از صبح خیلی با خودم کلنجار رفتم
که یک کلمه هم ننویسم. آن دختر با چشم های خون آلود مدام می آمد توی ذهنم و می
رفت. هی رد می شد از جلوی چشمهام. خواستم چیزی ننویسم. نمی دانم گاهی اینطوری است.
گاهی نوشتن ، سبکت نمی کند ، درد را ماندگار تر می کند. خانه ی قدیمی که بودیم ،
طبقه ی بالا برادر بزرگتر می نشست و آن وقت ها ، انگار که هنوز زبان یکدیگر را
پیدا نکرده باشند ، با زنش دعوایش می شد گاه گاهی. زنش داد های عجیبی می کشید و
گاهی کنترلش را از دست می داد و کلن دعواهایشان ، از آن نوع دعواهایی بود که شبیه
فیلم ها می شد. چهارده یا پانزده ساله بودم به گمانم. صداها که بلند می شد ، قلب
من طوری می زد که تازه می فهمیدم کجای بدنم عضوی تپنده وجود دارد. دستهام سرد می
شد و استیصال، بیشتر از بدبختی خودش را در من می گستراند. تکیه می دادم به دیوار
اتاقم و دفترم را می گرفتم توی دستم. فکر می کردم بنویسی همه چیز خوب می شود. شاید
از همان جا بود که نوشتن با من آمد .. تا امروز. یک بار برادر دیگرم آمد توی اتاق
و توی همان گیر و دار به من گفت ، الان ننویس یلدا جون. جوری گفت که توضیحی نمی
خواست جمله اش. تا تهش را فهمیدم. از آن روز فکر کردم بعضی چیزها که خیلی بی
اهمیتند باید به دست فراموشی سپرده شوند. نباید نوشت شان. و بعضی چیزها هم از بس
بزرگند و درد شان خانمان بر انداز است باز باید از تبدیل شان به کلمه جلوگیری کرد.
جاودانه شدن شان ، یعنی دردی که تا همیشه در گلویت خواهد ماند.
حالا حکایت امروز است. تمام
لحظه هایی که آن سال ِ لعنتی بر من گذشت را به یاد دارم. آن شبی که خیابان را
قتلگاه کردند و ندا را در آن کشتند ، شب عجیبی بود. از سر کار برگشتم خانه و با
عجله رفتم سراغ ِ کامپیوتر که ببینم چه خبر است . امروز چقدر شلوغ بوده . شهر من
خاموش بود آن روزها و تنها صدای الله اکبر بود که از پشت بام ها می آمد. دل من
آنجا بود. توی گاز اشک آور ها و خون ها. ویدئو را دیدم و قلبم تکه تکه شد. اولین
بار بود که صدای تکه تکه شدن عضوی تپنده را می شنیدم . درد کشیدم تمام آن شب. تمام
آن شب گریه کردم و در تمام روزهای بعد ، تمام شب ها وقتی از سر کار بر می گشتم ،
تمام ِ طول ِ راه گریه بود. چقدر گریه کردم آن روزها و آن شب ها. چقدر زدم به حمام
و .... بعدتر ها که شاهین نجفی گوش می دادم هربار گفت " توی حمام گریه با
صابون .." من یاد آن شب افتادم .. یاد ندا. دختر زیبایی که در بعدازظهری گرم
افتاد کف خیابان و از چشم هاش خون ریخت.
شاید روزی هم باشد تا قبل از
مرگم که ببینم نام ندا فقط اینترنت را پر نکرده. که خیابان های شهر صدایش می زنند.
. که قاتلش خودش را معرفی کرده و اشک ریخته... که قاتلش دل سنگ نداشته . که قاتلش
پشیمان است از خاموش کردن چشم های زیبای دختری که خیابان دوستش می داشت.
تصویر مرگش ده هزاربار در
ذهنم پاز شده و پلی شده.. با این حال هرگز نمی توانم دیگر به تماشای ویدئویش
بنشینم. شب گرمی است .. و من بغض همیشگی ام را لمس می کنم. شب ِ نداست و من می خواهم چراغ دلم روشن باشد. برای روزهایی که می آیند و کسی در آن ها کشته نمی شود.
۷ نظر:
من اون روزها دانشجو بودم اصفهان. روزهای امتحاناتمون بود استرس اونموقعها هنوز تو تنمه. استرس چهارباغ بالا و انقلاب
مرجان : می دونم...
https://plus.google.com/u/0/105885241258375918436/posts/9bg3MFMYKa9
دیروز داشتم مستندشا میدیم.... پیشنهاد میکنم حتمن ببینید"برای ندا" ساخته آنتونی توماس
با سلام
ندای عزیز یک فرد و یک جنس نیست. ندا صدای مردمی است که مورد ظلم قرار گرفته اند ، چه حق ها و ... که در این مدت به وحشیانه ترین حالت خفه شده اند و ما حتی کوچکترین نشانه ای از آنها در اختیار نداریم. حالا اسم آن همه ها ندا است.
پس حداقل کاری که برای ندا می توان کرد در حال حاضر گفتن و زنده نگه داشتن ندا هاست
من خودم یک دختر دارم و دارای گرایش مذهبی هستم وقتی به آینده دختر خود فکر می کنم نمی توانم چه بگویم.
پس حداقل امید را در دل خود زنده نگه داریم و بنویسیم و بگوییم از ندا و نداها
واای.... قلبم از فکر ب اون روزا تیکه تیکه میشه....
من یادم نمی رود...
ارسال یک نظر