Instagram

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰

آزمایش خون در اردیبهشت.


ترس از حاملگی هرچقدر هم دوطرفه باشد ، باز یک ترس ِ زنانه است. حاملگی نخواسته در شرایطی که هیچ امکانی برای
داشتنِ یک بچه نیست ، عذاب وحشتناکی است که به فکر ِ سقط ختم می شود. تا امروز فکر می کردم ، سقط ِ یک جنین کاری است که از من بر نمی آید. نگرانی همین هفت هشت روز عقب ماندن پریود ، به من فهماند ، در چنین شرایطی ، من هم می شوم آدم ِ سقط. او همراه من نگران بود. استرس داشت ، اما این نگرانی برای من رنگ و بوی دیگری داشت. داشتم فکر می کردم به حال و روزی که بعد از سقط پیدا می کنم. ذهن خیال پرداز من ، مازوخیست ِ همیشگی ام ، تا کجاها را که برایم نبافته بود. فشاری که یک سقط می تواند روی یک زن بیاورد ، با من آمده بود تا ماورای ذهنم.

امروز آزمایش دادم . بعد از ظهر او رفت تا جواب را بگیرد. من پشت پنجره ی اتاقم که به اردیبهشتی خنک باز بود ، نشستم و درس خواندم. او زنگ زد و گفت منفی هستیم.بعد دو نفری خندیدیم ، خنده های جا مانده ی این روزها توی گلوهایمان ، ریخت بیرون. بهش گفتم توت فرنگی بخر. و نارگیل. گرانند اما بخر. جشن بگیریم.  بعد گوشی را گذاشتم و دست کشیدم به شکمم. ممنون بودم. نمی فهمیدم از کی. از خدا ؟ از جهان ؟ از کاندوم های خوب مان ؟ فکر کردم چقدر بودن یک نطفه ، وقتی می خواهی اش توی رحمت ، خوب است. که هی بروی جلوی آینه و دست بکشی بهش و باهاش حرف بزنی. براش آواز بخوانی و بهش بگویی به پیانو زدن ِ پدرش گوش کند. و چقدر همان نطفه می تواند بیچاره و نفرینی باشد وقتی ، نمی خواهیش.

زندگی ، بار سبک اش را دوباره به دوش ِ من گذاشته . از امروز. که روزی است در اردیبهشت ِ همیشه زیبا.

سه‌شنبه، فروردین ۲۷

اکشن .. هق هق ..کات.


