برایم کافی باشد.دلم می خواهد کمی زیر آفتاب بخوابم. کمی فراموشی مصرف کنم.
اما اینها را فقط دلم می خواهد. من آدم ِ انجام دادنشان نیستم. چیزی از جنس وجدان
چسبیده به گوشه ی ذهنم که نمی گذارد پیراهن عزا از روحم کنده شود.
اگر این اتفاقها ی دردناک هم نیفتاده بود ، باز هم من برای سفر رفتن دچار تردید می شدم.
مسافرت رفتن همیشه برای من سخت است. امیدوارم سالهای آینده ، وقتی دوری های
لعنتی تمام شدند " او " بتواند فکری به حال من بکند و راه حلی در آستین داشته باشد.
هواپیما برای من یعنی حالت تهوع. آنهم نه فقط در حد حالتش. بلکه فعل بالقوه ی آن حالت
در تمام طول راه و ایضا سه روز بعد از رسیدن به مقصد. اتوبوس و ماشین هم شامل همین
قرارداد می شوند.
عجیب تر اینست که در این یکسال مفادی به قطعنامه ی حالت تهوع ِ من اضافه شده اند که
بسی برای خودم جای تعجب دارند.
بوی سیب! (چه برسد خودش را بخورم )
شیر (از هر نوعی ، حتی چوپان که روزگاری عشق من بود )
جویدن آدامس بیشتر از پنج دقیقه
بوی ماهی
گرمای شدید
فست فود
(با این وجود این یکی را هنوز مصرف می کنم ، می ارزد به چند دقیقه ای بالا آوردن )
تلویزیون ایران (مخصوصا قیافه ی نحس کامران نجف زاده )
و چند تایی نکته ی دیگر که اینجا مجاز به گفتنشان نیستم. حالا هی آقای (...) بیاید از
خود سانسوری بگوید! بله اینجانب هم به این روند دچارم.
عباس معروفی دیگر نمی نویسد! عجب! که چه بشود؟
واقعا برایم عجیب است ! قهر از نوشتن؟ آنهم برای کسانی که به نوشته های او دل
بسته اند ؟ قهر از کسانی که از جنس افکار تو اند؟
هنوز جواب اینکه این قهر چه فایده ای دارد و چه کمکی می کند را نیافته ام. یافتید به من
هم بگویید.
ما از این می نالیم که چرا نویسندگان و روزنامه نگارها و شاعرانمان در زندان به سر می برند!
انگار هر که را این دول.ت نچپاند توی هلفدونی، خودش ، پایش را از عرصه بیرون می کشد.
که چه بشود؟ والله نمی دانم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر