دختره ایستاده جلوی نیمکت ما و بِر و بِر نگاه می کند. گوشم از تماس زیادی با موبایل داغ شده. می روم توی کوکِ
دختره. صدای مامان را از پشت گوشی می شنوم. نمی فهمم چه می گوید. دختر با موهای پف داده نارنجی و چشمهای
کشیده و لبهای باد کرده یک قدم می آید جلوتر. مامان دارد چیزی را پشت تلفن برایم تعریف می کند. یک چشمم به
دختر است و یک چشمم به پیرمرد نیمکت روبرویی که چند جلد کتاب را چیده روی نیمکت و با صدای بلند می گوید :"
خودم نوشتم. برایتان امضا هم می کنم. سفری به اعماق جنگل. خودم نوشتم. فقط هزار تومان." دختر حتی به من نگاه هم
نمی کند. من فکر می کنم باید شبیه شلغمی چیزی باشم که حضورم کنار او برای همچین دختری اینقدر بی معنی است.
دختره از او می پرسد:" می خوام کتاب بخرم. کدوم غرفه باید برم ؟ " این را طوری می گوید انگار که دارد می گوید
چرا لبهات را نمی ذاری روی لبهام ؟ مامان ولکن ِ ماجرا نیست. مانده ام چه کنم. او دارد بهش آدرس غرفه می دهد.
من دارم با خودم می گویم پتیاره توی نمایشگاه کتاب دنبال غرفه ای برای کتاب خریدنی ؟ سردم شده و کف دستهایم
عرق کرده. به هر زحمتی هست گوشی را قطع می کنم. لال شده ام انگار. باید بلند شوم و بزنم زیر گوشش. نه.
اینطوری زیادی قیصری می شود. فیلم فارسی که نیست. حالا گیرم دو کلام هم دلبری کرده. او هم شوت بازی
در آورده و جوابش را داده . باید بر و بر بهش خیره شوم و جوری بهش بگویم سوالت را از من بپرس که فکر کند
شیری پشت پرده ی گوشش غرش کرده است. همین طور بر و بر بهش خیره شده ام. حس می کنم خشم، سرخاب
شده روی گونه هام. باید هم همین طور باشد. چون دختر دستِ دوست از خودش پتیاره تر را میگیرد و می رود.
او فهمیده اوضاع از چه قرار است. مهم نیست. الان برای فهمیدن دیر شده. بهش می گویم فقط چند دقیقه ای با من
حرف نزن. می روم می نشینم آن سر نیمکت و هر چه پلاستیک کتاب است می گذارم وسط مان.او سرش را میگیرد
بین دستهاش. چشمم را با خطی وصل می کنم به نیمکت روبرویی. پیرمرد هنوز دارد داد می زند. فکر می کنم کت و
شلوارش دارد از تنش می ریزد. فکر می کنم شب آخر است. فکر می کنم تا یک ساعت دیگر نشسته ام توی سالنِ
ایرانشهر و دارم تئاتر نگاه می کنم. او تمام تمرکزش را روی من ریخته دارد نازم را می کشد. فکر می کنم کاش با
هواپیما بر می گشتم. به چشمهای او نگاه می کنم و حتی به ذهنم هم نمی رسد که امشب حالش بد می شود و
می خوابانیمش روی صندلی های سالن مترو. یکی روی صورتش آب می ریزد و یکی بادش می زند و آن یکی که
من باشم پر بغض می شوم.
دختره. صدای مامان را از پشت گوشی می شنوم. نمی فهمم چه می گوید. دختر با موهای پف داده نارنجی و چشمهای
کشیده و لبهای باد کرده یک قدم می آید جلوتر. مامان دارد چیزی را پشت تلفن برایم تعریف می کند. یک چشمم به
دختر است و یک چشمم به پیرمرد نیمکت روبرویی که چند جلد کتاب را چیده روی نیمکت و با صدای بلند می گوید :"
خودم نوشتم. برایتان امضا هم می کنم. سفری به اعماق جنگل. خودم نوشتم. فقط هزار تومان." دختر حتی به من نگاه هم
نمی کند. من فکر می کنم باید شبیه شلغمی چیزی باشم که حضورم کنار او برای همچین دختری اینقدر بی معنی است.