همان قدر که هر کتاب باید نقطه ی عطفی داشته باشد ، هر آدمی هم برای گریه کردن ، همیشه ی روز ، هروقت دلش خواست اصلن، باید نقطه ی استارتی داشته باشد .  باید وسط یک گرفتاری کوچک که به گریه نمی ارزد ، اگر دلش خواست بزند زیر گریه ، تکیه کند به آن نقطه و استارت را بزند و بعد از هق هقی چند دقیقه ای برگردد سر زندگی اش. این حق هر آدم است. اصلن چرا دایره را اینقدر وسعت دهم ، این حق هر زن است که تکیه کند به چیزی در گذشته اش که همیشه پتانسیلِ به گریه انداختنش را دارد.
این نقطه در گذر زمان خیلی دستکاری می شود. از موضوعی به موضوعی دیگر تغییر می کند. برای من ،تا همین یک سال پیش هشتاد و هشت نقطه ی خیلی عظیمی بود برای گریه سر دادن. بعد کمرنگ تر شد. نه اینکه درد رفته باشد. نه. درد جایی که باید آرام و قرار بگیرد را توی دلم پیدا کرد. نشست سر جایش . بی قراری هاش تمام شدند. شد یک درد ِ کاری. شروع کرد به ریشه دواندن.
این وسط ها خیلی چیزها مثل هشتاد و هشت آمدند و رفتند و البته که مثل هشتاد و هشت نماندند. چیزی اما از خیلی قبل تر آمد و ماندنی شد. نه از آن ماندن های الکی . گوشه ای از من است . آن نقطه ی شروع ، برای گریه های من ، کودکی ام است.
آن هم نه اینکه بنشینم به روزهای خوب کودکی و خاطره های رنگی و مدرسه های خوب و دوست های خوب فکر کنم و گریه ام بگیرد. اصلن من آنطور آدمی نیستم. برای خاطره های خوب گریه ام نمی گیرد. گذشته از آن هم کودکی من خیلی کمتر از روزهای اکنونم ، رنگی و پر خاطره است. مدرسه هم که منبع تنفرم بوده . دوست آنچنان شگفت انگیزی هم نداشتم. شاید این یکی از بزرگترین اعتراف های من باشد. اعتراف من در مقابل کاغذ خط داری که زیر دستم است.
دلم برای کودکی ام می سوزد. فکر می  کنم به کودکی ام ظلم شده است. به من یاد نداده اند زندگی کنم. انگار مرا نشانده اند وسط سالن سینما و فیلمی از خانواده ام را برایم گذاشته اند. و بعد من فهمیده ام که زندگی سخت است. و بیشتر از سختی اش باید آن را سخت تر هم کرد. اصلن هر کسی زندگی را سخت تر کرد برنده ی این هم آغوشی است.
تغییر هولناک است . نباید دست به تغییر زد. همه چیز همان جایی که بوده باشد. کسی حتی گلدانی را جابه جا نکند. باید همیشه هراس داشت. باید مثل مادر بود که مدام ِ استرس است. باید هر ده دقیقه دیر کردن ِ یکی از اعضای خانواده را مرثیه کرد برای تراژدی.
باید از جنجال دوری کرد. هنگام ِ ناراحتی باید هر آدمی بریزد توی خودش و سکوت کند . دعوا یعنی داد های بی خودی و در جر و بحث هیچ کس به آن یکی گوش نخواهد کرد. آدم ها باید سعی کنند حرف هم را نفهمند .
حالا بعد از بیست و پنج سال زندگی کردن ، گاهی که دلم گیر ِ ماجرایی است ، لازم نیست زور بزنم گریه کنم که سنگینی قفسه ی سینه ام محو شود. کافی است تصویر دختربچه ای که می چسبید به مادرش و از هر رابطه اجتماعی با هم سن و سال هاش هراس داشت و برای این گوشه گیری اش مورد تشویق مادرش قرار می گرفت ، را بیاورم پشت ذهنم . دلم برای کودکی ام می سوزد.












پ.ن : چراغ قرمزهای شهر بخاطر گریه سر دادن گاه و بی گاه ِ آدم های شهرزده ، سبز هستند ... قرمز می شوند.. 



شنبه، فروردین ۲۴

خلسه طور



با هم خوابیدیم. بعدش باران آمد. شهر در سکوت و خلسه ی سه و پنجاه دقیقه ی نیمه شب فرو رفته بود. پیکره ای از پیکری جدا شد و کنار به کنار آرام گرفت. چند دقیقه ی بعد خواب مان برد. لحظه هایی هست قبل از خواب ِ خستگی.. قبل از خواب ِ مستی.. قبل از خواب ِ بعد از سکس.. قبل از خواب ِ نشئگی که می روی وسط ِ همه چیز. نه به زمین چسبیده ای نه رفته ای هوا.چشم هایت بسته اند و هی تصویر ِ اتاقی که درش هستی تکرار می شود ..تصاویر معلق اند و خیلی دلبرانه از جلوی دریچه چشم هات عبور می کنند. تصاویر مبهم .. رنگ هایی آمیخته.. توی همان مرحله بودم. او زودتر از من خوابش برده بود. فکر می کردم چقدر با کلمه ی خواب زندگی کرده ایم.. عشق بازی کردیم گفتیم خوابیده ایم.. رویا دیده ایم گفتیم خوابیده ایم .. بی رویا چشم بستیم و باز کردیم گفتیم خوابیده ایم.. آخرش هم معلوم نمی شود همه ی فیلم زندگی مان را توی خواب دیده ایم یا نه ...خواب ،خورشیدی شده بود توی ذهنم با کلی دنباله... معنی هاش آویزان شده بودند دور تا دورش.. فکر های بی سر و ته... فکر های ِ خلسه ..

