Instagram
‏نمایش پست‌ها با برچسب اجباری. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب اجباری. نمایش همه پست‌ها

پنجشنبه، اسفند ۲۴

سوهان روح


دارم تمرین می کنم. سوهان گرفته ام دستم و دارم گوشه های روحم را صیقل می دهم. به هیچ کس هم نگفتم. نه اینکه این چیزها را بشود به کسی گفت. نه . اما گاهی قبل تر ها با رزگار ، دوست خیلی صمیمی ام ، از این حرف ها می زدم. خیلی وقت است با رزگار حرف نمی زنم. گاهی زنگی می زنیم و گاهی مسیج می زنیم که هی دود آر یو اکی ؟ و همین. ته تهش شده همین. این خاصیت رابطه های لانگ دیستنس است. خیلی عذاب آور است نگه داشتنش توی مود ِ نرمال.
غیر از دایره ی دوست ها هم، مِستر است. که همیشه همه چیز را بهش گفته ام و گزینه ی خیلی خیلی سیفی است برای حرف زدن. شاید نتواند خیلی منطقی راه حل بگذارد جلوی پایم اما بیشتر از هر کس دیگری می فهمد کلمه های من از چه جنسی هستند. حالا اما راجع به این سوهانی که گرفته ام دستم ، حتی با مستر هم حرف نزدم. چیزی شبیه قوانین مورفی توی ذهنم ونگ می زند که اگر راجع به چیزی که می خواهی بهش برسی حرف بزنی ، دیگر بهش نمی رسی .
ممکن است چرت و پرت محض باشد اما تا وقتی ذهنم درگیرش باشد اتفاق می افتد. و این مورفی لعنتی خیلی سخت و جانکاه دست از سر آدم بر می دارد.
سوهان گرفته ام دستم و اینبار به جای ناخن ها رفته ام سراغ روح و روانم. هی می کشم و سعی می کنم چیز بهتری ازش در بیاید. نه اینکه ایده فلسفی پشت این مسائل باشد و یا حتی یک مثقال فکرهای معنوی زده باشد به سرم ، نه از این خبرها نیست. فقط بخاطر اینکه کمی قابل تحمل تر شوم.
یک بار وقتی خواهر مستر و یکی از دوست هایم نشسته بودند و داشتند از رفتارهای عجیب و غریب و آبنرمالی می گفتند که توی رابطه ی من و مستر اتفاق افتاده بود و هی می پرسیدند ، "چرا اینطوری می کردی واقعن ؟ " ،آمده بود نوک زبانم که بگویم من کلن آدم آبنرمالی هستم و قرار نیست بعد از این هم از این جور رفتارها از من نبینید. آمده بودم بگویم من پر از پارادوکس ها و رفتارهای غیر قابل وصف شدنم و با وجود اینکه مرا غیر قابل تحمل کرده اند ، به شدت مدیونشان هستم. شک دارم اگر کمی نرمال تر بودم می توانستم بنویسم. همین چند خط را حتی چه برسد به داستان ها.
با این حال هیچ نگفته بودم و شده بودم از این سکوت هایی که بعدتر خیلی پشیمانی اش را با خودت می کشی .
این چند روز که مستر رانندگی می کند و تازه نشسته پشت فرمان و من هی کنارش سعی می کنم کمی ، فقط کمی کمتر بیچ بازی در بیاورم و اگر هول هم شدم ، نگه دارم توی خودم ، کمی از خودم راضی ترم.
اما توی گوشم مدام صدای شکسته شدن دسته ی سوهانی می آید که توی دستها گرفته ام و فشار می دهم.. برایم عجیب نیست اگر اینبار هم نشود آنچه می خواهم بهش برسم.

یکشنبه، تیر ۲۶

.

فارسی وان شبکه ی گهی است. اما از یک نظر برکت ِ خانه شده است. اینکه مادر و پدر  که گاهی یادشان می رود آدم می تواند حرف بزند و بخندد و خوش بگذراند را سرگرم می کند. ساعتها جلوی سریال های آبکی  اش می نشینند. این خیلی خوب است. این به طرز خودخواهانه ای خوب است. اینطوری روزهایی که تا ده سر کارم ، خیالم راحت است  که مامان الان به سرش نمی زند افسرده شود و برود توی حیاط بنشیند و بخواهد جلب توجه کند و هی خودش را فرو کند توی غم هایی که ندارد.با پدر نشسته جلوی یکی از همان سریال ها . شیرینی می خورد و کیف می کند. و یا روزهایی که خانه هستم و دلم می خواهد توی اتاقم بمانم. مطالعه کنم و بنشینم پشت ِ پی سی. فیلم ببینم و نقاشی بکشم. تلفن حرف بزنم و اینترنت را بچرخم. 

" مامی، تلفن کی بود ؟ چی می گفت ؟ .. " جمله ی گهی است. اما هر چیزی که گه باشد را که نباید حذف کرد. این جمله یعنی F1. یعنی HELP. یعنی وقتی حس می کنی باید با مادرت حرفی بزنی که سکوت خانه بشکند و هیچ حرفی نیست که بزنی. که چیزهای توی ذهنت به درد مادرت نمی خورند. اینکه بگویی فلانی توی زندان خودکشی کرده و فلانی مورد تجاوز قرار گرفته و فلان نویسنده در فلان کتاب چنین گفته و شخصیت فلان زن در فلان فیلم چنین و بهمان.. به چه درد می خورد !  بهتر است بپرسی آن طرف ِ خط چه کسی بود و چه می گفت و چه خبر . و بعد دقیقه های متوالی را به گوش دادن ِ چیزهایی که برایت بی اهمیتند بگذرانی. این یعنی اصرار در ارتباط در جهان مدرن !

دیشب حوصله ی هیچ کاری نداشتم. هی کتاب به دست می گرفتم و نمی خواندم. نشستم یک کرگدن سبز کشیدم که دور کمرش بادکنکی قرمز بسته است. زدم روی دیوار کنار نقاشی های دیگر. ملافه های تخت را عوض کردم و احساسم تازه شد. اتاق را تمیز کردم تا فردا که او می آید ، چمدانش را آن کنار جا دهد و هرچه خواست بریزد و بپاشد. آخر شب رادیو ان بی سی آمریکا را که مثلا طنز است گوش دادم و از بی مزگی این آمریکایی ها حالت تهوع گرفتم. کمی از نیمه شب گذشته بود که او عکس ماه را که از تراس خانه ی تهران گرفته بود فرستاد جی میل ام. دلم تپید از فکر مردی که روی یکی از تراس های تهران ایستاده و چشم دوخته به آسمان. خواستم بگویم زندگی هرچقدر هم گه باشد ، گاه و بیگاهش روشن است. 








سه‌شنبه، خرداد ۳۱

!



Why should I put time and effort into something I don't like ? And it's not just the matter of liking! Why should I waste my moments to read and memorize such bullshits when I believe they have been destroying not just my life but my world !? I can watch a great movie! I can eat a delicious food while watching Friends ! I can make love ! I can read a book ! I can check out blogs and surf the net ! 
Why should I kill my joy because of a course that fucked my life during its sessions !?


پی نوشت :  شب ِ امتحان ِ اندیشه اسلامی 1 و 2  !