Instagram

سه‌شنبه، مهر ۵

.


چند روز پیش باران گرفت. از آن باران های تند و منسجم که ده دقیقه، تمامِ عمرشان است. داشتم آماده می شدم بروم سر کار. دیرم شده بود. پنجره را باز کردم تا بو بکشم. دیدم شین برادرزاده ی هشت ساله ام توی حیاط ایستاده. ساکن ِ ساکن. بی حرکت. موهای بلندش ریخته بود دورش . دستهایش را گرفته بود زیر باران و خیس خیس شده بود. دوربین را برداشتم و ازش فیلم گرفتم. گاهی باورم نمی شود دنیا تا این حد پر تناقض باشد. آنقدر پارادوکس وار که خودش را به دنیای بچه ها هم وارد کند. گاهی باورم نمی شود شین دخترک ِزیبایم، در کنار داستان هایی که می نویسد و نقاشی هایی که می کند برود روی پشت بام که پرنده شکار کند از دریچه ی تیرکمان اش. که با این همه حساس بودنش برای بلند کردن برادر بزرگش از پشت کامپیوتر داد های آنچنانی بزند و وقتی می گیرمش در آغوشم خنده های ملیح اینچنانی بنشیند روی لبهاش. گاهی فکر می کنم شین چند بار تا به حال شاهد دعوای پدر و مادرش بوده ؟ چرا باید در این سن بداند آدم بزرگها فیلم هایی را قایم می کنند گوشه و کنار زندگی شان. فیلم هایی که بد هستند و اگر پیدا شوند دعوا راه می افتد. چرا باید مرگ را تا این اندازه بی پرده فهمیده باشد که پرنده ی مرده برایش اتفاق باشد و نه یک فاجعه.نمی دانم. . دنیا گاهی بیرحمانه واقعی می شود.







شنبه، شهریور ۲۶

.


بعد از هفت روز، خزیدن ِ دوباره زیر لحاف ِ تخت ِ اتاق ِ خودم ، حس سنگینی بود. آرامشی سنگین. چهل دقیقه ی پیش وقتی هواپیما رسیده بود آن بالا بالاها ، دل دل کرده بودم که قرصم را بخورم یا نه. خورده بودم و حالا که رسیده بودم خانه، کرختی ِ قرص از انگشتهای پا تا ابروهایم رسیده بود. خوابم می آمد و تخت پر از دلتنگی اما به طرز عجیبی دلچسب شده بود. خزیدم زیر لحاف و رویاهای هزار تکه ام پشت ِ چشمهایم را پوشاندند. فِرست کلَس بودن ویژگی خاصی نداشت. پذیرایی بهتر بود اما نمی ارزید به حس چندش آور ِ متمایز بودن و برتری.

آقای اوی من راست می گفت. باید یکبار دلت را به دریا بزنی و زیر پایت را نگاه کنی. زمین  زیر پای آدم پازلی می شود هزار تکه. رنگ به رنگ. به حالت تهوع و سرگیجه اش می ارزد. چشمهای من سنگین اند. به اندازه ی کتابی که توی دستم مانده است. پسری که چاق بود و چشمهای بزرگ داشت.در فرودگاه.  و عقب مانده بود. و نبود. بود و نبود. برای سالم بودن زیادی ابنرمال شده بود و برای عقب مانده بودن زیادی معصوم بود.. دنبال ریل ِ چمدان ها. عینکم را زده بودم که ببینم ساک ِ قرمزم کی می افتد روی ریل. پشت ِ شیشه ها مشتی مردم بودند. آقای او جایی بود دور. پشت ِ شیشه ها مشتی مردم بودند. عینکم را برداشته بودم. چشمها زمین را نشانه گرفته بودند. سبک اما. نه به سنگینی ِ الان. توی تخت. زیر ِ لحافِ خودم. 

آن روز آمده بود دنبالم. سر ِ کار. سورپرایزم کرده بود. برای اولین بار. توی این پنج سال و اندی. هیچ وقت نتوانستیم سورپرایز کنیم. همیشه لو دادیم. خندیده بودم و حس امنیت تا پشت ِ گلویم بالا آمده بود. تا همینجایی که الان بغض آمده. هوای اتاق خنک است. هوای آنجا شمال بود. هوای من توی هواست. آن بالاها. روی زمینی که پازلی هزار تکه است. دور. هزار کیلومتر دورتر از لحافی که زیرش خزیده ام.





شنبه، شهریور ۱۹

.


دو سه پست قبل را که داشتم می نوشتم، هم اینجا بودم. در شرجیِ شمال . لم داده روبروی کولر. این معنی خوبی نمی دهد. این یعنی نوشتن به اندازه ی قبل برایم جدی نیست. این یعنی درگیر خطِ پر تکرارِ زندگی شده ام. این حس و حالها چند شب ِپیش هم به سراغم امدند. وقتی توی رستوران فهمیدم میم دوست چندین و چند ساله ام خیال ِ فرانسه رفتن اش را قطعی کرده و تا سال دیگر با بوی فرند اش از اینجا می رود. آنوقت هم هزار و یک خیال به سرم هجوم آوردند. وقتی آقای او یِ من داشت راجع به سفرشان می پرسید من یک نگاهم به میم بود. صورت همیشه شیرینش. یک نگاهم به بوی فرند اش . خنده هایی که این سالها برایمان به وجود آورده بود. یک سر ِ فکرم اما توی کمد ِ رویاهایم را می گشت. کی رویای رفتن و زندگی کردن ام شده بود ماندن و عادت کردن ؟
آن شب یک حس دو گانه توی تنم وول می خورد. آنقدر برای میم و بوی فرند اش خوشحال بودم که حس می کردم مادری هستم که آزاد شدن فرزندش از اوین را می بیند. و آنقدر غم ریخته بود توی دلم که تصویر نبودنهایشان از یکسال دیگر مرا ترسانده بود.
من از خاطره شدن می ترسم. آنروز های شلوغ از روزهای آینده ترس داشتم. آینده ای که قرار است به سال هشتاد و هشت به چشم یک خاطره نگاه کند. به اسم های تکان دهنده و پر اندوه . به صفحه های بی رحم ِ تاریخ. و حالا خودم داشتم میم را و خاطره شدنش را توی سرم می پیچاندم.
حالا توی شرجی شمال ، لم داده ام جلوی کولر و دلم از خودم که اینطوری آرزوهایم را می گذارم زیر ِ ما تحتم گرفته است.