Instagram
‏نمایش پست‌ها با برچسب خواب هایی از رگِ گردن نزدیکتر.. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب خواب هایی از رگِ گردن نزدیکتر.. نمایش همه پست‌ها

پنجشنبه، مرداد ۱۷

در ستایش تخت.های.جهان



از جایی به بعد ، در رابطه ای که تخت وارد شده و پیچیدن تن ها به هم و سیگارِ بعد از هم آغوشی و ماندن زیر یک سقف توی یک تخت ، شب ها وارد غاری جدید شده و صبح ها به معنایی جدید تبدیل شده اند. یک دگردیسی ِ کاملن احساسی. شب را در سیاهی اش پناه بردن به گردن کسی ، آرامشی است که حتی اگر از ادامه اش مطمئن نباشی ، باز به بودنش می ارزد. و صبح ها را بیدار شدن زیر سنگینی بازویی افتاده بر پهلویت و نفسی که پشت گردنت را گرم کرده.. صبح ها با تمام هیاهوی بالفطره شان می توانند به آرامشی بی بدیل تغییر شکل بدهند. بشوند دقیقه 3 قطعه Nocturne No.1 Op.9 شوپن. بشوند وزیدن اولین نسیم خنک تابستانی بعد از روزهای جهنم مرداد. 

و نور . از نور هرچه گفته باشیم کم گفته ایم. هیچ چیزی در دنیا بیشتر از نور، عشق بازی را گوناگون تر بلد نبوده و به نمایش نگذاشته است. باریکه ی نور، روی وسایل وقتی چشمهات باز شده اند به صبحی دیگر در زمین. و رگه های بازیگوش نور که تا دست و پاها آمده اند ...

 تخت معبد من است .بارها بهش پناه برده ام. دعوا که کرده ایم زده ایم به تخت و آغوش و.. عشق هزار باره بر ملافه های تخت نشسته است. تخت تنها مرحله نیست در رابطه . شروع زمینی شدن است. و ملافه ها خاک پذیرنده اند. . 




دوشنبه، تیر ۳

از خواب های بی سر و ته






خواننده ی محترم اگر " شب های روشن " ِ داستایوفسکی را خوانده باشید ، بدون شک با خواندن اولین کلمه یاد آن کتاب می افتید. قصد نگارنده اما ، این نیست که یادی از جناب داستایوفسکی کرده باشد . نگارنده فکر می کند باید خوابی را با شما در میان بگذارد. شب خنکی در آستانه ی تابستان بود و هوا به طرز ِ ساکنی خالی از هیاهو بوده است. نگارنده که زنی است بیست و پنج ساله ، تمام روز را کلاس داشته و احساس خستگی در تنش موج می زند. نگارنده این ترم را سرکار نرفته است و کلاس هایش را در خانه اش برگزار می کند. او از اینکه می تواند با پیراهن و تی شرت و موهای باز و هر جوری که دلش می خواهد معلمِ کلاس هایش باشد ، احساس ِ مفرحی دارد. با این حال دلش برای فضای کلاس ها و صندلی ها و راه رفتن بین بچه ها تنگ شده. نگارنده بعد از خستگی آن شب ، لم می دهد روی تختش و تبلتش را می گذارد روی پاهایش . بعد از چند دست زامبی بازی کردن ، چشم هایش سنگین شده و به خواب عمیقی می رود. خواننده ی محترم ، نگارنده مدت هاست اهمیتی به خواب هایش نمی دهد اما این بار انگار صدایی در خوابش از اوخواسته باشد که چشم هایش را به روی خواب هایش باز کند،دوست دارد خوابش را بنویسد. او خواب می بیند توی کلاس در حال قدم زدن است و کار گروهی شاگردهایش را مانیتور می کند. بعد متوجه می شود که یکی از شاگردها آدم برفی است که با همان شکل و شمایلی که شما از یک آدم برفی انتظار دارید نشسته و تمرینش را با گروهش انجام می دهد. نگارنده ، اول به دریچه ی کولر کلاس نگاهی می اندازد و متوجه خاموش بودنش  می شود. بعد نگران از اینکه شاگردش در حال آب شدن است ، به طرف پنجره ها می رود و آن ها را باز می کند. پشت پنجره اما مردی ایستاده که موهای بوری دارد . او خودش را میلان کوندرا معرفی می کند. نگارنده که قبلتر عکس های میلان کوندرا را دیده متعجب می شود با این حال می پذیرد که ایشان همان کوندرا باشند . کوندرای مو بور کتابی را به دست نگارنده می دهد و هویجی را روی کتاب می گذارد. بعد هم لبخندی تصنعی زده و دور می شود. نگارنده به طرف آدم برفی رفته و هویج را فرو می کند توی صورتش. آدم برفی می خندد اما صورتش خوشحال نیست. . نگارنده فکر می کند چقدر اندوهناک است که آدم در تابستان آدم برفی باشد که می خواهد زبان انگلیسی یاد بگیرد. کتاب را نگارنده می گذارد روی میز کارش و تا پایان خوابش فراموش می کند بازش کند. در این بین اما یکی از شاگردها بلند شده و برای ارائه ی لکچرش می رود روی میز. ( در خواب هیچ اتفاقی عجیب نیست) . شاگرد لکچری راجع به یک فیلسوف می دهد و وقتی عکسش را در می آورد ، نگارنده می بیند که این عکس همانی است که خودش را کوندرا جا زده بود. بعد کسی از آخر کلاس می گوید :" اِ این که بهشتی است . "  و نگارنده بیدار می شود. خواننده ی محترم گاهی نباید رابطه ی بین علت و معلول ها را در خواب ها به هم گره زد و باید گذاشت خوابی بیاید و برود. از آن جایی که نگارنده هیچ گونه شباهتی بین کوندرا و فیلسوفی که در لکچر بود و آقای بهشتی نمی بیند ، خوابش را آنالیز نمی کند و به جای آن به آدم برفی بیچاره فکر می کند. با آن دماغ ِ هویجی اش.






