یک عمر تاریخ بر ما حکمرانی می کند. قلب هامان را در مشتش
فشار می دهد و قصه ی تکراری خودش را هر شب در گوش هایمان فریاد می زند. یک عمر ما
با تاریخ به سان ِ برده ای روبرو می شویم. ما برده ایم و او فرمانروای همیشه ظالم
ما. یک عمر تاریخ ، وجود خدایی بالای سرمان را به صورت ِ مداوم تکرار می کند و
انکار می کند و تکرار می کند و انکار می کند. در میان این دست و پا زدن های بیهوده
، خیلی ها از سر شوخی ، تاریخ را انگولک کرده اند. خیلی ها دست دراز کرده اند و
خواسته اند آلت ِ تاریخ را تکانی بدهند و بخندند و بروند. خیلی ها این وسط با همین
شوخی ها ، تاریخ را پر شهوت و آلتش را پر از خونی که به دردش انداخته رها کرده
اند. تاریخ جای دیگری خودش را ارضا کرده و دوباره به شکنجه گر ِ جهانی شده که بر
آن حکم فرماست. " زندگی زیباست " ِ بنینی . یکی از همان سر کار گذاشتن
های تاریخ بود. مجادله ای بی انتها برای دهن کجی به تاریخ در بحبوحه ی غول عظیم
الجثه ی جنگ. خنده ، شادی ، بازی ... و میخکوب کردن ِ امیدی که باید خیلی وقت پیش می
مرد ... یا گود بای لنین ِ بــِکــِر.
دست
کاری در زمان. برگرداندن ِ تاریخ به عقب و روایت کردنش به شیوه ای که وجود ِ خارجی
ندارد. برای دل ِ مادری که به سوسیالیست ایمان آورده است... در همان گود بای لنین
، صحنه ای هست که مادر مرده و خاکسترش را با موشک ِ دست ساز ِ کوچکی به آسمان می
فرستند. روشن شدن ِ آسمان با خاکسترهای مادر ، با آن شکوه و زیبایی ، همین دهن کجی
به تاریخی است که دست از تکرار شدن بر نمی دارد.
یک عمر ما زیر ِ تاریخ خوابیده ایم و .. خواهیم خوابید .. هر شب. هر صبح..
فرصت دهن کجی را اما از دست دادن ، یعنی تبدیل شدن به هرزه ای که در خودش می خشکد. گودبای لنین فیلم خیلی خاصی نبود. از آنهایی نبود که بعدتر به دوباره و دوباره دیدن شان بروم. اما چند تصویر خوب داشت. بعضی فیلم ها اینطوری اند . تصاویری دارند که دوست داری در حافظه ات حک شان کنی و هر از گاهی با چیزی دچار حس تلمیح شوی. یکی همان صحنه ی فرستادن خاکستر مادر به آسمان بود . خیلی های دیگر هم بود. خوابیدن دختر و پسر روی لبه ی پشت بامی و قهقهه های بی پرواسشان به دیواری که فرو ریخته بود و مدرنیته ای که باید آغاز می شد. اولین ویژگی اما موسیقی خوب ِ یان تیرسن است. پشت تمام تصویرها ، مثل تار و پودی جاودانه ، خودش را به نمایش می کشد.
۲ نظر:
خیلی دوست داشتم نوشته ات رو. حتمن
می بینمش...
چون که تو خیلی رفیق بودی زمانی احتمالا، بر حسب اینکه زمانی دربارهی این فیلم نوشته بودم و ایضا دلم برای رفقای مجازی تنگ شده عینا متنش رو اینجا بازنشر میکنم. ضمنا خانهی جدید هم مبارکها.
به تاریخ مهر ۸۸:
فیلم Goodbye Lenin را نمیدانم دیدهاید یا نه. من اما چند روز پیش دیدمش. بعد هم کلی افسوس خوردم که چرا این فیلم مدتهای مدیدی در آرشیو خاک میخورده و من نگاهش نمیکردهاَم. مخصوصا که از بعضی جهات بسیار شبیه حال و هوای این روزهای ماست. البته نمیخواهم در مورد فیلم بنویسم. نمیخواهم بنویسم "کریستین کِرنِر" چهقدر شبیه بعضی دور و بریهامان است که به ساختاری اشتباه اعتقاد قبلی دارند. در مورد شباهتهای اخبار آلمان شرقی به اخبار صدا و سیمای خودمان هم نمیخواهم بنویسم. شباهتهای رفتاری نیروهای ضد شورش آلمان سوسیالیست شرقی با بعضیها هم اصلا برایم مهم نیست. البته که داستان فیلم در واقع این نیست.
"بدرود لنین" چند سکانس به یاد ماندنی دارد از دید من که بینهایت تاثیر گذار بود. یک سری ِ آنها صرفا احساسی بود که باید دلت را صاف کنی تا درکش کنی. یک سری هم بیشتر ته مایههای اجتماعی - روانشناختیاَش برایم پر رنگ بود.
سکانسی که "کریستین" ناباورانه تبلیغ "کوکاکولا" را در مقابل خود میبیند کلی حرف برای گفتن دارد. آن یکی که مجسمهی بالاتنهی لنین را با هلیکوپتر از مقابل "کریستین" رد میکنند، در حالی که در دستی کتاب به پهلو گرفته و دست دیگرش را به سوی "کریستین" دراز کرده، این یکی شاهکار است.
سکانس احساسی هم البته کم ندارد. مثل آنجا که "الکس" پیروزمندانه اخبار قلابی را برای مادر پخش میکند و چه عظمت مادرانهایست در نگاه "کریستین" به او. آتشاَت میزند اگر جای مادر باشی ( میدانم که نیستیم ولی خوب فیلم برای انتقال همین احساسهاست دیگر ).
ارسال یک نظر