خواننده
ی محترم اگر " شب های روشن " ِ داستایوفسکی را خوانده باشید ، بدون شک
با خواندن اولین کلمه یاد آن کتاب می افتید. قصد نگارنده اما ، این نیست که یادی
از جناب داستایوفسکی کرده باشد . نگارنده فکر می کند باید خوابی را با شما در میان
بگذارد. شب خنکی در آستانه ی تابستان بود و هوا به طرز ِ ساکنی خالی از هیاهو
بوده است. نگارنده که زنی است بیست و پنج ساله ، تمام روز را کلاس داشته و احساس
خستگی در تنش موج می زند. نگارنده این ترم را سرکار نرفته است و کلاس هایش را در
خانه اش برگزار می کند. او از اینکه می تواند با پیراهن و تی شرت و موهای باز و هر
جوری که دلش می خواهد معلمِ کلاس هایش باشد ، احساس ِ مفرحی دارد. با این حال دلش
برای فضای کلاس ها و صندلی ها و راه رفتن بین بچه ها تنگ شده. نگارنده بعد از خستگی
آن شب ، لم می دهد روی تختش و تبلتش را می گذارد روی پاهایش . بعد از چند دست زامبی
بازی کردن ، چشم هایش سنگین شده و به خواب عمیقی می رود. خواننده ی محترم ،
نگارنده مدت هاست اهمیتی به خواب هایش نمی دهد اما این بار انگار صدایی در خوابش
از اوخواسته باشد که چشم هایش را به روی خواب هایش باز کند،دوست دارد خوابش را بنویسد.
او خواب می بیند توی کلاس در حال قدم زدن است و کار گروهی شاگردهایش را مانیتور می
کند. بعد متوجه می شود که یکی از شاگردها آدم برفی است که با همان شکل و شمایلی که
شما از یک آدم برفی انتظار دارید نشسته و تمرینش را با گروهش انجام می دهد.
نگارنده ، اول به دریچه ی کولر کلاس نگاهی می اندازد و متوجه خاموش بودنش می شود. بعد نگران از اینکه شاگردش در حال آب
شدن است ، به طرف پنجره ها می رود و آن ها را باز می کند. پشت پنجره اما مردی ایستاده
که موهای بوری دارد . او خودش را میلان کوندرا معرفی می کند. نگارنده که قبلتر عکس
های میلان کوندرا را دیده متعجب می شود با این حال می پذیرد که ایشان همان کوندرا
باشند . کوندرای مو بور کتابی را به دست نگارنده می دهد و هویجی را روی کتاب می
گذارد. بعد هم لبخندی تصنعی زده و دور می شود. نگارنده به طرف آدم برفی رفته و هویج
را فرو می کند توی صورتش. آدم برفی می خندد اما صورتش خوشحال نیست. . نگارنده فکر
می کند چقدر اندوهناک است که آدم در تابستان آدم برفی باشد که می خواهد زبان انگلیسی
یاد بگیرد. کتاب را نگارنده می گذارد روی میز کارش و تا پایان خوابش فراموش می کند
بازش کند. در این بین اما یکی از شاگردها بلند شده و برای ارائه ی لکچرش می رود روی
میز. ( در خواب هیچ اتفاقی عجیب نیست) . شاگرد لکچری راجع به یک فیلسوف می دهد و
وقتی عکسش را در می آورد ، نگارنده می بیند که این عکس همانی است که خودش را
کوندرا جا زده بود. بعد کسی از آخر کلاس می گوید :" اِ این که بهشتی است .
" و نگارنده بیدار می شود. خواننده ی
محترم گاهی نباید رابطه ی بین علت و معلول ها را در خواب ها به هم گره زد و باید
گذاشت خوابی بیاید و برود. از آن جایی که نگارنده هیچ گونه شباهتی بین کوندرا و فیلسوفی
که در لکچر بود و آقای بهشتی نمی بیند ، خوابش را آنالیز نمی کند و به جای آن به
آدم برفی بیچاره فکر می کند. با آن دماغ ِ هویجی اش.
۳ نظر:
:))چه بامزه
مرده ی اون هویجم که کوندرا گذاشته رو کتاب داده به نگارنده
:D
اصلا دلیل اینکه من اینقدر به خوابیدن علاقه دارم همین رویا دیدنهای اینطوریشه!
نگارنده ی محترم، حال خوبی به ما دست
داد الآن...
آه از این رویاها...
بلند شویم برویم شب های روشن را ببینیم
برای بار هزار و یکم...
ارسال یک نظر