ما ملت ِ شروع کردن و به پایان نرساندن ایم. ملت ِ ریدنیم. در هرچه می شود رید. بیمارستان می زنیم. کلی برنامه و آرزو پشتش می چینیم. می خواهیم نام ِ بیمارستانمان گوش ِ جهان را کر کند. روزهای اول پرسنل مرتب و خوش پوشمان و دکترهای متخصص مان و کیفیت رسیدگی به بیمارها را به رخ باقی بیمارستان ها می کشیم. بعد زندگی مثل پله هایی که به سیاهچال می رسد ما را یکی یکی می کشد پایین. بعد می شویم بیمارستانی معمولی. بعد می شویم بیمارستانی معمولی با پرستارها و کارکنانی که مثل سگ پاچه می گیرند. بعد می شویم دکترهایی که رشوه می خواهند. بعد می شویم بیمارستانی که بیمارهایش را توی سالن می چیند.بعد بو می کشیم . بوی پول را دنبال می کنیم.هرکه نداشت مثل تکه ای زباله پرت می شود کنار جاده. بعد می شویم بیمارستانی نرمال. با استانداردهای ایرانی.
مغازه می زنیم و هفته ی اول با دقت دکوراسیون می چینیم. با مشتری هایمان جوری رفتار می کنیم که حس کنند پا به مغازه ای پاریسی گذاشته اند. بعد به فکر سیاهچال می افتیم. قیمت هایمان از دوبرابر به سه برابر و شش برابر می رسد. آدم ها باز هم می آیند و خرید می کنند و ما از حماقت شان خوش خوشانمان می شود. تا جایی که آدمی می آید ما هم قیمت ها را نجومی و من در آوردی بالا می بریم. بعد می رویم و کلی خرید می کنیم. چهارصد تا تاپ می خریم که ارزانتر در بیاید و . .
ما ملتِ ریدنیم. تا بیست و اندی سالگی هایمان به روزهای خوش ِ آینده فکر می کنیم. به همه ی اتفاق های خوب. توی همه شان لبخندی بر لب داریم و نقش ِ آدم ِ پیروز ِ ماجرا را گرفته ایم. روزی که به دانشگاه می رویم. روزی که چشم مان به چشم عشق زندگی مان می افتد. اولین عشق بازی مان. عشق بازی های مکررمان. روزی که ازدواج می کنیم و روزی که مادر و پدر می شویم. بچه هایی که به بهترین شیوه بزرگ می کنیم.موفقیت های پی در پی مان. و ما ملت ِ ریدن به همه ی آرزوهایمان هستیم.
دانشگاه برایمان روزهای تلف کردن وقت می شود و روزهای تنبلی مان عجیب با دانشگاه گره می خورد. عشق مان را می پیچانیم وهزار بار اشتباه می کنیم. ازدواج می کنیم و بعد یادمان می رود باید با همسر مان حرف بزنیم. عاشق می شویم و چشم مان عاشقی بلد نمی شود. فکر می کنیم قرار است توی اتاق خواب هایمان آتش به پا شود. صبح ها از اتاق خواب هایمان بیرون می آییم. افسرده و مایوس. ما دنبال ِ چه می گردیم. چرا به هر دری می زنیم می شکند. چرا اینقدر به خودمان ، به فرهنگ مان ، به تاریخ مان ، به نژادمان می بالیم؟ ما استادی را در ویران کردن ها آموخته ایم. باید دست برداریم از افتخارهای پوشالی مان.