گفتم این بار پیشواز بروم.گفتم
دلم را به دریایی بزنم که هنوز نیامده و به آمدنش اطمینان دارم. که بوی موج
های اشک آلودش را می شناسم و بوی بعدازظهر دلگیرش را، و می دانم چند پرنده
غربتی توی سایه روشنِ ساحلش آمد و رفت داشته اند.همیشه برنامه اینطوری پیش
می رود. او چمدانش را می بندد و من بغض هایم را قورت می دهم. بعد او لبخند
زنان از این طرف و آن طرف می گوید. از فلان موضوع و بهمان حرف.بعد زنگ می
زند ماشین بیاید پی اش. من نمی رسانمش. راه آهن ها ، فرودگاه ها و ترمینال
های دنیا ، برای قلب من زیادی بزرگند.عمیق
اند .پایم که می رسد به یکی شان، با سر می افتم تویش و چپه می شوم. حالم
چپه می شود.حس هام در هم می پیچند و دنباله ای غمگین آویزانِ لباسم می شود.
تا روزها.
ماشین می آید و تا در ِخانه و کفش هاش و گذاشتن چمدانش توی آسانسور، سه چهار بوسه و بغل جا خوش کرده اند.هی می رود و بر می گردد و من می چسبم به گردنش.بو می کشم همه ی هستی را، که از بوی تنش گرفته ام. آخرش می رود از پله ها پایین و من می دوم سمت آیفون.خیره می شوم به قامتش که در گرگ و میشِ صبح با کوچه می آمیزد و در کوچه جاری می شود و در ماشینی جای می گیرد و در ماشینی می رود.و بعد می شنوم. صدای دریایی که هر لحظه به قلبم نزدیک تر می شود. سونامی ِ استیصال. سونامی دوری های تلخ. سونامی ِ دوری های اجباری. می زنم به تخت مان. و ردِ پیکره اش را بر ملافه ها تماشا می کنم. آن قسمتی که مال من بوده را تصاحب می کنم و می گذارم رد تنش بر ملافه ها بماند، آرام بگیرد . تا نور صبح آرام بر تخت بخزد و رد ملافه ها را طی کند . بر ساحلی که در گوشم جاری است دراز می کشم و با صدای پرنده های غربتی که غمگین می خوانند ، به خوابی می روم که دیگر کامل نیست. که برای کامل شدن باید منتظر بماند. هزار کیلومتر را. این قصه ی چند ساعت دیگر من است. می گویند باید درد را آرام جوید و آرام بلعید. به پیشوازش رفته ام که آرام تر بیاید. که آرام تر غرقم کند. من هیچ وقت شناگر خوبی نبوده ام.
ماشین می آید و تا در ِخانه و کفش هاش و گذاشتن چمدانش توی آسانسور، سه چهار بوسه و بغل جا خوش کرده اند.هی می رود و بر می گردد و من می چسبم به گردنش.بو می کشم همه ی هستی را، که از بوی تنش گرفته ام. آخرش می رود از پله ها پایین و من می دوم سمت آیفون.خیره می شوم به قامتش که در گرگ و میشِ صبح با کوچه می آمیزد و در کوچه جاری می شود و در ماشینی جای می گیرد و در ماشینی می رود.و بعد می شنوم. صدای دریایی که هر لحظه به قلبم نزدیک تر می شود. سونامی ِ استیصال. سونامی دوری های تلخ. سونامی ِ دوری های اجباری. می زنم به تخت مان. و ردِ پیکره اش را بر ملافه ها تماشا می کنم. آن قسمتی که مال من بوده را تصاحب می کنم و می گذارم رد تنش بر ملافه ها بماند، آرام بگیرد . تا نور صبح آرام بر تخت بخزد و رد ملافه ها را طی کند . بر ساحلی که در گوشم جاری است دراز می کشم و با صدای پرنده های غربتی که غمگین می خوانند ، به خوابی می روم که دیگر کامل نیست. که برای کامل شدن باید منتظر بماند. هزار کیلومتر را. این قصه ی چند ساعت دیگر من است. می گویند باید درد را آرام جوید و آرام بلعید. به پیشوازش رفته ام که آرام تر بیاید. که آرام تر غرقم کند. من هیچ وقت شناگر خوبی نبوده ام.
۳ نظر:
اﻳﻦ ﺣﻜﺎﻳﺖ ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﻣﻦ اﺳﺖ ﻭﻗﺘﻲ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﺮﻕ و ﭘﻨﺞ ﺭﻭﺯ ﺩﻭﺭﻱ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ. ﺁﻏﺎﺯي ﻛﻪ اﻧﮕﺎﺭ اﻧﺠﺎﻣﻲ ﻧﺪاﺭﺩ.
شریک زندگیت مهماندار هواپیما نباشه صلوات
توصیفت را دوست داشتم...
رفتنش... آخ از رفتنش...
ارسال یک نظر