دختره از او می پرسد:" می خوام کتاب بخرم. کدوم غرفه باید برم ؟ " این را طوری می گوید انگار که دارد می گوید
چرا لبهات را نمی ذاری روی لبهام ؟ مامان ولکن ِ ماجرا نیست. مانده ام چه کنم. او دارد بهش آدرس غرفه می دهد.
من دارم با خودم می گویم پتیاره توی نمایشگاه کتاب دنبال غرفه ای برای کتاب خریدنی ؟ سردم شده و کف دستهایم
عرق کرده. به هر زحمتی هست گوشی را قطع می کنم. لال شده ام انگار. باید بلند شوم و بزنم زیر گوشش. نه.
اینطوری زیادی قیصری می شود. فیلم فارسی که نیست. حالا گیرم دو کلام هم دلبری کرده. او هم شوت بازی
در آورده و جوابش را داده . باید بر و بر بهش خیره شوم و جوری بهش بگویم سوالت را از من بپرس که فکر کند
شیری پشت پرده ی گوشش غرش کرده است. همین طور بر و بر بهش خیره شده ام. حس می کنم خشم، سرخاب
شده روی گونه هام. باید هم همین طور باشد. چون دختر دستِ دوست از خودش پتیاره تر را میگیرد و می رود.
او فهمیده اوضاع از چه قرار است. مهم نیست. الان برای فهمیدن دیر شده. بهش می گویم فقط چند دقیقه ای با من
حرف نزن. می روم می نشینم آن سر نیمکت و هر چه پلاستیک کتاب است می گذارم وسط مان.او سرش را میگیرد
بین دستهاش. چشمم را با خطی وصل می کنم به نیمکت روبرویی. پیرمرد هنوز دارد داد می زند. فکر می کنم کت و
شلوارش دارد از تنش می ریزد. فکر می کنم شب آخر است. فکر می کنم تا یک ساعت دیگر نشسته ام توی سالنِ
ایرانشهر و دارم تئاتر نگاه می کنم. او تمام تمرکزش را روی من ریخته دارد نازم را می کشد. فکر می کنم کاش با
هواپیما بر می گشتم. به چشمهای او نگاه می کنم و حتی به ذهنم هم نمی رسد که امشب حالش بد می شود و
می خوابانیمش روی صندلی های سالن مترو. یکی روی صورتش آب می ریزد و یکی بادش می زند و آن یکی که
من باشم پر بغض می شوم.
۶۶ نظر:
می خواستی یک ماجرا از یک رخداد بیافرینی...
راستش من در گیر دار تلاش های ماجرانویسی شما نفهمیدم داستان از چه قرار است، ساده تر نمی شد بیان کرد؟
حس حسادت و غیرتی که در این پست ذاشتی خیلی جالب بود برام. این حس و توی تو نمی شناختم. و این عکس خوب و انتخاب هوشمندانه ات و فضاسازی که انجام دادی متن و واسم خیلی ملموس کرد. تو هربار میری تهران با کوله ای از کلمه برمیگردی.
Iman : با جمله ی ماجرا آفریدن از یک رخداد مخالفم. چون نه ماجرایی در کار است نه رخدادی. تنها مرور خاطره است.
متاسفم که برایت گیج کننده بوده و نتوانستی باهاش ارتباط برقرار کنی . اما من آنطور نوشته ام که همیشه می نویسم. نوشتن من همین طوری است.
تلاشی برای ماجرا نویسی هم نکردم. تنها روایتی شخصی بود.
مینا (ت) : آره هربار میرم تهران همین طوره. راست میگی ها.
وای حس اون لحظه تُ که مامانت پشت گوشی هی حرف می زده و تو می خواستی زودتر قطع کنی که حال دختره رو بگیری خیلی می فهمم. اصلا اگر مامانت اون لحظه زنگ نزده بود شاید تو هم با سکوت برخورد نمی کردی و یه چیزی به دختره که واستاده جلو چشمت با عشقت لاس می زنه می گفتی.
saeede:ممکن بود همین طوری که شما میگید بشه.
