Instagram

شنبه، خرداد ۷

.

شب هایی در زندگی آدم ها هستند که تاریکی شان از پیش نوشته شده و به هیچ قیمتی روشن نمی شوند. شب هایی که به

هر دری می زنی و حجم اندوه کم نمی شود. شب هایی هستند که به هر دری بزنی رابطه ای برقرار نمی شود. آنقدر

فهمیده نمی شوی که به سکوت ایمان می آوری. که هر آنچه باید بر زبانت بیاید توی سرت می ماند. به چنین شب هایی

امیدی نیست. در چنین شب هایی کودکی زاده نشده و نطفه ای شکل نگرفته. کتابی خوانده نشده و نوایی اتاق را بر نداشته

است. تخت , سرزمینی خالی و خشک مانده است و چشم ها هی خیس شده و پاک شده اند. یک توده دستمال کاغذی افتاده

پشت تخت و تنها نوری که تو را زیر لحافت همراهی کرده , نور تبلت ات بوده . آن گاه که تنها همدمت تکنولوژی است

شبها . . شبهای عقیم اند.










چهارشنبه، خرداد ۴

.


با هر کسی نمی روم بیرون. این اواخر بدتر هم شده ام. باید احساس نزدیکی و صمیمیتی با طرف مقابلم داشته باشم. 

روزهایی که او هست همه چیز روشن می ماند. حتی تاریکی انگار در هاله ای از نور پیچیده شده. با او که می روم

بیرون، مثل اینست که با نیمه ای از خودم بیرونم. نه آن نیمه ای که تحملش را ندارم. آن نیمه ای که با من سر سازگاری

و خوشی دارد. می توانم هر حسی را توی گوشهایش بگویم و از هر چیز بی ربطی حرف بزنم و موقع رانندگی بلند بلند

بخندم و داد بزنم و یکهو بزنم زیر آواز.

با عباس ، دوست همیشگی ، می روم خرید. هوا دم کرده و مشهد، کنار عباس ، قابل تحمل شده. عباس معتقد است کیفِ

روی دوشم سنگین است و کج راه می روم. من می گویم نمی توانم بدون کیف باشم. عباس از روزهای دانشگاهـش 

می گوید که سنگینی کیف اش باعث کج راه رفتنش می شده و دوستهاش که مسخره اش می کردند. فکر می کنم به

سبیل های دوران دانشگاهش و فکر می کنم عباس هنوز هم شبیه آق بابا است. خنده ام می گیرد. خنده های نیمه. بعد فکر

می کنم من آدم ِ خوش گذرانی نیستم. و مثل سگ که به صاحبش وابسته است به او وابسته ام. روزهایی که نیست محال

است خنده های از ته دل بزنم. 

قرار است کمتر خرج کنم. قرار است فرق چیزهای ضروری و غیر ضروری را بفهمم. کمی خودم را کنترل می کنم.

چند لباس و چند کتاب و قاب و دفترچه هست که می خواهم بخرم و نمی خرم. می ایستم پشت ویترین مغازه ای که

سیسمونی دارد و هرچه به موجودی کوچک مربوط می شود. عباس را می کشانم توی مغازه و حالم یک آن خوب

می شود. به کفشهایی که اندازه ی انگشت کوچکم هستند ، دست می کشم و ذوق ، چون فواره ای هوای دلم را خـوش

می کند. اینی که در عکس می بینید را می خرم و می آییم بیرون. یاد سهیل می افتم. دوست قدیمی. یاد اسب آبی می افتم

که از رویاهایمان کشیده بودیم اش بیرون. اسمش سام بود. شب ها می رفت توی غار تنهایی اش و نگاه کردن به ماه را

دوست می داشت. 

فکر می کنم به غار تنهایی ام و فکر می کنم چه خوب که یکی از وبلاگی ها توی این شهر بی در و پیکر و متروک

هست. یکی که بتوانی باهاش راه بروی ، سکوت کنی ، حرف بزنی و یادت بماند دوست های خوب ، دوست های نزدیک

تر از رگ گردن ، همینجا ، روی زمین ، یافت می شوند. فکر می کنم به آدمهایی که از همین وبلاگ ها آمدند و شدند

شیرین ترین گوشه ی زندگی من.هروقت به این چیزها فکر می کنم به اندازه ی وقتی که عروسک های رنگی ام را نگاه

می کنم  ،  آرام و سرخوشم. 




Mr. Purple Sam










یکشنبه، خرداد ۱

.

فرودگاه ها, راه آهن ها و ترمینال ها, برای من مثل پریود می مانند. چیزی را در من به هم می ریزند. من زنِ زندگیِ

ساکنم. حداقل تا به حال بوده ام. برای من همیشه راهی شدن سخت بوده . احساسی شبیه خونِ پر فشاری که به رگ ها

فشار می آورد , توی تنم جاری شده. هربار راهی سفری هرچند کوتاه شده ام.

دل کندن اما آغاز قصه است. معمولا بعد از اینکه پایم را از هواپیما پایین گذاشته ام, دیگر نمی خواستم برگردم. این

حس را بیشتر از همه در تهران داشته ام. قصه ی اینها هم اما بدون او فرق می کند. وقتی می رسانمش راه آهن, زمان

بوی گندی به خود می گیرد. قلبم نمی زند انگار. مثل اینکه حفاری شده ام و قلب را از جان من کنده و برده اند. تا

تحویل بلیط ها و مهر خوردن بر بلیط اش هی باز می گردد و بوسه می دهد به پیشانی ام و هی در آغوش

می کشاندم.وقتی می رود خالی ام. می روم مغازه ی بزرگ راه آهن. بستنی قیفی می خرم و با بغضی که نباید سر باز

کند ,فرو می دهم اش . آفتابِ هفتِ عصرِ این شهر دوست نداشتنی همچنان می زند توی چشم ها. عینک آفتابی ام را

برمی گردانم به چشم  ها. بستنی می خورم و بغض. بستنی می خورم و هوای گرفته ی شهر دوست نداشتنی ام را.

و آنهمه چمدان که از راه آهن بیرون می آید و به راه آهن می رود .   . و من هنوز زن سکونم انگار که از دیدن این

تصاویر ناآرام می شوم.













دوشنبه، اردیبهشت ۱۹

.


فحش داده ام به همه ی دلیل هایی که قیچی وار افتاده اند به جان ِ رویاهایم. به دو گربه ی سیاه که نیمه شب هــــوسِ

عشق بازی ، آنهم از نوع پر سر و صدایش ، زده به سرشان. که آمده اند پشت پنجره ی اتاق من و مرا با وحشت از

خواب خوش پرانده اند. به حافظه ام که هرجا دلش می خواهد به کار می افتد و وقتی نخواهد ، جواب نمی دهد. شب ،

را نشسته ام برای چندین دقیقه ی طولانی ، که به یاد بیاورم خواب ِ چه می دیدم که اینطور از پاره شدنش نا خوشم. به

هر چیزی که مایه ی الهام گرفتن ِ حافظه است فکر کرده ام. به او. به چشم هایش. به پاریس. به ونیز. به باران. به خنده.

هی زل زده ام به سر انگشتهام. خواب ِ خوشم تا سر انگشتهام رخنه کرده. دست کشیده ام به سر انگشتها و به سکوت ِ

ممتد ِ شب گوش داده ام. 

لم داده ام به درگاهی پنجره. و گربه ی سیاه زل زده به من. حس کرده ام گربه ی سیاه با چشمهای هوس بازانه به تنم 

خیره شده. فحش داده ام به ادبیات  که اینطور در تار و پود زندگی ام پیچیده. که شخصیت بخشیده به هر آنچه قبل از این

موجودی بوده و بس. گربه ها را فهیم کرده و نشانده میان میله ها . که زل بزنند به زن ِ پشت پنجره. با لباس خواب سیاه

و ران های بیرون افتاده اش. 

پنجره را باز کرده ام و به گربه ی وقت نشناس گفته ام  " یکی طلبت . " 

برگشته ام به تخت و فرو رفته ام تا عمق، در خوابی که صبح به یادم نمانده . فحش داده ام به دانشگاه ِ لعنتی که تمــام 

نمی شود. که خواب و استراحت و وقت مفید ِ زندگی ام را داده به فاک. به شش و نیم ِ صبح ام ، با غضب نگاه کرده ام.

سر مردی که جان ِ من است داد کشیده ام که بیدار شود و از کارش عقب نماند. سر مردی که جان ِ من است ، بدخلقی

ریخته ام که نمی دانم کدام گوشه ی شب ِ به هم ریخته ام را جبران کرده باشم. صبوری کرده است. با زنی که خودش

را در ادبیات غرقه می کند ، نیمه شب بلند می شود و دست می کشد به سر ِ انگشتها باید صبوری کرد. تمام. 














دوشنبه، اردیبهشت ۱۲

.

بارانِ تند و کوتاهِ چند دقیقه پیش, هوای شهر را بهتر کرده است. حالا دیگر از شرجی یک ساعت پیش خبری نیست.

آفتاب هم از صحنه ی آسمان محوشده و این خوب است. هیچ وقت با خورشید رابطه ی خوبی نداشته ام. حتی شبهای سردِ

زمستانی که آستین هایم را پایین کشیده و دستهایم را پی در پی ها کرده ام , هرگز نخواستم فردا آفتابی شود. در کودکی

از پدر شنیدم که معنی اسمم، میلادِ خورشید است. پدرم می گفت تو با آفتاب رابطه ای خاص داری. به گمانم فکرهای

پدرم درست از آب در نیامده است.

دیروز به هنرمندی آمریکایی ایمیل زدم و امروز پاسخش را گرفتم. حس خوبی بهم دست داده است. دیروز داشتم از

اشتیاقِ همسان شدن و آمیختن با نقاشی هایش , دیوانه می شدم. به آقای او گفتم " قول بده که وقتی مُردم جزئی از

نقاشیهای این زن شوم. "

آقای او عهد بست که این اتفاق می افتد. حالا که پاسخ ایمیلم را داده آرامترم. احساس خوبی دارم انگار کسی از دنیایی

بزرگ,، نیم نگاهی به من در جزیره ای کوچک , انداخته.

دراز کشیده ام روی تخت و سرم سنگین است. باید استراحت کنم. کافکا در کرانه را گذاشته ام کنار بالشم. می خوانم و

حرکت مواج و عمیق سرماخوردگی را حس می کنم که از میان تار و پود بدنم می گذرد. هر لحظه به تشنگی ام اضافه

می شود.می دانم باید قدر استراحت اجباری که برایم پیش آمده را بدانم. اگر امروز کتاب را تمام نکنم,،فرصت بزرگی

را از دست داده ام.