زیر آوار دستش مانده بودم. مرداد خوبی
بود. هوا اردیبهشتی بود.فکر کرده بودم کاش امتداد یک حادثه دست ما بود. یک
همخوابگی را بیست ساعت کش می دادیم و بیست ساعت خلسه ی محض روحی را . .
دستش را گذاشته بود جایی وسط سینه هام.
همان جا که تپشی هست. و به خوابی عمیق رفته بود. من هنوز در خلسه ی شبی تابستانی
بودم. زیر آوار تنش.
۱ نظر:
وقتی با روح درآمیزی ، لحظۀ اوج به یه شورانگیزی لاینقطع قدم میزاری ؛
آخ اگه میشد تعلقات مادی دستتو نگیره و هرگز برنگردی .
ارسال یک نظر