تايم
جرات نمي كنيم چشامونو ببنديم
اينه
دس به دامن آندري روبلف شدم من
عاشقتم عزیزم!با این همه احساسی که به ادم یاد اوری می کنی!
ارسال یک نظر