Instagram

پنجشنبه، فروردین ۸

شهر ِ خالی بگو به دکترها..



که بگویی یک نخ ... که بگویی بیا تو برایم روشنش کن.. که سیگار روشن شود و یاد روزهایی بیافتی که الکی الکی سیگار می کشیدی. با پسر ِ آن روزها. که آن روزها کنارت بود و بعد او همچنان بود و دید که تو نیستی. یاد رفتنت بیافتی. یاد ترک کردنت. خیلی ظالمانه است اما آدم همانقدر که لازم است عاشق شود ، لازم است آدم ها را ترک کند.. لازم است یاد بگیرد بگذرد از آنچه جنس او نیست .. لازم است دنبال خوشبختی بگردد هرچند به وضعیتی خنثی عادت کرده باشد.
شب باشد و با قدیمی ترین دوست زده باشی بیرون. که خیلی شب باشد. نه از این شب های دم غروبی مثلن. نه. .شبی که افتاده به چاله ی تاریکی و سکوت.. شب ِ میان ِ پادشاهیِ ماه و خستگی ِ ماه.. بروید شهروند جوراب بخرید و خوشبو کننده و توت فرنگی و یک گلدان که ببرید برای عمه.. فردا..
که بی هوا خیره شوی به آسمان و هی عکس بگیری از ماه که بعد از هر کلیک می رود پشت ساختمانی.. که ماشین می رود و ساختمان ها بازی شان گرفته است نیمه شبی.. که هی قد بلند کنند وقتی تو می گویی کلیک.. ماه جان بیا توی قاب دوربینی که می رود.. و نیاید.. ماه هم بازی اش گرفته باشد .. دست ماه و ساختمان ها در شب توی یک کاسه است.
که عینکت را نبرده باشی و درختی پر از برگ خشک را ، درخت پرشکوفه ببینی.. که عینکش را بگذارد روی چشم هات و بگوید ببین پر از برگ خشک است چقدر زیباست.. ببین.. و خنده ات بگیرد.. که خیابان های غرق شده در سکوت ِ تهران را ببینی و درخت ها را و ساختمان ها را .. همه ی چیزهایی که نمی شود در هیاهوی روز دید.. همه چیزهایی که تاریکی و عدم ِ حضور آدم ها را می خواهد برای دیده شدن.. و چقدر هایکو در ذهنت ببارد. و یاد مرد ِ شب های روشن بیافتی..فکر کنی همین الان دارد قدم می زند توی یکی از کوچه پس کوچه های شهر. ...که دلت بخواهد آدم ها بیشتر بخوابند.. ماه برنده حضور ِ آسمان شود و شب کش بیاید... یاد Amelie بیافتی که نشسته بود کنار رودخانه سنگ پرت می کرد روی آب و موسیقی متن ِ فرازمینی ِ فیلم ، با سنگ ها می رفت تا روی آب .. دلت بخواهد سنگ های نامرئی بگیری توی دستت و پرت کنی روی سطح لغزان ِ شهر .. وقتی ایستاده ای روی پل.

تهران ، را باید دوست داشت .. شب ها.. وقتی همه ساکت شده اند تا او حرف بزند. 