سه‌شنبه، دی ۱۲

زیر ِ نورِ زرد



آدم نمی تونه همه ی آدما رو دوست داشته باشه. شعاره اگه می شنوید کسی اینو میگه. همینطور حیوون ها. بالاخره آدم از بعضی حیوونا خوشش میاد و از بعضیا نه. طرفدارای حقوق حیوانات هم بخاطر جبر کاری سعی کردن از همه جور جک و جونور خوششون بیاد. تو کله ی من یکی که نمیره  یکی بتونه همه جور جونور و دوست داشته باشه. حالا اینارو گفتم که بگم دیشب چی شد. اما قبلش باید بگم یکی دو ماه پیش چی شد. چون اول یکی دو ماه پیش ، اتفاق افتاد و بعد بخاطر اون، دیشب پیش اومد.یکی دو ماه پیش طرفای دو نیمه شب بود رسیدیم خونه و اومدیم تو اتاق خواب. من فقط نورِ زرد اتاق و روشن کردم با اینکه ازش متنفر بودم. انگشتهام حال و حوصله ی فشار دادن اون یکی کلید برق و نداشت. خسته بودم شاید خیلی. بعد دیدم یه سوسک قهوه ایِ کمرنگ داره از کنار دیوار میره بالا. من از سوسک بدم میاد اما بخاطر جبرِ کاریم ، گاهی تو کلاسای ساختمونِ قبلی که قدیمی تر بودند ، مجبور شده بودم سوسک بکشم که شاگردها از رو صندلی ها بیان پایین و تمرکزشون برگرده.آدم وقتی تو یه موقعیت مسئولیتی قرار میگیره ، ناخودآگاه قوی تر میشه.اما اونشب من بودم و مجتبا. قرار نبود من مسئول کشتن یه سوسک باشم. مجتبا بود .
 بهش گفتم اینو بکش . یه جورایی سرگیجه گرفته بودم از دیدنش. شاید بخاطر نور زردِ گهی بود که افتاده بود روی پوست قهوه ای ِ کمرنگش و تهوع ِ بیخود و بی دلیلی رو تو من به وجود آورده بود.مجتبا اومد بکشتش. نمی دونم چرا اول با لبه ی مگس کش ، نصفه اش کرد. خودش هم بعدن گفت که نمی دونه چرا اینکار و کرده .
بعد یه تشنج عصبی پیچید توی بدنم. نمی فهمیدم چرا باید اینقدر عصبانی بشم.چشمهام و گرفته بودم و داد می زدم که نکشش. نه نه. چشمام و بسته بودم اما تصویرش اومده بود تا پشت ِ پلک هام. فایده نداشت. با چشم باز و بسته هنوز می تونستم ببینمش. مجتبا تعجب کرده بود. البته وقتی با یه آدمِ خل و چل زندگی کنید ، خیلی وقت ها دچار این تعجب می شید ، یا توی شرایطی قرار می گیرید که نمی دونید باید چه کار کنید. مجبورید همینطوری بایستید و به طرف خیره شید که چشمهاش و گرفته و داد می زنه نکشش. نکشش. بکشش. بذار بمیره..