بعد خوابم برده بود.با صدای منظم ِ نفس های او که هی می آمــــــــــــــــد و می رفـــــــــــــــــت. شبیه ِ نت های مکرر وسط یک کنسرتو پیانو که تکرار معجزه واری را می گنجانند توی گوش هات. خوابم برده بود و یادم نیست چه شده بود بعدترش. . صبح که بیدار شوم یادم می آید اما که چه خواب دیده ام.. 

صبح که بیدار شوم یادم می آید که خواب دیده ام شهر در سکوت فرو رفته و صدای باران می آید.. بعد کات .. توی ماشینی نشسته ام . پشت راننده. روی صندلی جلو ،بغل دست راننده میم نشسته است. دوستم. متمایل به ما نشسته است.. و شالش هی از روی سرش سُر می خورد..بعد کات.. و تصویر می رود تا مجتبا ، بین قفسه های شکلات.. دنبال قیمت جدید ریتـِر میگردد..بعد کات.و می رود به در گنده ی رستورانی ..  در فاصله ی ده متریِ در نشسته ام و می بینم که شب دارد با غروب نم خورده ی شهر می آمیزد..بعد نور ماشین پلیسی را می بینم که از جلوی در رد می شود.. بعد موسیقی تند می شود.. شال میم می افتد .. مجتبا بین قفسه های شکلات می دود.. آژیر پلیس می آید و می رود.. شال میم روی شانه هاش... ریترهای رنگی توی قفسه ی شکلات ها... نور ِ آژیر ِ پلیس ِ سبز... رد می شود ..رد می شود..آنقدر هی می گذرد که می شود خطی قرمز روی خواب های من.. این وسط ها جایی هم هست که غلتی می زنم و چشم هام چند ثانیه ای باز می شوند..
دارند اذان می گویند. 






 پ.ن : عکس از Christopher Holt

جمعه، فروردین ۲۳

گوشه ی تیز ِ جهان


فرض کنیم عکسی روی میزت باشد که بچه ای سه چهارساله در آن دارد به سمت دوربین می دود ... ته تهش دلت می لرزد. اگر این بچه از زمین محو شده باشد اما، انتها ندارد. ته ندارد.. می تواند زخم باشد و نمکی که تمامی ندارد می تواند درد را دیکته کند مدام در دلت..

یک اس ام اس بی خودِ " آی لاو یو " می تواند ته ِ یک روز شلوغ به اندازه ی دو ثانیه لبخند بنشاند روی لبت و برود گم شود بین باقی حرفها و کلمه ها. همین اس ام اس ، اگر فرستنده اش از زمین رفته باشد ، می تواند تبدیل شود به سوهان قلبت .. که آرزوی به قوع پیوستن دوباره اش را هر روز توی بغض هات تکرار کند و تمام نشود.. تا همیشه ی ذهنت باشد ، مثل ِ تلخی ِ بادومی که تا همیشه پشت حافظه ات می ماند.

یک دعوای کوچک روزمره ، می تواند درد بی بازگشتی شود اگر طرف دعوات زمین را ترک کند.. تو بمانی و هزار عذاب و شکنجه درونت ، که چرا موقع جر و بحث یادت نبود ممکن است فردا نباشید. یکی تان.

این نوستالژی مرگ آور زمین است.. اینکه می دانی محو می شوی .. اینجا جای ماندنت نیست. . ایستگاه است .. قرار نیست ریشه کنی.. و ریشه می کنی.. و از هر شاخه ات هزار هزار میوه دلتنگی و اندوه آویزان می شود...تلخ تلخ مثل بادوم های پشت ِ حافظه ات .



شنبه، فروردین ۱۷

کوچه ها قربانی اند.


