Instagram

سه‌شنبه، فروردین ۱۰

شین




" شین " تنها شش سال دارد. چند ماهی می شود که نوشتن را یاد گرفته . از آنموقع زیر

نقاشی هایی که در کامپیوتر می کشد همیشه چیزی هم می نویسد. گاهی با قافیه سازی

به کمک کلمه ها سعی در نوشتن شعر های کودکانه می کند. یک ماه پیش به کمک برادر و

پدرش یاد گرفت پوکر بازی کند. او آنطور که حرف می زند می نویسد. هنوز گ ، ر ، ک و

بعضی دیگر از حروف را به صورت صحیح ادا نمی کند. امروز به همراه نوشته اش آمد اینجا.

گفت که اینها را در کامپیوتر تایپ کرده و خودش پرینت گرفته است. شین هنوز دلیل گذاشتن

" ه " آخر بعضی کلمه ها که باید با کسره ادا شوند را نمی فهمد. برای همین تکرار کردن این

قانون از طرف پدر و مادرش فایده ای ندارد. تا وقتی که خودش به نتیجه ای برسد.

همانطور که در خط اول نوشته مامان ب من گل داد.

برای او تفاوتی بین کلمه هایی که مثل هم ادا می شوند نیست. چه واژه باشد چه عدد.

همانطور که در خط سومش نوشته 2ختل که نونویسی از واژه ی دختر برای اوست.

اما گذشته از مدل نوشتاری اش مفهومی که در این برگه قابل نوشتن دانسته بیشتر نظر مرا

جلب کرد. اینکه شرح داده است که نمی گذارد مامان و بابا در بغل هم بخوابند ، نکته ای است

که آنقدر در ذهنش برجسته هست که در نوشته اش ازآن یادآوری کند.

نکته ی بعدی قابل توجه برای من عدم رعایت انسجام متنی است که چگونگیِ دنیایِ

ذهنی اش را به طور آشکارا عرضه می کند. ذهن ما به طور انسجام نیافته و همزمان صدها

اندیشه و فکر را تحلیل و بررسی و یادآوری می کند اما ما آن را به صورت انسجام یافته بروز

می دهیم . موضوعات را از هم تمیز می دهیم. اما برای شین اهمیتی ندارد که بعد از گفتن

اینکه بعضی وقتها ترشک می خورد داستانی که خوانده و همان لحظه به ذهنش رسیده را

بیان کند.

No Motivation !


با اینکه تراکتور درس خوانی ام راه افتاده و زمین رشته ی درسی ام را با سرعتی راضی کننده

شخم می زند ، از اینکه آقای الف Lecture ای در دامن من گذاشته اند ، حال و روز خوشی

ندارم.مهم نیست که موضوع William Butler Yeats است که شناختنش برای خودم هم جذاب

است و مدت در نظر گرفته شده هم یک ربع است که اصلا وقت به حساب نمی آید و چشم بر

هم بزنی تمام شده ، قضیه ی ناخوشی من از بی انگیزه بودنم است. کلاس ، همکلاسی ها

و موضوع های قابل بحث و نحوه ی کلاس ها انگیزه های مرا به ته رسانیده و حقیقتا احساس

بیهودگی می کنم که بروم بایستم آن بالا و یک ربع از زندگی ام را به زدن حرف هایی بگذرانم

که نه برای بچه های چسبیده به صندلی ها اهمیتی دارد نه دغدغه ی این روزهای من است.


Lecture دادن و ایستادن بر سکویی که از زمین بالاتر است و تعدادی تماشاچی در قسمت

پایین ترش نشسته اند، از پوزیشن های مورد علاقه ی من در زندگی است. شاید برای همین

در تدریس بهم خوش می گذرد. یادم است ترم اول دانشگاه اولین روز کلاس شنود وقتی استاد

مربوطه خواست که برای جلسه ی بعد کنفرانس بدهیم اولین نفری که دستش را بالا برد من

بودم . خوب یادم است که چیز بدی هم از آب در نیامد . راجع به عکاسی بود و عکس هایی که

برای نشان دادن و آنالیز کردن برده بودم نظر بچه ها را جلب کرد. حس چهره هایشان که هنوز

برای من بسیار ناشناخته بود ، هنوز در ذهنم باقی مانده.

تنها سه روز تا Lecture مانده است و من هر بار آمده ام جمع آوری مطالب را شروع کنم هوای

کار دیگری به سرم زده و به انجام آن مشغول شده ام.

دیشب تاریخ پر اندوه ماه های اخیر مثل بختکی بزرگ تمام تختم را زیر آوارش گرفته بود. گریه

امانم نمی داد و از زنده بودن احساس شرمندگی عظیمی می کردم. از رزگار خواستم برایم

شعری بخواند و او اینکار را کرد. رزگار منبع شعرهایی است که من نخوانده ام و در عوض هربار

از من می خواهد شعری برایش بخوانم با انبوهی از شعرهایی که او خوانده و به یاد دارد

جلویش می ایستم و آخر دست از پا درازتر گوشی را قطع می کنم. میان شعر خوانی اش

خوابم برد. اما هنوز گرده ای از آوار دیشب روی تنم باقی مانده و حس می کنم باید بروم

حمام.