خلاصه اینکه مجتبا به هر جون کندنی بود اون سوسک نیمه جون و کشت و جنازه اش و از اتاق برد بیرون. بعد من نشستم روی کاناپه ی کنار اتاق و کمی لرزیدم. یه لرزش ِ عمدی که کمک می کرد آروم باشم. بعدتر مجتبا کمکم کرد برم زیر دوش ِ آب وچند دقیقه ای زیر ِ دوش ِ آب ، منو گرفت تو بغلش . وقتی آروم شدم ، نمی دونستم چه جوری باید اون فشار عصبی و توضیح بدم. مجتبا گفت چند روزی اخبار و دنبال نکن .
 حالا می رسیم به دیشب. که ساعت از سه و نیم گذشته بود و من داشتم فرانسه می خوندم. نمی دونستم باید بخوابم یا نه. با خودم گفتم پرده رو می زنم کنار . اگه برف می اومد ، بیدار می مونم. این شد که خوابیدم. برف نمی اومد.
بعد دیدم تو یه سالن بزرگم و روی یکی از صندلی های سالن نشستم و منتظر باقیِ آدمهام. سالن زمینه خاکستری داشت و بخاطر رنگش ، احساس سرما می کردم. یادم نیست چی پوشیده بودم اما می دونم که شونه هام لخت بود. بعد دیدم که یه قهوه ایِ کمرنگ داره از دور میاد. خیلی زود شناختمش. همون سوسک ِ یکی دو ماه ِ پیش بود. صد برابر بزرگتر اما. کت و شلوار پوشیده بود و خیلی با وقار داشت می اومد طرف من. همون جا بود که فهمیدم دارم خواب می بینم. حتی اون لحظه داشتم فکر می کردم ممکنه شانس بهم روی بیاره و کافکا هم پشت سر این سوسک گنده بیاد تو و همین جا یه ورژن ِ مسخ و واسم اجرا کنند. خب اما کافکایی در کار نبود.
خلاصه اینکه سوسک گنده اومد و روی صندلی کنار من نشست. تو لیوان من و خودش ، ویسکی ریخت و چند دقیقه ای در سکوت با هم ویسکی خوردیم. بعد لبخندی بهش زدم و بلند شد و رفت طرف درِ خروجی. بعد دیدم توی تخت نشستم و دارم هویج می خورم که البته این ربطی به اون نداشت و کلن خواب های من خیلی بی سر و ته اند.
من که علم تعبیر خواب ندارم و هرچی می گم بداهه گویی های ذهنِ پیچ در پیچ ِ خودمه. با این حال دوست دارم به صدای ذهنم گوش کنم که میگه این یعنی سوسکه  تو رو بخشیده و مجتبا هم تو رو بخشیده بخاطر رفتارای عجیب و غریبت و اخبار هم رو به خوشی می ره بالاخره یه روزی. نه کسی زیر چرخ های ماشین له میشه و نه کسی و با تیر می زنن و نه کسی اعتصاب غذا می کنه و نه کسی بمب میندازه. یه ماده ی بی حس کننده هم میاد به بازار که میشه باهاش سوسک ها رو کشت اما بدون درد. یه جور خواب ابدی واسه همه ی جک و جونورایی که نمی تونی باهاشون زندگی کنی. به هر حال من از اون آدماییم که نمی تونم همه جونورا رو دوست داشته باشم.






شنبه، شهریور ۲۶

.


