خیلی خوب است که آدم با همه جور آدمیزاد بپرد. اصلا این خودش نشانه ی یک نوع  متمدن بودن و آزاد اندیشی است. 
اما اگر می شد زمان را که آبستن ِ حوادث است از یاد برد ، خیلی چیزها آسان می شد. نمی شود. برای همین نمی شود.
 زمان با زمان فرق می کند. توی روزهای جنگ مادری که پسرش زیر رگبار بمب و نارنجک است را نمی شود وادار کرد
 با کسانی نشست و برخاست کند که کوچکترین اهمیتی به وضعیت آدمهای توی جنگ نمی دهند. که آمار کشته شدگان و
 بازمانده های خون به دل شده را می شنوند و به تخمشان هم نیست. سخت است برای همچین مادری که جلوی گذشتِ
 عادی زندگی بنشیند و بازی آدمها را روی صحنه تماشا کند و هر لحظه بفهمد هولناک تر از پیش تنهاست. 
این روزها برای من مشکل که نه ، غیر قابل تحمل است با نزدیکانی بنشینم که بی تفاوتی شان در مقابل وحشتناک ترین
 ستم ها ، چهره هایشان را پوشانده. بار آخری که مورد ِ حمله ی چنین بی تفاوتی هایی بودم ، آنچنان دلم گرفته بود که بعد
 از رفتن شان از خانه ام ، گوشی را برداشتم و بغض های نشکسته را روی شانه های او ریختم. شانه های مجازی اش آنور
 خط و کلمه های تسکین دهنده اش  باز به یادم آورد هنوز کسانی هستند که درک ِ شرایط ، درک ِ احساسات و موضوعاتِ
 انسانی را در خودشان دارند. 
انگار هرچه شرایط بحرانی تر می شود ، دل من بیشتر به این خاک وابستگی نشان می دهد. این روزها فکر می کنم رفتن
 گزینه ی من نیست. دور شدن از این اوضاع مرا می ترساند. فراموشی و بی تفاوتی در مقابل جنایت ، مرا تکان می دهد.
 حالم را به هم می زند. و من آدمی هستم که به زندگی ام خاتمه می دهم اگر روزی خبری اندوه زده ، وجدان و قلبم را به 
درد نیاورد. می گویم آزاد اندیشی و تعامل دوستانه برود به درک. من ِ این روزها ، دارد در اندوه می سوزد. خیلی وقت
است اوضاع از درجه ی تحمل اش گذشته و تا مغز استخوانش بالا آمده. 


 
