" من از ساعت های دقیقی که فلان اتفاق در فلان جای زمین افتاده خوشم می
آید..خوشم می آید فعل درستی نیست ،چون تقریبا هیچکس از جنگ و بمباران و
مسموم شدن و تجاوز و هزار کوفت و زهرمار دیگر که هر روز در اخبارها می
خوانم ، خوشش نمی آید..وسواس ِ من است. اینکه بدانم در چه ساعتی آن جوان ِ
سوری گلوله خورده برای من ضروری است..شاید برای اینکه مدام با لحظه ی خودم
در آن ساعت انطباقش بدهم..بعد هی فکر می کنم مثلن آن روز که داشتیم توی
خیابان ِ تاریک راه می رفتیم و آسمان را نگاه می کردیم .. آن دختربچه های
افغانی توی مدرسه شان مسموم شدند..و آن شب که داشتیم عشق بازی می کردیم
..آن زن ِ سوری جیغ کشید که جنازه ی برادرش پشت در خانه اش افتاده بود..و
آن بعد از ظهری که نشسته بودیم توی کافه و می خندیدیم، مادری خیره شده بود
به غروبی که از پنجره خانه شان وارد شده بود و به بچه اش فکر می کرد که بعد
از جشن خاله شادونه دیگر برنگشته بود... می دانید من عادت کرده ام بلند
حرف بزنم..برای همین توئیتر جا کم دارد برای من..به همین سادگی است دنیا..
که نطفه ی اندوه در هر دقیقه ی شادی بسته شده است.. پیش تر."
زمان ، بخش بزرگی از ذهن مرا به خود اختصاص می دهد. خیلی روزها و شبها به
زمانی که ما درش هستیم و به زمانی که احتمال وجودش در دنیایی موازی با ما
هست ، فکر می کنم. دنیایی که در خیال من می تواند گاهی صدها سال از ما
جلوتر یا عقبتر باشد. که در لحظه ی ما ، وقتی چهارپایه را از زیر پای
محکومی به اعدام می کشند ، در لحظه ی دنیای موازی عده ای به تماشای مستندی
نشسته اند که در آن آدمها را حلق آویز می کرده اند. بخاطر جرمی که مرتکب می
شدند. و نگاه هایشان که با تعجب و افسوس به تلویزیون شان خیره شده و
پوزخندی که بر لبشان نقش بسته . از برای حماقتی که ما در آن غوطه ور بوده
ایم.
آه کپسول زمان ، عجب ورد ِ دوست داشتنی است. امروز هر کدام مان به نوعی ،
مشغول جمع آوری یکی از همین کپسول های زمان هستیم.فیس بوک هایمان ، توییتر،
ایمیل ها و فلیکرها و اینستاگرام ها و هزار کوفت و زهر مار دیگر همه و همه
خبر از وحشت ما آدمها ، از تمام شدن می دهند. توی کمد زیر کتابخانه ام ،
صندوقی است که چیزهایی که دوستشان داشته ام و بی اهمیت جلوه می دهند را در
آن نگاه داشته ام.چیزهایی که به هیچ دردی نمی خورند و تنها مصرف شان اینست
که ممکن است روزی خاطره ای را زنده کنند و دلیلی موجه بر اتفاقی که افتاده
است، باشند. بلیط مترو.. بیبی چک .. میوه های بلوط .. و خیلی چیزهای دیگر.
آدمی در ترس فراموش شدن ، روز را به شب رسانده است. همیشه.
شب گذشته ، وقتی ساعت از پنج صبح گذشته بود و آقای او مرا بیدار کرد تا از
موجودی تعریف کند که در اتاق خانه راه می رفته و بعد غیب شده است ، اول
ترسی مبهم از وجود عناصر ناشناخته ، به جانم افتاد. بعدتر که سرش را گرفته
بودم توی آغوشم و خیره شده بودم به سقف ، فکر کردم به جهان های دیگری که می
توانند وجود داشته باشند . کنار گوش مان. موجودات بیگانه ای که در حال
گذران چیزی به نام زندگی هستند و هر از گاهی با دنیای ما گره می خورند. به
سقف خیره شده بودم و در ذهنم ، دنیا خط هایی بود بیکران .. پیچیده در هم.
امروز ، وقتی می خواستم این ها را بنویسم به پاراگرافی برخوردم که مدت ها
پیش نوشته بودمش. حس کردم این نوشته دنباله ی همان است. حالا هم که دارم می
نویسم ، پشت این در ، چند متر آن طرف تر مردی که می شناسمش و دوستش دارم
در حال پیانو زدن است. از پشت همین در می توانم تجسمش کنم. با چشمهای بسته
اش و حرکت نا منظم و رهای انگشتهایش. هر دو نشسته ایم . در دو جهان
متفاوت.او در جهان نت ها و من در جهان کلمه ها. بدون آنکه برای هم بیگانه
باشیم. فکر می کنم به هم تنیدن دنیاهای متفاوت ، یکی از زیباترین حادثه های
جهان هستی باشد.
۸ نظر:
به دلم نشست این جنسش، ملموس تر بود از چندتای قبلی و زیبا.. مرسی
فکر کردم به جهان های دیگری که می توانند وجود داشته باشند
در مورد کتاب استالین خوب بیشتر توضیح میدی؟
Santa: چقدر خوشحال شدم از حضورت اینجا.
ناشناس : هنوز تموم نکردم کتاب و . کلن اگر به تاریخ یک ملت علاقه داشته باشید ، مخصوصن تاریخی که مربوط به جنایت ها و ظلم ها میشه ، از این کتاب و ترجمه خوبش لذت می برید.
مرسی بابت توضیح...
مجموعه شعر رودئو اثر رضا مرتضوی برندهی جایزهی شعر خبرنگاران و جايزهي ادبي خيام ، توسط انتشارات مروارید منتشر شد . لطفا براي كسب اطلاعات بيشتر به آدرس وب سايتي كه در همين كامنت گذاشته شده مراجعه كنيد . روز خوش .
دنیای ادمها و حساشون هم متفاوته ولی زیبا...من بودم میرفتم مینشستم کنارش...........
ارسال یک نظر