یه چیزی بگم شاکی نمیشی؟
اگه منم جای " او " بودم به احتمال خیلی زیاد جواب اون دختره رو میدادم
چرا؟
واسه اینکه وقتی با یه دختری هستم که واقعا از ته دلم دوستش دارم، دیگه ارتباطاتم با بقیه ی آدم ها ربطی به جنسیتشون پیدا نمیکنه
من فکر کنم " او " جوابش رو داده صرفا بخاطر اینکه یه آدمی یه سواالی پرسیده، شرط میبندم عمرا به این موضوع توجه نکرده که اون پتیاره منظور خاصی از سوالش داشته یا نه
(حال " او " چرا بد شده بوده؟ ): )
سلمان : می دونم سالی. او اصلا نفهمیده بود منظور دختره چی می تونه باشه. چیزایی که میگی منطقیه. اما فقط منطقیه. گاهی احساس های بنده منطق سرش نمیشه.
از صبح اون روز تا بعدازظهر نمایشگاه کتاب و زیر و رو کرده بودیم و ناهار درست حسابی هم نخورده بودیم و بعد تئاتر و بعد رفتیم سمت کرج و... بخاطر خستگی فشارش افتاده بود پایین.
این ماجرا رو میشه یک فیلم کرد...صحنه هایی عالی توش داره . من صحنه ایی که تو اون سر تیمکت می شینی و کتابا رو بینتون می زاری خیلی دوست خواهم داشت. البته با صحنه ای که مرد داستان پشیمان ، حالش بد می شود و زن بغض می کند ممکن است گریه ام بگیرد!!!
rezgar.sh : هه ! جالبه که اون لحظه رو دوست داری. ولی خدایی اگه فیلم بشه میشه یکی از فیلمنامه های قادری چیزی !
حست قابل درک و البته قابل لمسه..
بابت ناخوش احوالی "او" ناراحت شدم..
روز سختی بوده..
ببین جذبه همینه، یه اخم کردی منجر به پس افتادن آقای او شد، خدا به دخترک مو پفی نارنجی رحم کرد:)
و تو این "تز" مرا کم کمک به نقطه ی اثبات می رسانی که "آن زنانی که خصلت های مردانه شان قوی تر است، قوای زنانگی عمیقا نیرومندتری هم نسبت به همجنسان نه این چنینی شان دارند"!
تارا : بله تارا . خیلی روز سختی بود. با اینهمه به این روزها ترجیحش می دادم.
دانای کل : مردم از خنده !
همان همسایه ی مجازی! : حالا من کجا دقیقا بهت اثبات کردم که خصلت های مردانه ام قوی تر است ؟
نمي دونم چي بگم . چرا که نتونستم شرايط اون خانوم رو درک کنم . اگه فاحشه بوده و دنبال کار مي گشته که طفلک اون . اگه يه ادم معمولي بوده که دوست داشته به جمع روشنفکري قدم بذاره که بازم طفلک اون . چرا بايد چنين تصميمي بگيره وقتي اصلا لازم نيست روشنفکر بود . اگه قراري با دوست پسرش داشته و وقت تلف مي کرده بازم طفلک اون که کاشتنش . مي دوني يلدا من بيشتر از اونکه از دست اين گروه ادما عصباني بشم دلم براشون مي سوزه . ادمائي که به اينجا تعلق ندارن .
اما در مورد پيرمرده . ادم ياد نقاشاي بدبختي مي افته که با فقر زندگي مي کنن و اثراتشون رو به اتيش مي کشن . شاد باشي
"قوی تر" نسبت به هم جنسان دیگرت، نه در مقایسه با حس زنانگی ئی که داری "سیب زمینی"! مصداق می خواهی نکند؟! اگر این طور است که پس به قید قرعه هفت تا از نوشته هایت را بخوان، همین بس است برای اثبات!
همان همسایه ی مجازی!: الان کلی بهم نیرو دادی.
سلا به یلدای عزیز :
مدت ها طول کشید تا حس و معنی این هایکو رو فهمیدم که می خواست فقط بگه حضور در بستر یک لحظه ست و همین رو انتقال دادن چقدر سخت و چقدر می تونه ساده باشه . این هایکو رو میگم . یادته ؟
هیچ یک سخنی نگفتند
نه میهمان و
نه میزبان و
نه گلهای داوودی .
