Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

یکشنبه 29 آذر1388

نفسهام تند . I don't wanna stop را گذاشته ام توی گوشم. می دوم و روبرو را نگاه

می کنم. هی توی ذهنم می گویم I don't wanna stop . که نفسم که گرفته و قلبم که

دارد فشار می آورد به سینه را نادیده بگیرم. بعد می افتم توی گودال. آب و گِل می شوم.

بعد که می ایستم چند تا پسر انگار دست تقدیر گذاشته باشدشان آنجا ، هر و هر می خندند.

زبان درازی بس طویل بهشان می کنم و با خنده دور می شوم. می دوم که میزان ضایع شدنم

را کمتر کنم. ازشان که دور شدم می ایستم . بعد می افتم روی نیمکتی سبز که گوشه های

دسته اش زنگ زده.

می روم پیش داداشم. می شینیم می زنیم. ساز را. او سنتور و من دف. بعد دلم برای استادم

تنگ می شود. بهش اس ام اس می زنم.

.

او می گوید خانه که خریدیم اول از همه یکی از اتاق ها را آکوستیک می کنیم .

بعد تو گیتار بیس می زنی و من گیتار الکتریک . بعد تو دف می زنی و من گیتار الکتریک. بعد

یکی می آید درام می زند و یکی ساز دهنی.

من دلم قنـــــج می رود.



به " میم " می گویم : " بس کن. فرض کنیم رام شد و توانستی کنترلش کنی. ذهنش را که

نمی توانی توی مشتت بگیری. " بعد میم می گوید : " منظورت چیست ؟ "

من هیچی نمی گویم . حوصله ی توضیح دادن ندارم.خودم هم همین مرض را دارم. بارها

قوانینی برای او تراشیده ام که بعدتر وقتی رگ روشنفکری ام قلنبه شده بوده حرص خورده ام

از دست خودم.

خسته ام. از صبح سر کار بودم. بیشتر از اینکه بخواهم اینجا باشم دلم می خواهد روی تختم

دراز کشیده باشم. روی تختم که دراز می کشم فکر می کنم کدام یکی از ماها هست که در

طول زندگی اش فکرهای پنهانی نداشته باشد. فکر می کنم شاید واژه ی خیانت معنای

گسترده تری داشته باشد. من ممکن است به چیزهایی فکر کنم که نتوانم راجع به آنها با

پارتنرم صحبت کنم . این فکرها جزئی از پنهان کاری هایی هستند که در زمره ی خیانت جای

می گیرند ؟ نمی دانم.

تنها چیزی که می دانم اینست که دوشنبه امتحان زبان شناسی دارم و هنوز جزوه اش را تمام

نکرده ام.

هیچ نظری موجود نیست: