فردا ، همین ساعت احتمالا حوالی خیابانی
ام که اولین نماد تهران است برایم. دارم هجوم درخت ها و نورها را تماشا می کنم و
احتمالا باز به فکر آلیس هستم. از آن روز که دیدمش ، محال است پایم را بگذارم توی
این خیابان و یاد او نیفتم. یاد او که دارد ذره ذره آب می شود توی سیاه چاله ای که
ذهن اش برایش ساخته است.
یک بار پشت فرمان ، توی ترافیک چمران ،
فکر کردم چرا هربار می روم آن خیابان دلم برای آلیس کباب می شود. بعد دلیل آوردم
که شاید زیبایی بی حد و اندازه ی آن درخت های سر به خیابان داده و آن همه نور و
جنبش و هیاهو است که قلقلکم می دهد به تشکر از حافظه ام. حافظه ای که هنوز هست و
درست کار می کند و هربار بخواهم می توانم درش را باز کنم و شاتی بزنم به کیف و لذت.
الان ، در این ساعت ِ در حال ِ گذر ، توی
خانه ام نشسته ام. بوی گوشتی که با زردچوبه و لیمو فلفلی تفت داده ام بلند شده و
همایون توی خانه می خواند و همه چیز بر وفق مراد دل من است. ای همدم ِ روزگار ...
چونی بی من ؟
*
یک کاراکتر اگر باشد که مدام به ذهن من هجوم می آورد و
دلم برایش کباب است ، همین آلیس خانوم ِ گل است که دچار آلزایمر زودرس شده است.
*
امروز رزگار، دوست کیلومترهای دور ، مسج داد که فرندز
اگر بود الان دوقلوهای چندلر و مونیکا 10 ساله بودند و سه قلوهای فیبی 15 ساله و
بن 19 سالش شده بود. آنقدر دلم ریخت
که بی هوا رفتم سراغ پوشه ی فرندز و دلم می خواست گریه کنم. بسوزد پدر نوستالژی و دلبستگی.
* شهر، در شب ، افسونگر و زیباست.
۱ نظر:
aliiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii minevisi
ارسال یک نظر