مطلب توهم تصویر حضوری در یک لحظه بود .چه خوب بود .
از طرف تمام ناجورهای دنیا (او) رو ببوس .
دوستدار و ارادتمند : ناجور
این جریان برای منم اتفاق افتاده , فقط با این فرقکه جای دختر و پسر فرق داشت."او"ی من از غیرت سرخ شده بود ومن سرخوشانه در حال توضیح اون هم به روش شلوغ و بچگانه خودم بودم . البته بعدش یکم هر 2 نفر دلخور شدیم !
حالا یه چیزی بگم...بر خلاف بعضی دوستان که نتونسته بودن ارتبط بگیرن من این نوشتت رو خیلی دوست داشتم. بعضی قسمت ها رو دوبار خوندم. شاید به خاطر حس هم ذات پنداری ست...ولی نه این هم نیست. فراتر بود برام:)
bad az posthaye faravan ino koli dus dashtam hami
تمام انسان ها با تمام بکگروندی که از خودشان در بین دیگران به جا گذاشته اند ( در اینجا روشنفکر بودن و منطقی بودن ) اما باز هم دارای احساسات و عواطف انسانی هستند و به نظر من این خیلی طبیعی است که در این جور مواقع چنین حسی بهت دست داده است البته به نظرم ( اگر دخالت نباشد) به آقای او شک کردی که مبادا ...
دوستانه توصیه می کنم سطح رابطه ی عاشقانه با آقای او را کمی افزایش دهید. چرا که اگر بیشتر او را دوست داشته و به او اعتماد کامل داشتید حتی اگر او را در آغوش دیگری می دیدید باز هم می دانستید که او تنها از آن شماست ... باشد که رستگار شوید بدرود
Najoorha: مرسی برای چنین هایکویی.
فرزانه: می دونم فرزانه جان. این مورد می تونه خیلی زیاد پیش بیاد.
شب گلک: منم یه چیزی بهت بگم ؟ وقتی نوشتمش و می خواستم بذارمش توی بلاگ به این فکر می کردم که شب گلک شاید آسونتر از همه باهاش ارتباط برقرار کنه. باورت میشه ؟
degom: باعث شادی و سربلندی ماست که شما بالاخره خوشت آمد!
Morteza: بله باهات موافقم در بخشی که می ویی در کنار روشنفکری و منطقی بودن گاهی چنین احساس هایی هم جا گرفته اند. اما راجع به بخش بعدی گرچه می دانم خیلی ها اینطور فکر می کنند که من از سر بی اعتمادی و یا شک به آقای او همچین برخوردی کردم ،اینطور نیست و متاسفانه مجال توضیح دادن این رابطه ی چند ساله هم اینجا نیست. تنها خوشحالم که خودش می داند اعتماد در رابطه ی ما چقدر قوی است و خودم هم می دانم.
می دانی به بک گراندی ربط دارد که در این چند ساله با هم داشته ایم.
پیر خانقاه: ممنونم برای پیشنهادتان پیر خانقاه ! اما عشق من از این نوع عشق ها نیست و گونه ی دیگری دارد.
سلام یلدا
جالب بود که از نگاه یه دختر این ماجرایی که ممکنه برا خودم هم بارها پیش اومده رو بشنوم
براوو
عبارت خشم روی گونه هایم سرخاب شده بود رو در اولین داستانم خواهم دزدید !!!!
زکریا : این چه دزدی است که بهش اعتراف می کنی قبل از انجام دادنش ؟ کار خوبی می کنی.
و احتمالن بعد از اینکه حالش بد شد کلی خودتونُ سرزنش کردین که چرا اینجوری باش برخورد کردین...
Pemi : نمی دونم . یادم نمیاد حس اون لحظه رو.
اون دختر كه حقش بود اما بيچاره آقاي او. گناه داشت خوب اينجور پس افتاد از اينهمه جذبه
مرض می دانی چیست یلدا؟این ها گاهی مرض دارن..کم کم یاد بگیر که تراژدی را بکنی کمدی که بتوانی بهشان بخندی!
