پنج شنبه ها خوب اند. زودتر از سر کار برمی گردم خانه . فارسی وان ِ لعنتی برنامه خاصی ندارد و مادر و پدر میخ نشده اند جلوی تلویزیون. صدای تلویزیون به اندازه ی کنسرت زنده بلند نیست و می شود آرامش را حدود هشتاد درصد در خانه حس کرد. بعدازظهرهای پنج شنبه کشدار هستند. کش می آیند و من از گذر ِ آهسته ی زمان لذت می برم. بعد از ظهر پنج شنبه می روم دوش می گیرم و توی حمام چهار کلمه فرانسه ای که بلدم را مثل شعر می خوانم و می رقصم و وقتی می خواهم شانه هایم را کفی کنم دلم تکان می خورد . می بینم او اینجا نیست. من حمام تک نفره را دوست دارم. از آن بیشتر اما حمام دو نفره را دوست دارم. آنجایی که یک نفر هست شانه هایت را برایت پُر کف کند و یک نفر هست زیر آب ِ گرم در آغوشت بگیرد.
اینجا برف باریده. خیلی زیاد. همکارها اصرار می کنند بروم برف بازی . نمی روم. از گذراندن وقتم با آنها سیر نمی شوم. به نظرم بدون هیچ اغراقی بهترین همکارهای دنیا هستند. نمی روم چون درونن نیازی به هیجان ندارم این روزها. بیشتر دنبال لحظه های آرامم. ترجیح می دهم ساعتها پشت پنجره بایستم و به برف نگاه کنم که دانه دانه حیاط را می پوشاند. و یا لم بدهم روی تخت و کتاب بخوانم. و یا سرم را بکنم زیر ِ لحاف و توی تاریکی خیال پردازی کنم. گذشته از اینها او این روزها باز از من دور است . از دیروز که برف ، باریدن گرفته لجم در آمده که این هوای فوق العاده زیبا چرا باید در روزهای یک نفره ام باریدن بگیرد. . هیچ وقت همه چیز کامل نیست به گمانم.. همین الان سرم را از پنجره کردم بیرون. برف دیگر نمی بارد و هوا ساکن است. از آن سکون هایی که مخصوص ِ پنج شنبه هاست. . کاش می شد یک هفته فقط پنج شنبه باشد... آنهم نه اینجا.. یکی دو سال دیگر.. وقتی توی خانه ی خودمان هستیم... تلویزیونمان بیشتر اوقات خاموش است و در خانه سکوتی است خــــــوب ! او ساعتها می نشیند سر ِ مدارهایش و من ساعتها می نشینم پشت میز و می نویسم. . آخرش ولو می شویم روی زمین و تمام ِ پنج شنبه مان را بیدار می مانیم... ودکا می زنیم و کباب می خوریم... هیچ چیز پنج شنبه نمی شود و من این روزها چه راحت خیال پردازی می کنم... حتی وقتی سرم زیر ِ لحاف نیست...