همان قدر که هر کتاب باید نقطه ی عطفی داشته باشد ، هر آدمی هم برای گریه کردن ، همیشه ی روز ، هروقت دلش خواست اصلن، باید نقطه ی استارتی داشته باشد . باید وسط یک گرفتاری کوچک که به گریه نمی ارزد ، اگر دلش خواست بزند زیر گریه ، تکیه کند به آن نقطه و استارت را بزند و بعد از هق هقی چند دقیقه ای برگردد سر زندگی اش. این حق هر آدم است. اصلن چرا دایره را اینقدر وسعت دهم ، این حق هر زن است که تکیه کند به چیزی در گذشته اش که همیشه پتانسیلِ به گریه انداختنش را دارد.
این نقطه در گذر زمان خیلی دستکاری می شود. از موضوعی به موضوعی دیگر تغییر می کند. برای من ،تا همین یک سال پیش هشتاد و هشت نقطه ی خیلی عظیمی بود برای گریه سر دادن. بعد کمرنگ تر شد. نه اینکه درد رفته باشد. نه. درد جایی که باید آرام و قرار بگیرد را توی دلم پیدا کرد. نشست سر جایش . بی قراری هاش تمام شدند. شد یک درد ِ کاری. شروع کرد به ریشه دواندن.
این وسط ها خیلی چیزها مثل هشتاد و هشت آمدند و رفتند و البته که مثل هشتاد و هشت نماندند. چیزی اما از خیلی قبل تر آمد و ماندنی شد. نه از آن ماندن های الکی . گوشه ای از من است . آن نقطه ی شروع ، برای گریه های من ، کودکی ام است.
آن هم نه اینکه بنشینم به روزهای خوب کودکی و خاطره های رنگی و مدرسه های خوب و دوست های خوب فکر کنم و گریه ام بگیرد. اصلن من آنطور آدمی نیستم. برای خاطره های خوب گریه ام نمی گیرد. گذشته از آن هم کودکی من خیلی کمتر از روزهای اکنونم ، رنگی و پر خاطره است. مدرسه هم که منبع تنفرم بوده . دوست آنچنان شگفت انگیزی هم نداشتم. شاید این یکی از بزرگترین اعتراف های من باشد. اعتراف من در مقابل کاغذ خط داری که زیر دستم است.
دلم برای کودکی ام می سوزد. فکر می کنم به کودکی ام ظلم شده است. به من یاد نداده اند زندگی کنم. انگار مرا نشانده اند وسط سالن سینما و فیلمی از خانواده ام را برایم گذاشته اند. و بعد من فهمیده ام که زندگی سخت است. و بیشتر از سختی اش باید آن را سخت تر هم کرد. اصلن هر کسی زندگی را سخت تر کرد برنده ی این هم آغوشی است.
تغییر هولناک است . نباید دست به تغییر زد. همه چیز همان جایی که بوده باشد. کسی حتی گلدانی را جابه جا نکند. باید همیشه هراس داشت. باید مثل مادر بود که مدام ِ استرس است. باید هر ده دقیقه دیر کردن ِ یکی از اعضای خانواده را مرثیه کرد برای تراژدی.
باید از جنجال دوری کرد. هنگام ِ ناراحتی باید هر آدمی بریزد توی خودش و سکوت کند . دعوا یعنی داد های بی خودی و در جر و بحث هیچ کس به آن یکی گوش نخواهد کرد. آدم ها باید سعی کنند حرف هم را نفهمند .
حالا بعد از بیست و پنج سال زندگی کردن ، گاهی که دلم گیر ِ ماجرایی است ، لازم نیست زور بزنم گریه کنم که سنگینی قفسه ی سینه ام محو شود. کافی است تصویر دختربچه ای که می چسبید به مادرش و از هر رابطه اجتماعی با هم سن و سال هاش هراس داشت و برای این گوشه گیری اش مورد تشویق مادرش قرار می گرفت ، را بیاورم پشت ذهنم . دلم برای کودکی ام می سوزد.
پ.ن : چراغ قرمزهای شهر بخاطر گریه سر دادن گاه و بی گاه ِ آدم های شهرزده ، سبز هستند ... قرمز می شوند..
۶ نظر:
یاد اتفاقایی تو زندگیم افتادم که ممکنه باهر لحظه یاداوریش گریه ای سر بدم...بی اختیار
منم دلم برای کودکیم خیلی می سوزه نه برای اینکه دوست نداشتم یا تشویق شدم که کمتر دوست بشم، گرچه این مشکل رو هم داشتم. ولی بیشتر برای اینکه با همه ی سختی های بچگیم باز هم سرشار از زندگی و خوشی بودم و ذره ذره اول اعتماد به نفس و بعد خوشی و بعد هم احساس زنده بودن رو ازم گرفتن.
نه تنها مادرم، که پدرم، دایی هایم عمویم
دخترها و پسرهای دایی و عمویم و....
و نمیدونی چقدر بغض دارم نسبت به همه شان . و حتما درک می کنی که با چنین بغضی زندگی چه جهنمی میشه
سلام یلدا جان
وقتت بخیر...
من یکی از اعضای پرتابه هستم.
می دونی بعضی وقتا یه سری حرفا هستن که نه می شه تو وبلاگ نوشتشون ( یعنی به اندازه ی یه پست وبلاگ نیستن) و نه دوست داری از بین برن...
من اومدم بهت بگم که پرتابه دقیقا جائیه واسه این حرفا یعنی می تونی تو پرتاب های 198 کاراکتری همه ی حرفای مینیمالت رو بنویسی
ما تو پرتابه کپی پیست نمی کنیم و خوشحال میشیم که تو هم بیای تو جمع ما و از نوشته هات بهره مندمون کنی...
منتظرتیم
http://Partabeh.Com
آخ گفتی..
سلام یلدا جان خوبی؟ من آنشرلی هستم. دلم برای وبلاگت تنگ شده بود. یلدایی یه سوال دارم. شما خبری از مهر نداری؟ همون که وبلاگش یازده دقیقه بود. فک کنم میگفت با تو دوسته. خیلی دارم دنبالش می گردم. اگه ازش خبری داری بهم بگو.مرسی خیلی زیاد.
Ansherli : چه خوب که باز اومدی اینورا. نه عزیزم خبری ندارم ازش. متاسفانه
ارسال یک نظر