با هم خوابیدیم. بعدش باران آمد. شهر در سکوت و خلسه ی سه و پنجاه دقیقه ی نیمه شب فرو رفته بود. پیکره ای از پیکری جدا شد و کنار به کنار آرام گرفت. چند دقیقه ی بعد خواب مان برد. لحظه هایی هست قبل از خواب ِ خستگی.. قبل از خواب ِ مستی.. قبل از خواب ِ بعد از سکس.. قبل از خواب ِ نشئگی که می روی وسط ِ همه چیز. نه به زمین چسبیده ای نه رفته ای هوا.چشم هایت بسته اند و هی تصویر ِ اتاقی که درش هستی تکرار می شود ..تصاویر معلق اند و خیلی دلبرانه از جلوی دریچه چشم هات عبور می کنند. تصاویر مبهم .. رنگ هایی آمیخته.. توی همان مرحله بودم. او زودتر از من خوابش برده بود. فکر می کردم چقدر با کلمه ی خواب زندگی کرده ایم.. عشق بازی کردیم گفتیم خوابیده ایم.. رویا دیده ایم گفتیم خوابیده ایم .. بی رویا چشم بستیم و باز کردیم گفتیم خوابیده ایم.. آخرش هم معلوم نمی شود همه ی فیلم زندگی مان را توی خواب دیده ایم یا نه ...خواب ،خورشیدی شده بود توی ذهنم با کلی دنباله... معنی هاش آویزان شده بودند دور تا دورش.. فکر های بی سر و ته... فکر های ِ خلسه ..
بعد خوابم برده بود.با صدای منظم ِ نفس های او که هی می آمــــــــــــــــد و می رفـــــــــــــــــت. شبیه ِ نت های مکرر وسط یک کنسرتو پیانو که تکرار معجزه واری را می گنجانند توی گوش هات. خوابم برده بود و یادم نیست چه شده بود بعدترش. . صبح که بیدار شوم یادم می آید اما که چه خواب دیده ام..
صبح که بیدار شوم یادم می آید که خواب دیده ام شهر در سکوت فرو رفته و صدای باران می آید.. بعد کات .. توی ماشینی نشسته ام . پشت راننده. روی صندلی جلو ،بغل دست راننده میم نشسته است. دوستم. متمایل به ما نشسته است.. و شالش هی از روی سرش سُر می خورد..بعد کات.. و تصویر می رود تا مجتبا ، بین قفسه های شکلات.. دنبال قیمت جدید ریتـِر میگردد..بعد کات.و می رود به در گنده ی رستورانی .. در فاصله ی ده متریِ در نشسته ام و می بینم که شب دارد با غروب نم خورده ی شهر می آمیزد..بعد نور ماشین پلیسی را می بینم که از جلوی در رد می شود.. بعد موسیقی تند می شود.. شال میم می افتد .. مجتبا بین قفسه های شکلات می دود.. آژیر پلیس می آید و می رود.. شال میم روی شانه هاش... ریترهای رنگی توی قفسه ی شکلات ها... نور ِ آژیر ِ پلیس ِ سبز... رد می شود ..رد می شود..آنقدر هی می گذرد که می شود خطی قرمز روی خواب های من.. این وسط ها جایی هم هست که غلتی می زنم و چشم هام چند ثانیه ای باز می شوند..
دارند اذان می گویند.
پ.ن : عکس از Christopher Holt
۱ نظر:
آفرین...قلمت استوار و واژه ها همیشه یارت. بامهر/علیرضا
ارسال یک نظر