دختران ِ لوس ِ آب زیرکاه که نزدیک شدن بهشان برای من رنج ِ بزرگ و دوری کردن ازشان ،
مایه ی تقویت زیر آب زنی هایشان می شد ؛ چیزی به نام ادبیات ، مثل ریسمانی بر کمرم
بسته شده بود و روزنه ای از تحمل برایم گشوده بود. آن روزها حتی در شرجی ِ اردیبهشت ،
ترجیح می دادم زنگ های تفریح را در خلوتگاه خودم سر کنم و مشغول مطالعه شوم.
حیاط به صورت L ساخته شده بود و در قسمت انتهایی آن دالانی بود که به دستشویی ها
ختم می شد. دالان پر بود از درخت. آن روزها به اندازه ی امروز اسم درختها را نمی شناختم ،
از این رو بخاطر ندارم زیر چه درختی می نشستم و کتاب می خواندم. تنها عیبی که بر خلوتگاهِ
من نگاشته شده بود ، قرار گرفتن دستشویی در انتهای آن بود که فضا را نا خواسته عطر آگین
می کرد. اما از آنجا که در عاشقی گریز نباشد ز سوز و ساز ، من آن خلوت را به آن حیاط ِ
شلوغ ترجیح می دادم.
گرچه نمی دانم بعدها چه شد که موجودی اجتماعی شدم ، اما می دانم که همان روزهای
دور از اجتماع سبب آشنایی ام با ادبیات شد. شاید بهتر باشد بگویم همان روزها عشق به
ادبیات در دلم نطفه بست. گرچه یادم است قبل از اینکه مدرسه بروم کمی خواندن
می دانستم. ( از کجا و توسط که ، یادم نمی آید). یادم است پدرم دفترچه ای برایم ترتیب
داده بود که نام کتابهایی که می خواندم را در آن می نوشت و گاهی در مهمانی ها آمار
کتابخوانی مرا برای جمع بازگو می کرد. اما من آن روزها خجالتی تر از آن بودم که اینجور تعاریف
باعث تشویق یا افتخارم شود. ترجیح می دادم کمتر دیده شوم. توقف چشمها روی من باعث
سردرد و به وجود آمدن فضایی ناراحت می شد. چند روز پیش که به اینها فکر می کردم ،
نتیجه گیری هایی هم در ذهنم به وجود می آمد. مثلا اینکه من از سر ِ فرار از جامعه به کتاب
ها روی آورده بودم. گرچه فضا سازی از هر داستانی باعث می شد با قوه ی تخیلم بازی کنم و
همین برایم شیرین ترین سرگرمی بود ، اما در واقع چیزی که مرا به طرف ادبیات می کشاند ،
عدم تمایلم به حضور در جامعه بود.
بخاطر کتاب هایی که خوانده بودم ، کتاب ِ ادبیات ِ دبیرستان را باور نمی کردم. معتقد بودم
بدترین و خسته کننده ترین و بیخود ترین آثار را جمع کرده اند و در آن گذاشته اند مبادا فکر
دانش آموزان با طرز فکر نویسندگان بزرگ آشنا شود ! گرچه بخش هایی هم بود که همیشه
دوستشان داشتم. مثلا آن حکایت های کوتاهی که در بین درس ها بود و معمولا از زبان دلقک
شاه و یا یکی از نوکرانش نوشته شده بود. دیروز کتاب " یادداشت های علم " را می خواندم.
به همان اندازه دچار لذت شده بودم. قسمتی از آن را برایتان می گذارم.
سه شنیه
صبح شرفیاب شدم. شاهنشاه تنها بودند. فرمودند اگر شهبانو پرسیدند دیروز بعدازظهر کجا بودید ، بگو در خدمت اعلیحضرت رفتیم از یک موسسه اتمی بازدید کردیم.
وقتی شهبانو تشریف آوردند ، هیچ سوالی درباره ی دیروز بعد ازظهر نفرمودند. چه قدر من خودم را آماده کرده بودم توضیحات مفصلی راجع به تاسیسات اتمی بدهم ، اما علیاحضرت شهبانو، انگار که خواسته باشند من و اعلیحضرت را بچزانند راجع به همه چیز صحبت فرمودند غیر از دیروز بعد ازظهر!
وقتی شهبانو تشریف بردند شاهنشاه فرمودند :" زنها چه موجودات عجیبی هستند . "
عرض کردم زن های دیروز بعد ازظهر را می فرمایید؟ فرمودند :" خیر. شهبانو را می گویم. "
پ.ن :
اینجا مقاله ی خیلی جالبی در مورد کتاب " یاداشت های علم " خواندم.
البته شرمنده ام که باید آن را با ف.یلتر.ش.ک.ن بخوانید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر