که بگویی یک نخ ... که بگویی بیا تو برایم روشنش کن.. که سیگار روشن شود و یاد روزهایی بیافتی که الکی الکی سیگار می کشیدی. با پسر ِ آن روزها. که آن روزها کنارت بود و بعد او همچنان بود و دید که تو نیستی. یاد رفتنت بیافتی. یاد ترک کردنت. خیلی ظالمانه است اما آدم همانقدر که لازم است عاشق شود ، لازم است آدم ها را ترک کند.. لازم است یاد بگیرد بگذرد از آنچه جنس او نیست .. لازم است دنبال خوشبختی بگردد هرچند به وضعیتی خنثی عادت کرده باشد.
شب باشد و با قدیمی ترین دوست زده باشی بیرون. که خیلی شب باشد. نه از این شب های دم غروبی مثلن. نه. .شبی که افتاده به چاله ی تاریکی و سکوت.. شب ِ میان ِ پادشاهیِ ماه و خستگی ِ ماه.. بروید شهروند جوراب بخرید و خوشبو کننده و توت فرنگی و یک گلدان که ببرید برای عمه.. فردا..
که بی هوا خیره شوی به آسمان و هی عکس بگیری از ماه که بعد از هر کلیک می رود پشت ساختمانی.. که ماشین می رود و ساختمان ها بازی شان گرفته است نیمه شبی.. که هی قد بلند کنند وقتی تو می گویی کلیک.. ماه جان بیا توی قاب دوربینی که می رود.. و نیاید.. ماه هم بازی اش گرفته باشد .. دست ماه و ساختمان ها در شب توی یک کاسه است.
که عینکت را نبرده باشی و درختی پر از برگ خشک را ، درخت پرشکوفه ببینی.. که عینکش را بگذارد روی چشم هات و بگوید ببین پر از برگ خشک است چقدر زیباست.. ببین.. و خنده ات بگیرد.. که خیابان های غرق شده در سکوت ِ تهران را ببینی و درخت ها را و ساختمان ها را .. همه ی چیزهایی که نمی شود در هیاهوی روز دید.. همه چیزهایی که تاریکی و عدم ِ حضور آدم ها را می خواهد برای دیده شدن.. و چقدر هایکو در ذهنت ببارد. و یاد مرد ِ شب های روشن بیافتی..فکر کنی همین الان دارد قدم می زند توی یکی از کوچه پس کوچه های شهر. ...که دلت بخواهد آدم ها بیشتر بخوابند.. ماه برنده حضور ِ آسمان شود و شب کش بیاید... یاد Amelie بیافتی که نشسته بود کنار رودخانه سنگ پرت می کرد روی آب و موسیقی متن ِ فرازمینی ِ فیلم ، با سنگ ها می رفت تا روی آب .. دلت بخواهد سنگ های نامرئی بگیری توی دستت و پرت کنی روی سطح لغزان ِ شهر .. وقتی ایستاده ای روی پل.
تهران ، را باید دوست داشت .. شب ها.. وقتی همه ساکت شده اند تا او حرف بزند.