سه‌شنبه، فروردین ۶

از دقیقه های گم شده



یه روزی هم باشه که بیدار شم ، وسط ِ تابستون باشه و تو خونه ی پدری ، توی اتاقم لم داده باشم روی تخت و هُرم تابستون زده باشه به دیوارای اتاق. پا شم در به در دنبال کنترل کولرگازی. . ذهنم هم برگرده به خونه ی قدیمی که کولر آبی داشت و صدای کولر تو تابستون خودش یه قطعه ی کلاسیک بود که می ریخت رو دیوارای کاغذ دیواری شده و بوی اقاقیای پشت پنجره و همه ی اینا با هم ارکستر سمفونی ِ دل دادگی بود واسه من اون روزها. برای همینه شاید که هنوز نصف خواب هام تو اون خونه اتفاق می افتن. داشتم می گفتم یه روزی باشه که پا شم و تابستون باشه و مامان لم داده باشه روی مبل های قرمز ِ هال و یه آرامش خاصی تو صورتش باشه. از اون آرامشایی که من تا به حال ندیدم تو چهره اش. رو زمینا و میزا گرد و خاک نشسته باشه و با این حال مامان مشغول سابیدن زمین و در و پنجره نباشه. همینطوری لم داده باشه و در حال حافظ خوندن باشه. اینقدر غرق شده باشه تو حافظ  که اصلن یادش نباشه باید گیر بده ببینه کی نفر آخرِ بوده که رفته دستشویی و سیفون و خوب نکشیده و کی بوده که حموم بوده و بعد از حموم دیوارا رو خشک نکرده و ... یه نور ملایمی هم از زیر پرده ها اومده باشه تا پاهای مامان. . و بابا باشه که دراز کشیده باشه همون جایی که همیشه دراز می کشه .. جلوی تلویزیون.. اما تلویزیونی نباشه تو خونه و جلوی بابا یه عالمه گلدون باشه.. بعد یه پره از نور هم رو گلدون ها... اصلن یه حال و هوایی. بابا همینطوری محو جنگلِ خونگی و کنار دستش هم کتابش باشه.. یه رمان جدید که می خواد شروع کنه به خوندن. . و خونه تو هاله ای از سکوت پیچیده شده باشه.. یه سکوت محض که بودنش و ثبت کرده .. ریشه دوونده و حالا حالاها قرار نیست از بین بره. . بعد سر برگردونم و ببینم مجتبا هم هست.. نشسته پشت پیانو و هدفون رو گوششه.. گوشه ی بی نور خونه.. بعد من برم تا آشپزخونه و یه لیوان دم کرده ی گل گاوزبون بریزم واسه خودم و یه نبات بندازم توش و بشینم رو زمین تکیه بدم به کاناپه کنارِ آشپزخونه و فکر کنم به آرامش ، که مث پره های نور ، تو هرمِ تابستون ، در حال رشد کردنه...  



یکشنبه، فروردین ۴

رویاهایی که می ریزند..


قبل تر ها اینطور بود که هرشب خواب می دیدم و هر صبح در آستانه ی دستشویی تصاویر خوابی که دیده بودم می آمد تا بیداری ام. اصلن هم تعجب نمی کردم که چطور هیچ وقت فراموش نمی کنم چه دیده ام. روالِ خیلی عادی بود برایم. حالا هنوز هم هرشب خواب می بینم. اگر بخواهند مَثلی از روی من بسازند باید بگویند :" ما از آن آدم هایی هستیم که شب مان بی رویا صبح نمی شود. "  یا خیلی خواسته باشند رومانتیک و شعاری اش کنند :" شب تان یلدایی . شب تان خالی از رویا مباد . " مثلن.
چند وقتی می شود حالا که صبح ها که بیدار می شوم ، دیگر به خوابی که دیده ام فکر نمی کنم. یک سیستمِ ناخودآگاه . بیدار می شوم و گوشم را می چسبانم به قلب مجتبا. کمی. صدای قلب گوش می کنم و بعد ته تهش می روم تا آستانه ی همیشگی. دستشویی. دیروز فکر کردم من کی شمارش خواب هام از دستم در رفت ؟ کی رویاهام را یکی در میان به یاد آوردم ؟ چه شد که رویاهام کمرنگ شدند ؟ بعدش یاد یکی دو سال پیش افتادم که فکر پاریس از ذهنم بیرون نمی رفت و مومن وار می خواستم به رویای مدینه ی فرانسوی ام برسم. پاریس همه جای زندگی ام پخش شده بود. روی لیوان هام. عکس هام. حرف هام. کلمه هام. اولین باری که وارد اینستاگرام شدم یادم است پاریس ، اولین تگی بود که دنبالش گشتم. آن موقع پاییز بود و فرانسه ی پاییزی چه گریه ای از من گرفت. حالا اما خیلی وقت است پاریس را مثل یک کلمه ی خوش آب و رنگ می بینم . بسیار دور از خاطره ی رویا پردازی ام. چه شد که پاریس روز به روز دور از دسترس شد و کم کم رنگ باخت ؟ کدام گوشه ی منطقی درونم رشد کرد و چقدر رشد کرد که رویاهام یکی یکی  رفتند توی صندوقچه ؟ نمی دانم. امشب یاد خوزه‌آرکادیو بوئندیا افتادم. صد سال تنهایی مارکز. آن همه رویابافی هایش. و آخرش فراموشی. و مرگِ تک تک رویاها. بعد فراموش کردنِ زبان و حرف زدن به زبانی دیگر . و آخرش می بندندش به درخت تا همان جا بمیرد. .انگار که رویاها ، سرزمین موعودش باشند و فراموش کردن شان جنون شود.. انگار که آدم ِ بی رویا ، همانی است که زیر برف و طوفان به درختی بسته شده و هیچ چیز ی ندارد که به یاد بیاورد..
رویاهای من تغییر کرده اند. کوچک یا بزرگ .. عظیم یا حقیر.. مدت هاست ریشه دوانده اند توی مردابی که رویش ایستاده ام. شاید برای اینکه تصویرم از این مرداب ، هنوز یک تصویر ِ رویایی است. حالا خیلی وقت است که به پاریس فکر نمی کنم. . کسی مرا به درخت نبسته. خودم خودم را بسته ام . . و قرار است از خودم تست بگیرم.. که زیر این برف و باران و این هوای آلوده ، تا کجا می مانم. 