راستی گفتم خوب است و بهش احترام می ذارم اما نه تا اون حد که بخوای او بچه را اذیت کنی!اگه بودم ناجور طرفشو می گرفتم ...بلکم دوتا فحش هم ...استغفرالله!
اما خب بگذریم خداییش خوب نوشتی اما این دلیل نمی شود....دختر بداخلاق!
این حس لامسب یه چیزی ست که همه به ان می گویند حسادت ...در صورتی که اسم این را حسادت نمی شود گذاشت ...نمیدانم اسم این حس نیست اما در دسته حسادت قرار نمیگیرد..
راستش را بخواهی باید هم ترسید ..این روزها از این مو نارنجی ها زیادند ..
بهرحال به نظرم باید این حس ها را از دست نداد...اگر نباشد یه جای زندگی می لنگد..
هميشه اين جا رو دوست داشتم . مدتي نميومدم ...
همنوزم دوستش دارم ...
نسيم : آخه نسیم جانم تو اون لحظه مات موندم و فرصت نشد حق دختره رو کف دستش بذارم.
dream_runner: مردم از خنده از دست تو ! این و درست میگی که من یه دختر بداخلاقم! اما باور کن نه فحش های تو نه هیچ چیز دیگه نمی تونن کاری کنن که من دفعه ی بعد در همچین شرایطی کم شدت تر عمل کنم. دختر لجباز را هم به لیست اضافه کن.
خــآتون خـــآموش: آی گفتی ! می دانم حسادت بدترین کلمه برای توصیف حس و حال من در چونان روزی است. فقط شکر که او می فهمد این حسادت نیست و چیزی دیگر است و ربطی هم به اعتماد ندارد.
و باهات موافقم درباره ی لزوم وجود چنین احساس هایی.
مليحه : خوش اومدی. مرسی از لطفت.
من اینجا کامنت داده بودم؟
بهار :عزیزم من ندیدم کامنتی ازت که تایید کنم.
یه کم اور ری اکت نیست این؟ منظورم این است که یه جور ِ غلیظی با ماجرا برخورد کرده ای. می توانم حدس بزنم تا چه حد ناراحت کننده است، اما این جور ناراحتی ها، چنین واکنش هایی می طلبند؟ فکر نکنم ها!
گذشته از این، با نثرت خیلی حال می کنم. در حد چند باره خواندت.
سلام
این اتفاق ها کی افتاد اون وخت ؟!!!!
...
ما را بردی به آن روز ها ...
من اصولا از آن چه گذشته ام می شود پشیمان نمی شوم ... ولی اتفاقی آن جا افتاد که به هیچ عنوان نمی توانم بگویم الان پشیمونم یا نه ؟!
بعضی وقت ها می گم کاش اون روز از نمایشگاه نمی رفتم و از شما ها جدا نمی شدم ... اما ... بی خیال ... مفصل بعدا در خدمت هستم ...
به امید خدا
خوش باشی
تروما :راستش این اولین بار نیست که چنین لیبلی روی من زده می شود. نمی دانم اور ری اکت هست یا نه. اما می دانم بین خودمان، نیست. هرچه هست موضوعی است که درک شده از دو طرف. و مرسی از لطفت.
شریعتی: فکر می کنم تو اندازه ی یک کوله ی گنده حرف هست که باید با من بزنی و هی نزدی !!! فقط آدم را بگذار توی خماری !
:)
داغ شدنت را می فهمم ..
رویا : مرسی.
من عاشق این غیرت های زنانه ام، باور کن :دی
خوش به حالتون، من کلی اونموقع گشتم یه پا پیدا کنم باهاش برم تئاتر، پیدا نشد. خودمم که اصلا به هیچی وارد نبودم :(
راستی یه چیز دیگه، به نظر من هم همچین چیزی نه اسمش حسادته و نه از روی بی اعتمادیه. به قول خاتون خاموش این یه چیز کاملا ضروروی و قشنگه تو رابطه.
