Instagram
‏نمایش پست‌ها با برچسب بلانش. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب بلانش. نمایش همه پست‌ها

پنجشنبه، دی ۱۵

.


پنج شنبه ها خوب اند. زودتر از سر کار برمی گردم خانه . فارسی وان ِ لعنتی برنامه خاصی ندارد و مادر و پدر میخ نشده اند جلوی تلویزیون. صدای تلویزیون به اندازه ی کنسرت زنده بلند نیست و می شود آرامش را حدود هشتاد درصد در خانه حس کرد. بعدازظهرهای پنج شنبه کشدار هستند. کش می آیند و من از گذر ِ آهسته ی زمان لذت می برم. بعد از ظهر پنج شنبه می روم دوش می گیرم و توی حمام چهار کلمه فرانسه ای که بلدم را مثل شعر می خوانم و می رقصم و وقتی می خواهم شانه هایم را کفی کنم دلم تکان می خورد . می بینم او اینجا نیست. من حمام تک نفره را دوست دارم. از آن بیشتر اما حمام دو نفره را دوست دارم. آنجایی که یک نفر هست شانه هایت را برایت پُر کف کند و یک نفر هست زیر آب ِ گرم در آغوشت بگیرد.
اینجا برف باریده. خیلی زیاد. همکارها اصرار می کنند بروم برف بازی . نمی روم. از گذراندن وقتم با آنها سیر نمی شوم. به نظرم بدون هیچ اغراقی بهترین همکارهای دنیا هستند. نمی روم چون درونن نیازی به هیجان ندارم این روزها. بیشتر دنبال لحظه های آرامم. ترجیح می دهم ساعتها پشت پنجره بایستم و به برف نگاه کنم که دانه دانه حیاط را می پوشاند. و یا لم بدهم روی تخت و کتاب بخوانم. و یا سرم را بکنم زیر ِ لحاف و توی تاریکی خیال پردازی کنم. گذشته از اینها او این روزها باز از من دور است . از دیروز که برف ، باریدن گرفته لجم در آمده که این هوای فوق العاده زیبا چرا باید در روزهای یک نفره ام باریدن بگیرد. . هیچ وقت همه چیز کامل نیست به گمانم.. همین الان سرم را از پنجره کردم بیرون. برف دیگر نمی بارد و هوا ساکن است. از آن سکون هایی که مخصوص ِ پنج شنبه هاست. . کاش می شد یک هفته فقط پنج شنبه باشد... آنهم نه اینجا.. یکی دو سال دیگر.. وقتی توی خانه ی خودمان هستیم... تلویزیونمان بیشتر اوقات خاموش است و در خانه سکوتی است خــــــوب ! او ساعتها می نشیند سر ِ مدارهایش و من ساعتها می نشینم پشت میز و می نویسم. . آخرش ولو می شویم روی زمین و تمام ِ پنج شنبه مان را بیدار می مانیم... ودکا می زنیم و کباب می خوریم... هیچ چیز پنج شنبه نمی شود و من این روزها چه راحت خیال پردازی می کنم... حتی وقتی سرم زیر ِ لحاف نیست... 

دوشنبه، اردیبهشت ۵

.



دوباره وقفه افتاده. باید جلویش را گرفت. همین امشب باید دمر بیافتم روی تخت و چند ساعتی کتاب بخوانم. حدس

می زنم سالی جلو زده باشد. مداوم می خواند حداقل. زندگی من مثل ذهن سیال آقای اوست . پر از Distractor  .

پشت چراغ قرمزِ شب ِ پنج شنبه بهش گقتم  :" شد پنج تا. توی همین پنج دقیقه از پنج موضوع تقریبا مهم اما بی ربط

حرف زدی. " خندیدیم. زندگی خودم هم شده همین. در سکوت. ذهنم از این شاخه به آن یکی می پرد و همه چیز را 

نیمه کاره می گذارد. مثل اتاق شلوغم که هیچ وقت جمع نمی شود. روزهایی که کنار همیم ، کمتر کتاب می خوانم.

گاهی آن گوشه ها وقتی پیدا می شود ، وقتی مشغول صحبت است با یکی . می شود دست ببری توی کیف و شعری

بیرون بکشی. وقفه می افتد و تنبلی می کنم. نتیجه اش می شود اینکه توی بیست و سه سالگی هر روز کمتر از دیروز

بنویسی و چند ماهی گذشته باشد از آخرین داستان کوتاهت. نتیجه ی اینها می شود عذابی که همیشه بهت آویزان است. 

وقت و بی وقت توی سرت می کوبد و می کشاندت به جنون. 

. باید کارم را کمتر کنم. 

. باید بروم مسافرت. 

. باید یاد بگیرم پول را می شود نگه داشت. 

. باید کتاب بخوانم. فیلم ببینم. تئاتر ببینم. و دوستهام را. 

. حالا که بدون استرس می توانیم با هم باشیم و هم آغوشی هایمان برچسب گناه و محاربه و هزار کوفت و زهر مار

دیگر را ندارد، باید با هم باشیم. در هر فرصتی که پیش می آید.


پ.ن : این پست ، منسجم نیست. نشد که باشد. وسطش مامان آمد توی اتاق و خوابید روی تختم. Tablet را دادم

دستش بازی کند که بنویسم. هزار بار سوال پرسید و هی قوانین بازی که بارها انجام داده تکرار کرد. نشد که

منسجم شود.









پنجشنبه، اسفند ۲۶

.


هیچ کس بیشتر از من غصه این ننوشتن ها را نمی خورد. اما همه بعد از خواندن برچسب دو تایی و اتفاق خوب حدس های زیادی می زنند تا دلیل این ننوشتن را پیدا کنند. من می گویم تمام آن دلیل ها قلابی اند. هیچ کدام شان به من نمی چسبد. اگر کامپیوترم خراب نمی شد, هنوز آخر شب ها که برمی گشتم خانه ام , جای من پشت پی سی بود. حتی اگر خستگی تاسر انگشتهام را پوشانده بود. دنبال درست کردن پی سی نرفتم. قبول. اما از سر گرفتاری بود. وقت کم. و چشم دوختن به روز آمدن آقای او و سپردن پی سی بهش. آقای او آمد اما پی سی هنوز چشم باز نکرده و من با این همه کلاس و جلسه حتی وقت خرید های روز های عید را نداشته ام چه برسد به عبور از فیلترهای دوست داشتنی و غرق شدن توی وبلاگ ها. همین الان هم دارم با گوشی گنده ی جدیدم که اسمش را بلانش گذاشته ام تایپ می کنم. خیال درست شدن پی سی من را از سر خود بیرون کنید.