شنبه، فروردین ۳

وقتی در مردابی..


بعضی چیزها ، مخزن ِ کلمه اند. باید مدام کلمه صرف شان کنی. مثل عدد 88 برای من. یا خیلی های دیگر. مثل واژه ی المیدان برای تونسی ها. مثل شارل دوگل برای همه ی آدم هایی که در یکی از رمانتیک ترین نقطه های زمین به بدرقه ی عشق شان رفته اند، روزی . هستند این وسط چیزهایی هم که باید تا می توانست کلمه صرف شان نکرد. برای من ، مثل ِ ده نمکی. مثل چارچنگولی . مثل محسن رضایی. امروز بعد از تمام شدن ِ آکادمی ، هی تمام پروسه ای که طی شد را توی ذهنم این ور و آن ور کردم و دیالوگ هایی که بین قوم و خویش ها و دوست ها و کلن آدم های دور و برم رد و بدل شد ، را دوباره و دوباره شنیدم. این آکادمی آینه ی تمام قدی بود از ما. از کلمه ی ما. و مردابی که درش افتاده ایم و یکی از بزرگترین دلایل بیشتر فرو رفتن مان باز همین کلمه است. ما. از بی احترامی هایی که به هنرجوها شد و نشان داد ما آمادگی پذیرش پسری که گوشواره بیاندازد و از ما خوشگل تر باشد را نداریم چه برسد بخواهیم روزی کسانی را بپذیریم که کلن سیستم شان با ما متفاوت است ، مثل همجنس گراها مثلن. عده ای مان حجاب اختیاری شرکت کننده ای را عَلم کردیم و هی از متانت و حجاب محدودیت نیست حرف زدیم و یادمان رفت اینجا مسابقه صدای برتر بود  نه هیچ چیز دیگری. عده ای دیگر از ما هم که سال هاست زیر فشار حجاب اجباری به نفس نفس افتاده ایم ، تا توانستیم خواستیم شرکت کننده ی با حجاب حذف شود . یکی دیگر را بخاطر لهجه اش مسخره کردیم و یکی را بخاطر چاقی اش. نمی دانم. هرچه کردیم ، ربطی به گزینش صدا نداشت. حیف. تکرار تاریخ شدیم این روزها.
بعدتر خواستم بیشتر بنویسم از آکادمی که دیدم از آن کلمه هایی است که اگر بیشتر از این چند خط بهش بپردازم ، می شود دنباله ی همان حاشیه هایی که زخم اند و ما همیشه مشغول دوختن شان. به جای آن دلم خواست امشب همینطور که لم دادم به دیوار کنار تخت، شوپن گوش کنم و سعی کنم آدم بهتری باشم. یک نفری.
 هوا به شدت آلوده است. باید جایی شروع کنیم ماسک گذاشتن... باید نقطه ای باشد برای هر نفری که از دست و پا زدن های هیستریک در مرداب ، بایستد و یاد بگیرد ساکن باشد. و فکر کند... در لحظه های سکون ، فکر سرشار است.. وقتی در مردابی.

