وسایل را جمع می کنیم. خانه خالی و خالی تر می شود. انگار جامه از تن ِ خانه کنده باشی.
ساعت باید سه ظهر باشد. این ساعت روز در هر فصلی که باشیم ، بهترین نور سایه ی دنیا
می پاشد در اتاق فعلی من.
اینها را می نویسم و شما فکر می کنید چقدر دل کندن برایم سخت است. شما فکر می کنید
هی از خانه می گویم این روزها و چه روزهای سختی پیش رو خواهم داشت. حقیقت اینست
که آنجا را نیز دوست دارم. آدم اما خاصیت ِ ریشه دواندن دارد. خاطره دارم. با این کوچه.
با این اتاق. یادم است تمام نوجوانی ام را پسرگونه زیسته ام. از صبح تا بعد از ظهرم را در
کوچه فوتبال بازی کرده ام. با بچه هایی که هی آمدند و رفتند . چه آنهایی که همسن بودند و
چه انهایی که پسرهای بزرگتری بودند. اولین بار که اسکیت پوشیدم را یادم است. می دانم در
کدام نقطه ی کوچه زمین خوردم. یادم است می دانستم دارم می افتم اما به جای اینکه
سرعتم را کم کنم بیشترش کردم. کاری که بعدها خیلی در زندگی ام تکرار شد. بارها
می دانستم کاری که دارم می کنم اشتباه است. بارها به جای متوقف کردنش بیشتر در آن
پیش رفتم. چه رابطه هایی که در آن اذیت شدم و باز انگار ترمزی برای من کار نگذاشته باشند
در آن پیش روی کردم . بعد از تمام شدن هر کدام از آن اشتباه ها خیلی چیزها بودند که از
دست داده بودم. کلمه ای به نام تجربه اگرچه به من اضافه شده بود.
یادم نمی آید کجا یاد گرفتم ترمز کنم. شاید در روزهایی که تعلیم رانندگی می رفتم.
" او " درگیر کار است. دلم برایش تنگ است. آنقدر که کلافه شده ام. آنقدر که دلم
می خواهد عکس هایش را یکی یکی باز کنم و هزار بار دست و پایش را ببوسم. اما نمی توانم.
دیدن عکس هایش در این موقعیت جان به لبم می آورد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر