Instagram

یکشنبه، تیر ۵

.


خیلی خوب است که آدم با همه جور آدمیزاد بپرد. اصلا این خودش نشانه ی یک نوع  متمدن بودن و آزاد اندیشی است. 

اما اگر می شد زمان را که آبستن ِ حوادث است از یاد برد ، خیلی چیزها آسان می شد. نمی شود. برای همین نمی شود.

زمان با زمان فرق می کند. توی روزهای جنگ مادری که پسرش زیر رگبار بمب و نارنجک است را نمی شود وادار کرد

با کسانی نشست و برخاست کند که کوچکترین اهمیتی به وضعیت آدمهای توی جنگ نمی دهند. که آمار کشته شدگان و

بازمانده های خون به دل شده را می شنوند و به تخمشان هم نیست. سخت است برای همچین مادری که جلوی گذشتِ

عادی زندگی بنشیند و بازی آدمها را روی صحنه تماشا کند و هر لحظه بفهمد هولناک تر از پیش تنهاست. 

این روزها برای من مشکل که نه ، غیر قابل تحمل است با نزدیکانی بنشینم که بی تفاوتی شان در مقابل وحشتناک ترین

ستم ها ، چهره هایشان را پوشانده. بار آخری که مورد ِ حمله ی چنین بی تفاوتی هایی بودم ، آنچنان دلم گرفته بود که بعد

از رفتن شان از خانه ام ، گوشی را برداشتم و بغض های نشکسته را روی شانه های او ریختم. شانه های مجازی اش آنور

خط و کلمه های تسکین دهنده اش  باز به یادم آورد هنوز کسانی هستند که درک ِ شرایط ، درک ِ احساسات و موضوعاتِ

انسانی را در خودشان دارند. 

انگار هرچه شرایط بحرانی تر می شود ، دل من بیشتر به این خاک وابستگی نشان می دهد. این روزها فکر می کنم رفتن

گزینه ی من نیست. دور شدن از این اوضاع مرا می ترساند. فراموشی و بی تفاوتی در مقابل جنایت ، مرا تکان می دهد.

حالم را به هم می زند. و من آدمی هستم که به زندگی ام خاتمه می دهم اگر روزی خبری اندوه زده ، وجدان و قلبم را به 

درد نیاورد. می گویم آزاد اندیشی و تعامل دوستانه برود به درک. من ِ این روزها ، دارد در اندوه می سوزد. خیلی وقت

است اوضاع از درجه ی تحمل اش گذشته و تا مغز استخوانش بالا آمده. 








سه‌شنبه، خرداد ۳۱

!



Why should I put time and effort into something I don't like ? And it's not just the matter of liking! Why should I waste my moments to read and memorize such bullshits when I believe they have been destroying not just my life but my world !? I can watch a great movie! I can eat a delicious food while watching Friends ! I can make love ! I can read a book ! I can check out blogs and surf the net ! 
Why should I kill my joy because of a course that fucked my life during its sessions !?


پی نوشت :  شب ِ امتحان ِ اندیشه اسلامی 1 و 2  !











پنجشنبه، خرداد ۲۶

.

عکس خوابهایم افتاده توی حوض. یکدانه ماهی قرمز ام اینور و آنور می رود.آب می پاشد روی مغزم . حس می کنم چیزی دارد توی کله ام نم می کشد. نشسته ام روی تخت. او کمی آنطرفتر دارد گیتار می زند. پشتش را کرده به من. قول داده تا وقتی نگفته ام نقاشی ام را نبیند. نشسته ام گوشه ی تخت.کاغذ چسبانده ام به دیوار . کنار نقاشی های دیگر. دارم نقاشی می کشم. جعبه ی چهل و هشت تایی پاستل های نو را گذاشته ام بغلِ جعبه ی پاستل های قدیمی. فکر می کنم با قدیمی ها راحت ترم. چشمهایم را می بندم و زل می زنم به حوض کج و کوله ام. عکس خوابهایم افتاده توی حوض. کولر روشن است . بیرون داغ است. او دارد گیتار می زند. فکر می کنم او جانِ من است و فکر می کنم اگر او نبود نمی توانستم پاستل هایم را دوست داشته باشم.





جمعه، خرداد ۱۳

-


در به در دنبال فیلم بودم.تمام آرشیو ام را زیر و رو کردم که فیلمی که تاثیر گذار بوده و حالی به حالی ام کرده را

دوباره تماشا کنم. نمی دانم چرا دلم به تماشای هیچ کدام نمی رفت. دیشب ِ من در التهاب ِ یک فیلم ِ خوب می سوخت.

می خواستم از نشستن روی صندلی پی سی و کندن ِ مداوم ِ پوست ِ لبم ، به چیزی پناه ببرم سترگ. دلم آنقدر هوای آقای

او را کرده بود که نزدیک بود گریه ام بگیرد. اگر بود این روزهای تاریک ، روشن که نه ، کمی قابل تحمل می شد. 

هی به کتاب ها نگاه انداختم. نه. حوصله ای در خودم نمی دیدم.  موبایل. نه. هیچ کس نمی رسد به ذهنم. آنهایی که به

ذهنم می رسند هم با دوستهای دیگرشان بیرونند. آنقدر تلخ شده ام که نه با کسی بیرون می روم نه بیرون دعوتم

می کنند. 

دلم نگرفته بود دیشب. چیزی مثل خشم و انفجار، رسیده بود تا چشم هام. بهت داشتم. و هی لب می گزیدم. 

چقدر دلم می خواهد یک فیلم ِ جدید ببینم. نه از توده ی انبوه فیلم هایی که بیرون می آیند. یکی از آنهایی که مرا خوشحال

می کند. یک امِلی جدید. یک قسمت جدید از فرندز. Talk to Her ای نو. هنری و جون به سبکی جدید. بیفور سان رایس..

.. آه ، گاهی هیچ چیزی پیدا نمی شود. می خواستم تکه ای از هنر مثل نجات دهنده نه، مثل یک امید ِ بزرگ ، بیاید و

کمکم کند دوباره بایستم. هنوز هم می خواهم. 

حس می کردم برهوت شده اطرافم. امروز هم که از قضای روزگار جمعه است. از همیشه متروک تر. حال و حوصله 

هیچ کاری ندارم.