این را تئودور آدورنو در " اخلاق صغیر " می گوید.
کتاب را می بندم. چرا همه چیز به هم زنجیر شده است این روزها؟ انگار هیچ دخمه ای برای
پنهان شدن نمانده است. حتی در شادی ، عذاب تزریق کرده اند. چشمهام را می بندم
و دستهام را دور موبایل می پیچم و باد ، کمی آنطرف تر پرده های اتاق را به سماع وا داشته
است.
هوای زیر پل مه آلود شده است. تو قول دادی مرا به دورها ببری. به هر آنجاییکه می خواهم.
و به هر آنجاییکه از فرطِ دوری اش ، هنوز در ذهنم متولد نشده است. شال گردنم رنگی است
و هوا مه دارد و دستها گاهی محو می شوند و زیر ِ پل دنیای آدمهایی است که می خواهند
محو شوند.
دستم را به نرده ها می گیرم.. انگار سرعت پله برقی را کشته اند. انگار سالهاست روی این
پله ها متوقف شده ام. دستهایم را پوشانده ام زیر ِ انبوهی از مرطوب کننده ... در این روزها
که از من دوری ، که من نیستم ... که روی دستهات را با کرم پر کنم که دستهات سبز بمانند..
که رشد کنند .. که ... تب دارم... هوا ی این نقطه از پله برقی چقدر گرم است..
یادم است آن روز زیر پل تو هاله ای از مه را شکافتی ، به سویم آمدی. با سطلی در دستت..
سطلی از ماهی های پلاستیکی.. ماهی های بی بو.. بی جان.. بی عذاب... حالم بد شده
بود... بوی دریا بود و بوی گناه که برای اولین بار با تنم آمیخته بود.. شادی می کردم و گناه بر
تنم می دوختم تا دردی شود بخاطر آن آدمهای روی پل که درد داشتند و می جنگیدند... که از
دست می دادند و می جنگیدند... و من اینجا زیر پل صورتم را در بارانی ات پنهان کرده بودم.. و
تو چشمهات را بسته بودی و ذکر می خواندی... برای محو شدن اما ذکر لازم نبود.. هوای زیر ِ
پل مه آلود بود..
.
" درباره ی الی " را دیدم.
شروع فیلم فوق العاده بود. از آن شروع هایی بود که فقط در کارنامه ی اصغر فرهادی
می توانی ببینی. فیلم به نوعی اقتباس از فیلم «ماجرا» (میکل آنجلو آنتونیونی ) است.
بازی ها واقعگرایانه بود. با پیش زمینه ای که داشتم می دانستم فیلم عوام پسند نیست و
نبود.
با وجود این، لحظه های اوج فیلم ، همه را درگیر می کرد. تحلیلی که از شخصیت ها ارائه داده
شده بود ، فوق العاده متفکرانه و هوشمند انجام گرفته بود. فضای فیلم مرا به یاد فیلم های
فرانسوی می انداخت. فضای سرد اما جذاب . نمی دانم انتخاب چه کسی بوده است که فیلم
موسیقی متن نداشته باشد، اما می توانم بگویم بهترین انتخاب همین جا صورت گرفته است.
شاید همین عدم ِ موسیقی متن ، فیلمنامه را به زندگی واقعی تک تک ِ آنهایی که در سالن
نشسته بودند نزدیک کرده بود.
راجع به فضا فقط می توانم بگویم که انگار فیلم ایرانی نبود و از سرزمینی دیگر آمده بود.
به نوعی می توان گفت که بیننده سفر را همراه با بازیگران در ابتدای فیلم شروع می کرد و تا
انتها با آنها می ماند . در اواسط فیلم ، که داستان قصد دارد تحلیلی ناب از قرار گرفتن آدمها
در چنان شرایطی را ارائه دهد ، با خودم فکر می کردم ذهن چند نفر از آدمهای توی سالن هم
در همین لحظه مشغول قضاوت در مورد ِ شخصیت هاست. آدمهای فیلم دانشمند و
عاشق پیشه و فیلسوف نبودند. آدمهای معمولی بودند ، با میزانی معمولی از کنترل.
نه سیاه نه سفید.
تنها " احمد " (شهاب حسینی ) کمی متفاوت تر جلوه می کند. کمتر درگیر ِ قضاوت
می شود و چیزی از پنهان کاری در رفتارهایش دیده نمی شود. در مواقعی که بقیه افسار
گریخته می شوند او دنبال راه حل می گردد.و این موضوع با نبودنش در جامعه ی ایران هم
همخوانی دارد. او به تازگی از آلمان برگشته است و قصد ماندن هم ندارد. نوع ِ استرسی که
جان ِ شخصیت ها را پر می کند ، برای بیننده های ایرانی فیلم گونه ای آشناست.
گونه ای از استرس که من آنرا استرس ایرانی می نامم و بارها خودم در شرایط مختلف آنرا
تجربه کرده ام.در واقع فیلم بازتابی از جامعه ی ایرانی است. جامعه ای که یاد گرفته است
برای نجات خودش از سنگینی ِ مسئولیت ، دروغ بگوید. قضاوت کند و دنبال راهی برای پنهان
کاری باشد.
گیر کردن ماشین در شن ها ، جز ء بهترین صحنه های فیلم بود. بهترین تعریف از آدمهایی که
توی آن ساحل پر هراس گیر افتاده اند و کمی بیشتر که فکر می کنی می بینی میان
کوچکترین رفتارهای انسانی و غیر انسانی متوقف شده اند.
فیلم خوب بود.
پ.ن : از تبریک های خصوصی تان برای عید ممنونم. گرچه معنی عید را نمی فهمم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر