بارانِ تند و کوتاهِ چند دقیقه پیش, هوای شهر را بهتر کرده است. حالا دیگر از شرجی یک ساعت پیش خبری نیست.
آفتاب هم از صحنه ی آسمان محوشده و این خوب است. هیچ وقت با خورشید رابطه ی خوبی نداشته ام. حتی شبهای سردِ
زمستانی که آستین هایم را پایین کشیده و دستهایم را پی در پی ها کرده ام , هرگز نخواستم فردا آفتابی شود. در کودکی
از پدر شنیدم که معنی اسمم، میلادِ خورشید است. پدرم می گفت تو با آفتاب رابطه ای خاص داری. به گمانم فکرهای
پدرم درست از آب در نیامده است.
دیروز به هنرمندی آمریکایی ایمیل زدم و امروز پاسخش را گرفتم. حس خوبی بهم دست داده است. دیروز داشتم از
اشتیاقِ همسان شدن و آمیختن با نقاشی هایش , دیوانه می شدم. به آقای او گفتم " قول بده که وقتی مُردم جزئی از
نقاشیهای این زن شوم. "
آقای او عهد بست که این اتفاق می افتد. حالا که پاسخ ایمیلم را داده آرامترم. احساس خوبی دارم انگار کسی از دنیایی
بزرگ,، نیم نگاهی به من در جزیره ای کوچک , انداخته.
دراز کشیده ام روی تخت و سرم سنگین است. باید استراحت کنم. کافکا در کرانه را گذاشته ام کنار بالشم. می خوانم و
حرکت مواج و عمیق سرماخوردگی را حس می کنم که از میان تار و پود بدنم می گذرد. هر لحظه به تشنگی ام اضافه
می شود.می دانم باید قدر استراحت اجباری که برایم پیش آمده را بدانم. اگر امروز کتاب را تمام نکنم,،فرصت بزرگی
را از دست داده ام.
آفتاب هم از صحنه ی آسمان محوشده و این خوب است. هیچ وقت با خورشید رابطه ی خوبی نداشته ام. حتی شبهای سردِ
زمستانی که آستین هایم را پایین کشیده و دستهایم را پی در پی ها کرده ام , هرگز نخواستم فردا آفتابی شود. در کودکی
از پدر شنیدم که معنی اسمم، میلادِ خورشید است. پدرم می گفت تو با آفتاب رابطه ای خاص داری. به گمانم فکرهای
پدرم درست از آب در نیامده است.
دیروز به هنرمندی آمریکایی ایمیل زدم و امروز پاسخش را گرفتم. حس خوبی بهم دست داده است. دیروز داشتم از
اشتیاقِ همسان شدن و آمیختن با نقاشی هایش , دیوانه می شدم. به آقای او گفتم " قول بده که وقتی مُردم جزئی از
نقاشیهای این زن شوم. "
آقای او عهد بست که این اتفاق می افتد. حالا که پاسخ ایمیلم را داده آرامترم. احساس خوبی دارم انگار کسی از دنیایی
بزرگ,، نیم نگاهی به من در جزیره ای کوچک , انداخته.
دراز کشیده ام روی تخت و سرم سنگین است. باید استراحت کنم. کافکا در کرانه را گذاشته ام کنار بالشم. می خوانم و
حرکت مواج و عمیق سرماخوردگی را حس می کنم که از میان تار و پود بدنم می گذرد. هر لحظه به تشنگی ام اضافه
می شود.می دانم باید قدر استراحت اجباری که برایم پیش آمده را بدانم. اگر امروز کتاب را تمام نکنم,،فرصت بزرگی
را از دست داده ام.
۴ نظر:
تو می گویی این ایمیل های "فرنگی" که می رسد به آدم، شکل فانوس نیستند یعنی؟ من می گویم اگر هم نباشند، بعضی وقت ها آنقدر سرما توی تنم می افتد که شکل یک پنجره ی پرنور می شوند برای چشم های یخ زده مانده توی بوران من و ،تو بگو من دیوانه ام یا اصلنی!
پی نوشت1: "کافکا در کرانه"... "موراکامی" و "غبرائی"... "نیلوفر"... یادش بخیر بالش و کنارش برای من!
پی نوشت2: دیدی مزخرفات را هم دور زد می شود؛ زدیم ما!
پی نوشت3: ببوسش آن نابغه ی کم حرف را!
عجیبه که رابطه ات با خورشید خوب نیست!
راستی چه جوری میخوای جزئی از آثار یک هنرمند(نقاش بشی) برام سؤال شد
Morteza: می سپارمتان به نمایشنامه" داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد " ! حتما بخوانید !!!!
یلدا 4 پست آخرت رو خوندم.
نوع نگارشت خیلی بهتر از قبل شده .
خیلی بشتر لذت می بردم از خوندنشون.
به نظر من نتیجه ی این چند سال نوشتنت الان تازه داره خودشو نشون میده.
به عنوان نه تنها نگارش بلکه نگاهی جاذب قوی و انبار هدفمند.الان میشه جران فکریتو رمزیابی و کدگشایی کرد و فهمید تو به عنوان یک نویسنده چطور فکر میکنی ، دغدغه ی نویسندگیت چیه و از چی می خوای بگی.
الان دقیقآ موقعیه کهنباید ناامید و دلسرد بشی.
بعد از این همه سال الان وقتشه که در روح نوشتنت غرق بشی .
ارسال یک نظر