جمعه، اسفند ۲۵

جنازه ی تاریخ

 ساعت یک و نیم بعد از ظهر تا چهار که هوا بین روشنی و تاریکی ِ ملایم ِ در راه است ، از ساعاتی است که در طول روز دوست می دارم. درس هم بخوانم با انرژی می خوانم.. امروز اما بعد از یک ماه دور بودن از فیلم ها ، به تماشای چمنزار گریان نشستم و تمام شکی که قبل از شروع شدن فیلم داشتم همان ابتدا ، همان صحنه اول فیلم ، محو شد. شک داشتم باید درس بخوانم بیشتر و بیشتر ، یا فیلم ببینم. آن هم فیلمی که چندین ماه پیش یک بار دیده ام و خب بسیار دوستش داشته ام. چمنزار گریان اما با داستانش و تصویربرداری فوق العاده اش و میزانسن هایی که در طول فیلم می چیند ، خیلی خیلی مهم تر از درس خواندن است. آن هم توی این مملکت .

صحنه ی اول ِ " چمنزار گریان " ، وقتی مرد دارد قصه ی جانکاهِ آنچه بر آن ها گذشته است را برای صدای آن طرف ِ رودخانه بازگو می کند، دوربین ، آنچنان ماهرانه از پیکره ها بر سطح ِ آب می لغزد که انگار سایه ی زن و مرد و بچه ها ، که در وسط قاب ایستاده اند ، با تار و پود آب گره می خوردو می رود که جزئی همیشگی از تاریخی باشد که قرار است به دست فراموشی سپرده شود. دفعه ی پیش هم که به تماشای " چمنزار گریان " نشستم ، همین سه دقیقه ی ابتدایی فیلم ، بغض ، خودش را چسباند به حنجره ام.
تاریخ و آن قسمت ِ زخمی اش که یا به انحراف کشیده شده یا در ذهن ها مرده است ، جنازه ای است همیشه روی خاک، که بوی تعفن اش ، نه بخاطر قدیمی بودنش ، که بخاطر انتقامی است که از ذهن فراموشکار ِ جهان می گیرد... هر روز..

