قبرستان ها را دوست دارم. بیشتر از موزه ها . بیشتر از
گالری های نقاشی. بیشتر از تئاتر شهر ، بیشتر از خانه هنرمندان. بیشتر از خیابان ِ
ملک آباد ِ بیست سال ِ پیش. این خیابانی که می گویم از این خیابان الکی هایی نیست
که ریخته دور و برمان و از هر جا می پیچیم سر از یکی شان در می آوریم. ملک آباد
دروازه ی بهشت بود برای من که پنج – شش ساله بودم. اگر آن زمان می خواستم تصویری
از بهشت بسازم ، بی گمان چیزی بیشتر از درخت های بلند و در آسمان به هم رسیده ی
ملک آباد که سقفی سبز در خیابان به وجود آورده بود در ذهنم شکل نمی گرفت. با این
حال اگر می گفتند بین ملک آباد بیست سال پیش و قبرستان های دنیا یکی را انتخاب کن
، بدون تردید من دست می گذاشتم روی قبرستان ها .
قبرستان ها را بخاطر سکوت شان که پراز کلمه است می پسندم.
به دلیل اینکه کسی درش نیاز ندارد نمایی از شادی را در چهره اش نشان دهد و یا
لبخند بزند و یا بلند بلند ابراز وجود کند. همه ی آن هایی که بوده اند و حالا به
تاریخ ِ فراموش کار پیوسته اند ، در سکوت محض خوابیده اند و در تسلیم ترین حالت دل
به فراموشی ابدی داده اند. و همه ی آن هایی که تک تک آمده اند به دیدار سنگ های
فراموش شده ، خود ِ خود ِ واقعیت اند . همانند که هستند. بدون خنده های زورکی و
تعاملات اجتماعی ِ سیاست زده. اندوه دارند .. نه در قلب شان.. اندوه شان تا پیشانی
و چشم هاشان آمده. آدم ها را دوست دارم وقتی اندوه را به سطح پوست شان رسانده اند
و دست به پنهان کاری نمی زنند..
قبرستان ها منبع ِ
الهام اند. منبع ِ تصویرند .. منبع ِ قصه اند... اینکه فکر کنی این سنگ نوشته از
کدام صورت سخن می گوید و این یکی سنگ نوشته را چند سال است کسی تمیز نکرده است ؟
فکرکنی که این یکی را چقدر زندگی رنج داده مگر که در بیست و اندی سالگی خودکشی
کرده است و این یکی را دست ِ چه کسی به مرگ کشانده است ...
برای من ، هر شهر ، با قبرستان هایش هویت می گیرد... با
نماد ِ اندوه های همیشگی اش ..قبرستان ها برای من آینه هایی هستند آویزان از دیوار
ِ شهری که درش زندگی می کنم .. آینه هایی که نگاه کردن به شان را دوست دارم ...
آینه هایی که گم گشته ترین قسمت تاریخ را به روی آدم می آورند.. همان قسمتی که بی
رحمانه قرار است من را هم به آغوش بکشد.. و همه ی کلمه هایم را ..
۴ نظر:
«تعاملات اجتماعی ِ سیاست زده..».. جای خالی این چند کلمه برای بسیاری از سوالهای بیجوابِ این روزهام خالی بود..
تو چقدر خوب میتونی :)
شگفت انگیزه!
اون صحنه قبل از غروب تو گورستان وین.
نه که یک قبرستونِ خاصی، همهی قبرستونها شاید... فقط بیکس و تنها افتادنشون مهمه. یک روزهایی در زندگیِ آدم هست دختر جان که احساس نیاز میکنی، به چی؟ به اینکه بخوای در سکوت نیمه شب، تنها باشی و البته نباشی... این حس رو من وسط قبرستونها فقط تجربه کردم... بهش رضا و زهرا نه، قبرستون ته نقندر. حس اینکه تنها نیستی و وسط یک عده مرده افتادی که اگه توان بلند شدن داشتن میومدن کنارت میشستن و حالت رو جویا میشدن. خب تو این دوره زمونه از زندهها نمیشه انتظار داشت واقعا.
ارسال یک نظر