کوچه ی اِکس بوی فرند ، کوچه ی عجیبی بود . صبح هایش قشنگ بود. ظهرهایش سایه ی جانداری داشت و شب که میشد تو را می ترساند. چند بار آمده بودم بهش بگویم اینها را. نگفته بودم. خانه شان مجردی بود.خودش و پدرش. خانه - آموزشگاه بود .چند تا پله می خورد می رفت پایین. فضاش راحت بود برای ساعت ها نشستن. آنجا راحت بودم غیر از اینکه آشپزخانه پنجره ای داشت چسبیده به سقف که می شد زمین ِ حیاط از آن طرف. پنجره باز بود و گربه ها می آمدند و می رفتند. من هیچ وقت با گربه ها ارتباط برقرار نکردم. ازشان می ترسم. نه از آن نوع ترس هایی که بپری بالای میز و جیغ بزنی. از آن ترس هایی که بریزی توی خودت و کنارشان بایستی و توی دلت غوغا باشد که برو. برو جای دیگر استخوانت را گاز بزن. که برو توی چشمهای آدم زل نزن.
 اکس بوی فرند آدم خوبی بود. آن سال ها . بعدتر دیگر دو شکل مجزا بودیم برای ادامه دادن و او همچین چیزی را حس نکرده بود. من می دانستم نباید بمانم. من اهل سوختن و ساختن نبودم. فهمیده بودم آنجا تمام شدم و باید بکـَـــــ نم بروم. روز آخری که کنده بودم و قرار بود دیگر هیچ چیز نباشد کمد اتاقم را خالی کردم و نامه و کارت و سنگ و هرچه نوشته که مرا می برد به آن دوران ، ریختم بیرون. به اکس بوی فرند گفتم که چیزهایی هست که من نمی خواهم و خودش فهمید چه چیزهایی است. گفت ببرم برایش. وقتی پیچیدم توی کوچه ، حس عجیبی با من بود. درخت های بسیارِ کوچه ، تکان می خوردند . انگار که کوچه میزانسنی شده بود برای دیالوگ های درخت ها با من.
 با خودم گفتم بعدتر گه گاهی بیایم این کوچه را دید بزنم. عجب درخت هایی دارد. وسایل را دادم و برگشتم توی ماشین. ایستاده بود دم در تا بروم. خدا خدا کردم برود تو و در را ببندد تا من و کوچه کمی تنها بمانیم با هم. آدم از راه ِ رابطه ها با چیزهایی عجیب و غریب رابطه دار می شود که فقط خودش می فهمد. آدم کسی را دوست دارد .. با او می رود فلان پارک روی بهمان نیمکت ِ زنگ زده می نشیند و آن روز چیزی می شود ، اتفاقی می افتد و شانه های آدم خالی می شوند یکهو.. از همان روز آدم هربار نیمکت ِ زنگ زده را می بیند دلش باز می شود. هروقت مشکلی دارد بغضی دارد می رود کز می کند گوشه ی نیمکت و دلش بیخودی آرام می گیرد.. از یک جایی به بعد هم آن نیمکت دیگر ربطی به کسی که باهاش رویش نشسته بودی ندارد. بین تو و نیمکت رابطه ای شکل می گیرد.
 چه کسی گفته که تمام شدن رابطه ها باید به تمام شدن ِ خیابان ها و کوچه ها و کافه ها و دیوار ها و نیمکت ها و فلافل فروشی ها ختم شود ؟ کی قرارداد این حکم را توی ناخودآگاه ِ همه ی ما بسته است ؟ چرا نمی شود بعد از تمام شدن رابطه ای برگردی به فلافل فروشی همیشگی و فلافل بخوری بدون اینکه آدم ها فکر کنند دلت تنگ ِ آن آدم است ؟ چرا نمی شود دلتنگ ِ کوچه ها بود .. جدا از خاطره ی آن آدم ؟
نرفته بود تو و من مجبور شده بودم نیم نگاهی از زیر عینک آفتابیم بندازم توی آینه و گاز را بگیرم و بروم بدون اینکه از کوچه خداحافظی درست و حسابی کرده باشم..
حالا این روزها دارم فکر می کنم به مشهد که دارد تمام می شود در زندگی من. . دارم می روم .. می خواهم این بار آدم ها را جدا کنم از خاطره ی شهر و بوی خیابان ها را ببرم تا پشت حافظه ام.. می خواهم روزی باشد که ایستاده ام کنار پنجره ی خانه ی خودم و غروب شده ، فکرم را برده ام ملک آباد و بوی خوب باغ و بوی حزین ِ غروب های مشهد از گوشه ی ذهنم بلند  شده و هوایی ام کرده است.. 