آدم ها بر اساس سیگنالی که از خودشون ساطع می کنن قضاوت می شن. و بعضی ها مثل تو و البته خود من هم در درک چنین سیگنال هایی قوی هستند. واسه همین تشخیص اینکه یه نفر واقعا داره آدرس می پرسه یا نه واسه ماها آسونه. ولی خوب دیدم که اکثر آقایون در درک این سیگنال ها کمی ضعیفند :دی
فرناز: می دونم فرناز . مرسی برای درک ِ من. راستی جلسه هفته ی بعد سه شنبه ساعت هفت و نیم شبه. اون روز زود رفتی از پیشمون. تهران. نشد با هم بریم تئاتر.
یه وقت نیای اونطرفاها ... یه وقت از من سراغ نگیری ها ... خوب ؟
هم مدونی سلااااام
به خدا وقت نشده ... من آدمتو خماری گذاشتن نیستم ;)
...
واسه هفته دیگه یه تایم جور می کنم اگر تو هم تونستی حسابی حرف می زنیم ... یا حرف می زنم ...
خوبه ؟!!!
به امید خدا
خوش باشی
نازلی : نازلی جانم من اونطرفا میام. خیلی هم زیاد میام. فقط بیشتر وقتها در سکوت میام و در سکوت میرم.
نحوه روایت خیلی هم خوب و فکر شده بود و از تو غیر از این هم انتظار نمی رفت ذهنیت هایی که به 3 ریال های فارسی وانی عادت پیدا کردن مترصد روایت های سهل الوصولی اند که از فرط تکرار به ابتذال پهلو میزنه این از فرم ماجرا اما در مورد فحوای مطلب با اینکه غیرتی بازی دخترها به طرز مازوخیست مآبانه ای برام جالبه این رفتار رو در تناقض با دلبستگی ات به فرهنگ آزادمنشانه ای از نوع فرهنگ فرانسوی می دونم تناقض هایی که همه ما به نوعی دگیرش هستیم
البته شیطنت هایی در این حد (اگه بشه اسمش رو شیطنت گذاشت) خیلی وقتها در روابط زوجین کمک کننده هم هست چرایش بماند برای مجال بهتری
پوره : از اینکه این وسط گیری هم به فارسی وان دادی خیلی خوشم آمد. و در مورد تناقض. شدیدا ازش آگاهم. و اگرچه عاشق فرانسه و فیلمهای اروپایی ام ، بارها پیش آمده خودم را در قیاسی به شدت دور از فرهنگ آزاداندیش آنها دیده ام.
والله ديدن و شنيدن اينگونه روايات آدمو تو روابطش محتاط تر مي كنه...دست كم خود من خيلي حواسمو جمع مي كنم كه رفتارم باعث رشك يا رنجش ديگران بهر عنوان نشه. بخصوص در باب مسايل ناموسي و حريم خصوصي افراد...
نوشته شما احتياط امثال منو توجيه ميكنه.
کاوه : هیچ دو تا آدمی شبیه هم نیستند و هیچ دو تا رابطه ای هم به هم شباهت نداره. موافقم که آدم محتاط میشه اما فکر کنم بهترینش اینه که حساسیت های شخصی طرف و بفهمی.
یلدای دوست داشتنی کمی سخت نمی گیری!!
شاید چون در آن موقعیت نبوده ام این حرف را می زنم و یا شاید شما دوتا از هم دورید تو این واکنش را نشان داده ای...
در هر حال فضاسازی هایت فوقالعاده اند.آدم حس می کند همانجا کمی آنطرفتر ایستاده و تو را و "او" را و دخترک پتیاره را_آی که من چقدر از کلمه ی پتیاره خوشم می آید :دی _ را می بیند و می شنود..
ketablog.blogfa.com
در انتخاب کتاب بعدی برای مطالعه ی مشترک کمک کنید
ای حسود!
انحصار طلبی باعث تنفر میشود.
لطفا شریک خود را منحصربه یک فرد خاص نفرمائید.
باتشکر و احترامات و سپاس قائقه و اینا
رئیس انجمن حمایت از مردان مستقل و هرزه
:)
سلام
چقدر اين حس غيرت و حسادت زنانه زيباست.يعني واقعا فوق العادست.يادش بخير زماني افتخار اين را داشتم كه كسي همچين احساسات زيباي كثيف هوش از مغز بري به من ابراز كند
خيلي اين نوشتت را دوست دارم
ارسال یک نظر