پنجشنبه، اسفند ۲۴

سوهان روح


دارم تمرین می کنم. سوهان گرفته ام دستم و دارم گوشه های روحم را صیقل می دهم. به هیچ کس هم نگفتم. نه اینکه این چیزها را بشود به کسی گفت. نه . اما گاهی قبل تر ها با رزگار ، دوست خیلی صمیمی ام ، از این حرف ها می زدم. خیلی وقت است با رزگار حرف نمی زنم. گاهی زنگی می زنیم و گاهی مسیج می زنیم که هی دود آر یو اکی ؟ و همین. ته تهش شده همین. این خاصیت رابطه های لانگ دیستنس است. خیلی عذاب آور است نگه داشتنش توی مود ِ نرمال.
غیر از دایره ی دوست ها هم، مِستر است. که همیشه همه چیز را بهش گفته ام و گزینه ی خیلی خیلی سیفی است برای حرف زدن. شاید نتواند خیلی منطقی راه حل بگذارد جلوی پایم اما بیشتر از هر کس دیگری می فهمد کلمه های من از چه جنسی هستند. حالا اما راجع به این سوهانی که گرفته ام دستم ، حتی با مستر هم حرف نزدم. چیزی شبیه قوانین مورفی توی ذهنم ونگ می زند که اگر راجع به چیزی که می خواهی بهش برسی حرف بزنی ، دیگر بهش نمی رسی .
ممکن است چرت و پرت محض باشد اما تا وقتی ذهنم درگیرش باشد اتفاق می افتد. و این مورفی لعنتی خیلی سخت و جانکاه دست از سر آدم بر می دارد.
سوهان گرفته ام دستم و اینبار به جای ناخن ها رفته ام سراغ روح و روانم. هی می کشم و سعی می کنم چیز بهتری ازش در بیاید. نه اینکه ایده فلسفی پشت این مسائل باشد و یا حتی یک مثقال فکرهای معنوی زده باشد به سرم ، نه از این خبرها نیست. فقط بخاطر اینکه کمی قابل تحمل تر شوم.
یک بار وقتی خواهر مستر و یکی از دوست هایم نشسته بودند و داشتند از رفتارهای عجیب و غریب و آبنرمالی می گفتند که توی رابطه ی من و مستر اتفاق افتاده بود و هی می پرسیدند ، "چرا اینطوری می کردی واقعن ؟ " ،آمده بود نوک زبانم که بگویم من کلن آدم آبنرمالی هستم و قرار نیست بعد از این هم از این جور رفتارها از من نبینید. آمده بودم بگویم من پر از پارادوکس ها و رفتارهای غیر قابل وصف شدنم و با وجود اینکه مرا غیر قابل تحمل کرده اند ، به شدت مدیونشان هستم. شک دارم اگر کمی نرمال تر بودم می توانستم بنویسم. همین چند خط را حتی چه برسد به داستان ها.
با این حال هیچ نگفته بودم و شده بودم از این سکوت هایی که بعدتر خیلی پشیمانی اش را با خودت می کشی .
این چند روز که مستر رانندگی می کند و تازه نشسته پشت فرمان و من هی کنارش سعی می کنم کمی ، فقط کمی کمتر بیچ بازی در بیاورم و اگر هول هم شدم ، نگه دارم توی خودم ، کمی از خودم راضی ترم.
اما توی گوشم مدام صدای شکسته شدن دسته ی سوهانی می آید که توی دستها گرفته ام و فشار می دهم.. برایم عجیب نیست اگر اینبار هم نشود آنچه می خواهم بهش برسم.

یکشنبه، اسفند ۲۰

قوطی های فلزی برای عروسی یک جسد.


خیلی ها خودکشی می کنند. خیلی ها به بدترین شکل زندگی رو به انتخاب خودشون به پایان می رسونند. با این حال همیشه یه ریت وجود داره. یه مقیاس، برای اینکه این خودکشی تاثیر بیشتری از اون خودکشی بذاره. خودکشی یه دختر بالاشهری تو پنت هاوسش ، روی من اونقدرا تاثیر نمی ذاره. اما خودکشی زنی که از مردی غیر از شوهرش حامله است و تو زندانه ، با من میاد. چندین ماه. گاهی وقتی دارم رانندگی می کنم یاد ماشین عروسای تو فیلمها می افتم که بهشون قوطی وصل می کنند و موقع حرکت صدای قوطی ها که کشیده می شه رو زمین ، قراره حس خوبی و ایجاد کنه. دارم رانندگی می کنم و صدای قوطی ها رو می شنوم. با این فرق که واسه عروسی بسته نشدن به ماشین ِ ذهنم. همون زخم هان. خبرها هستند بیشتر اوقات. دیروز اما قوطی ها مختص خودکشی بودند.. خودکشی اون زنی که چند ماه پیش توی یکی از وبلاگ ها خونده بودم . از زبون پزشک زندانش. و اون یکی که دیروز توی خبرها بود.. پسری که توی کمپ پناهندگی تو آلمان ،قرص خورده بود و دیگه تحمل انتظار و نداشت. دومی حتی به نظر من تراژیک تر بود. خیلی بیرحمی است اینطوری فکر کنم اما به نظرم همه ی فاکتورها تو دومی درست چیده شده بودند. لوکیشن عالی بود. کمپ پناهنده ها ، خودش مفهوم و حس مرگ و با خودش حمل می کنه. اصلن لازم نیست اونجا باشی . حس حرف ها توی این کلمه اینقدر سنگینه که مثل یه برزخ می مونه . برزخی که می تونی خودت و ازش رها کنی.. با مرگ ِ دوباره.. عجیب تر و حزین تر ، این بود که این تراژدی انگار با اون پسر به دنیا اومده بود و بعد مرگش هم باقی مونده بود. . یعنی پسر دست به خود-ویرانگری زده بود تا به واژه ی تموم برسه و واژه ی تموم حالا ادامه داشت.. مثل چند ثانیه ی آخر یک قطعه موسیقی که محو شده توی هوا.. گوشِت دنبالش می گرده و نمی فهمی تموم شده و توهم ادامه داشتنش و زدی یا تموم نشده و داره جزئی از فضا میشه.
جسد پسره مونده توی سردخونه ی آلمان و برای ترنسفر کردنش کلی پول لازمه.. و خانواده اش این پول و ندارند. نمی دونم چرا حس می کنم پسر توی جسدش مونده.. و قلاده ی سنگین انتظار همچنان به گردنشه.. اینبار این جسده که توی برزخه.. این خبر ویران کننده بود به نظر من...    