آدمی که چیزی برای هوایی شدن نداشته باشد ، دیگر چیزی برای گفتن ندارد.. لوزر است .. باخته است. 


سه‌شنبه، فروردین ۱۳

شیارهای اندوه و خوشبختی ِ همزمان.


کریستالم را می گیرم توی دستم. ایستاده ام جلوی تخت. روبرویم مجتباست که لم داده توی تخت و انیمه ی ژاپنی می بیند. 
کریستال را می چسبانم به چشمم و مجتبا می شود صد تا. صد دانه بیشتر خوشبخت می شوم. قربان صدقه ی لبخند ِ کجش 
می روم که از خلال لایه های کریستال رسیده به من. توی دلم. 
تکیه می دهم به دیوار و بالاترین، بالا و پایین می کنم. سی ان ان می خوانم و بی بی سی. جهان لاشه است. در فیس بوک کسی 
مسیج می دهد. کریستال را هی می گیرم میان مشت هام و سردی اش آرامشم می دهد.هدفون توی گوشهاش است. اذیتش می کنم. 
ادای حرف زدن در می آورم. می خندد. هدفون را بر می دارد . بهش می گویم :" یه صفحه هست تو فیس بوک خوشت میاد. چیزی مثل ِ نقد قرآن ولی نه به اون افراطی.مضمونش تو همون مایه هاس." چند ثانیه ای ساکت است و بعد می پرسد اسم صفحه چیست. همیشه Delay دارد. همیشه. خیلی وقت ها حرصم داده سر ِ این دیر جواب دادن هاش. جوابش را می دهم . بعد خم می شوم روی صفحه ی لپتاپش ببینم صفحه را پیدا کرد یا نه. فکر می کند آمده ام فضولی. می خندد. من هم می خندم. 
در بازوی دست راستش ، لخته ی خونی نشسته است. از دیروز ، در جهنم ِ فکری ام. دلم می خواهد روزهای بیماری زود تمام شوند. دلم می خواهد بیمارستانی اختراع شود که دردها را ، بیماری ها را ، ترنسفر کند توی تن ِ داوطلب ها. دلم می خواهد والنتیر ِ دردهایش شوم .. لخته ی خونش Send  شود تا من و او ، مثل ِ همیشه ، حتی همین الان ِ بیماری ، بخندد. 

صفحه را می آیم پایین. راهپیمایی دگرباش ها بوده در ترکیه. این پسره را می شناسم. همینی که وسط راهپیمایی است. توی لیست فیس بوکم است. پسر همجنس گرایی که از آنور ِ دنیا ، خیلی الکی و بیخودی کانکت شده به صفحه ی من. آرش ِ چی چی .. نمی دانم. کامبیز.نون نوشته علت شکست یک ازدواج ، نبود ِ عشق نیست نبودِ رفاقت است. لایکش زده ام. بر می گردم سر وقت ِ کریستالم .. و صد مجتبا را چک می کنم. انگار که برجک ِ نگهبانی ام. انگار که احساس امنیت ِ رفته ، کمی ، به جانم بر گردد از تکرار صورتش در شیشه ی تراش خورده ی کریستال.. کاش شنبه بیاید، جواب آزمایشش را گرفته باشم..دارو بخورد.. همه چیز برگردد به حالت ِ نرمال.. شب ها برگردم طرف ِ همیشگی تخت که سرم را گذاشته باشم روی دست راستش و خوابیده باشم.. که دست ِ راستش لخته ی خون نداشته باشد و درد نکند.. 

به گمانم باید بخوابم.