پشت یکی از چراغ قرمز های شهر ِ همیشه خاموش هستم وقتی بیلبورد ِ نره غولی سر از خاک بیرون می آورد و خودش را جلوی چشم هایم سبز می کند. شهرداری مشهد گفته :" اینجا قطعه ای از بهشت است " دور جمله را گل و بلبل پوشانده . کنار من نیسان سفید رنگی است که راننده اش مشغول کند و کاو در حفره های بینی اش است. کمی آنطرفتر ماشین نیروی انتظامی پارک کرده و سرباز بیکاری لم داده به ماشین و آدم ها را نگاه می کند. چک می کنم ماشین قفل باشد. آدم باید در قطعه ای از بهشت خودش را از متجاوزان مصون نگه دارد. در بهشتی که در کتابشان خوانده ام ، تجاوز بند و تبصره دارد. بیشتر اوقات ثوابی هم به پای متجاوز می نویسند. .
.
تنها نوری که در اتاق زنده مانده ، دایره ی کوچک قرمزی است که روی مانیتور نشسته و چشمک می زند. نشسته ام توی تاریکی .یاد ِ خانه ی قدیمی آمده توی ذهنم. یادم آمده است که پانزده شانزده ساله بودم و طبقه ی اول کتابخانه ام را شمع چیده بودم. و کلی کبریت سوخته نماد ِ هر شبی که جلوی شمع ها گریه کردم یا آرزویی داشتم یا ...
امامزاده شمع !
متشنجم ام. جبر به من فشار آورده است. چونان بزرگترین دیکتاتور تاریخ نشسته جلویم و زبان درازی کرده . که حالا حالاها در خدمتت هستم..
.
خوابم نمی برد. از اینطرف به آنطرف می چرخم . دستهایم به خارش افتاده اند. از بی خوابی است. بیدارش می کنم. به زور.
" بیا بریم حموم. "