دوشنبه، اسفند ۱۴

جنگ جهانی ِ همیشه در جریان !

صحنه ای هست در فیلم ِ " زندگی زیباست " ِ بنینی ، که مامور ها پیرمردها را از صف می کشند بیرون و می برند توی گروه جداگانه ای . . بعدتر می گویند پیرمردها و بچه ها لازم نیست کار کنند ... بعدترتر هم می کشندشان.. توی حمام های گاز.. حالا وضع، وضعِ ماست. روبات هایی هستیم که بازی مان می دهند و بازی را بلد می شویم.. بعد دیگر ادامه ی بازی می افتد دست ِ خودمان..لازم نیست کسی با چوب و چماق بالای سرمان ایستاده باشد ، تنها فکر ِ چوب و شمایل ِ چماق کافی است برای ما ، که صف بسازیم بین خودمان و آدم های دورمان ..هی جدا کنیم. هر کسی خدا را قبول دارد برود اینور و هرکسی اتئیست است برود آنور... پاپ دوست ها بروند آن آخر و راک باز ها بیایند اینجا.. فمنیست ها این طرف و بی سوادها آن طرف.. مراقب باشیم تداخلی ایجاد نشود و تا می توانیم نگذاریم بحثی ، حرفی ، تماسی بین قطب ها ایجاد شود... انقلاب می شود درون مان.. بیرون مان... هر کسی برود توی غار خودش و بنشیند بد و بیراه بگوید به بویی که از غار همسایه اش بلند شده.. هر کسی منتظر باشد یک نفر از غار آنوری ها کم شود.. بمیرد.. بسوزد.. نابود شود.. هرکسی بیشتر پرونده ساخت برای گروه دیگر ، بهتر است.. آخرش هم به همان حمام گاز ختم می شود.. ما همه محصول ِ یک بازی هستیم.. همه هم به یک شکل مرده ایم.

شنبه، اسفند ۱۲

دقیقه نویسی

رییس ِ فعلی من خیلی دوست دارد از خودش حرف بزند. شبیه کسی است که سال ها ، تنها مانده و هیچ کس در زندگی پیرو عقایدش نشده است. برای همین نیاز دارد خیلی حرف بزند و هر موضوع بی ربطی را به سلایق خودش ربط بدهد و ساعت ها برود بنشیند بالای منبرش. رییس فعلی من ، اصلن آدم بدی نیست. اتفاقن رییس خوبی هم هست. با اینکه زرنگ بازی های همه ی رییس های دنیا را دارد و شخصیتش از آن شخصیت هایی نیست که من جذبش شوم، با این حال سعی می کند روشن فکر کند.
امروز داشتم فکر می کردم که اولین قدم برای باز شدن وبلاگ ها ، از نیاز ِ بی درمان ِ آدم ها برای حرف زدن از خودشان و پیرو ، جمع کردن ، برداشته شد. بعدتر فکر کردم چقدر داشتن یک وبلاگ می توانست به رییسم کمک کند.