بعد از هفت روز، خزیدن ِ دوباره زیر لحاف ِ تخت ِ اتاق ِ خودم ، حس سنگینی بود. آرامشی سنگین. چهل دقیقه ی پیش وقتی هواپیما رسیده بود آن بالا بالاها ، دل دل کرده بودم که قرصم را بخورم یا نه. خورده بودم و حالا که رسیده بودم خانه، کرختی ِ قرص از انگشتهای پا تا ابروهایم رسیده بود. خوابم می آمد و تخت پر از دلتنگی اما به طرز عجیبی دلچسب شده بود. خزیدم زیر لحاف و رویاهای هزار تکه ام پشت ِ چشمهایم را پوشاندند. فِرست کلَس بودن ویژگی خاصی نداشت. پذیرایی بهتر بود اما نمی ارزید به حس چندش آور ِ متمایز بودن و برتری.

آقای اوی من راست می گفت. باید یکبار دلت را به دریا بزنی و زیر پایت را نگاه کنی. زمین  زیر پای آدم پازلی می شود هزار تکه. رنگ به رنگ. به حالت تهوع و سرگیجه اش می ارزد. چشمهای من سنگین اند. به اندازه ی کتابی که توی دستم مانده است. پسری که چاق بود و چشمهای بزرگ داشت.در فرودگاه.  و عقب مانده بود. و نبود. بود و نبود. برای سالم بودن زیادی ابنرمال شده بود و برای عقب مانده بودن زیادی معصوم بود.. دنبال ریل ِ چمدان ها. عینکم را زده بودم که ببینم ساک ِ قرمزم کی می افتد روی ریل. پشت ِ شیشه ها مشتی مردم بودند. آقای او جایی بود دور. پشت ِ شیشه ها مشتی مردم بودند. عینکم را برداشته بودم. چشمها زمین را نشانه گرفته بودند. سبک اما. نه به سنگینی ِ الان. توی تخت. زیر ِ لحافِ خودم. 

آن روز آمده بود دنبالم. سر ِ کار. سورپرایزم کرده بود. برای اولین بار. توی این پنج سال و اندی. هیچ وقت نتوانستیم سورپرایز کنیم. همیشه لو دادیم. خندیده بودم و حس امنیت تا پشت ِ گلویم بالا آمده بود. تا همینجایی که الان بغض آمده. هوای اتاق خنک است. هوای آنجا شمال بود. هوای من توی هواست. آن بالاها. روی زمینی که پازلی هزار تکه است. دور. هزار کیلومتر دورتر از لحافی که زیرش خزیده ام.





دوشنبه، اردیبهشت ۱۹

.


فحش داده ام به همه ی دلیل هایی که قیچی وار افتاده اند به جان ِ رویاهایم. به دو گربه ی سیاه که نیمه شب هــــوسِ

عشق بازی ، آنهم از نوع پر سر و صدایش ، زده به سرشان. که آمده اند پشت پنجره ی اتاق من و مرا با وحشت از

خواب خوش پرانده اند. به حافظه ام که هرجا دلش می خواهد به کار می افتد و وقتی نخواهد ، جواب نمی دهد. شب ،

را نشسته ام برای چندین دقیقه ی طولانی ، که به یاد بیاورم خواب ِ چه می دیدم که اینطور از پاره شدنش نا خوشم. به

هر چیزی که مایه ی الهام گرفتن ِ حافظه است فکر کرده ام. به او. به چشم هایش. به پاریس. به ونیز. به باران. به خنده.

هی زل زده ام به سر انگشتهام. خواب ِ خوشم تا سر انگشتهام رخنه کرده. دست کشیده ام به سر انگشتها و به سکوت ِ

ممتد ِ شب گوش داده ام. 

لم داده ام به درگاهی پنجره. و گربه ی سیاه زل زده به من. حس کرده ام گربه ی سیاه با چشمهای هوس بازانه به تنم 

خیره شده. فحش داده ام به ادبیات  که اینطور در تار و پود زندگی ام پیچیده. که شخصیت بخشیده به هر آنچه قبل از این

موجودی بوده و بس. گربه ها را فهیم کرده و نشانده میان میله ها . که زل بزنند به زن ِ پشت پنجره. با لباس خواب سیاه

و ران های بیرون افتاده اش. 

پنجره را باز کرده ام و به گربه ی وقت نشناس گفته ام  " یکی طلبت . " 

برگشته ام به تخت و فرو رفته ام تا عمق، در خوابی که صبح به یادم نمانده . فحش داده ام به دانشگاه ِ لعنتی که تمــام 

نمی شود. که خواب و استراحت و وقت مفید ِ زندگی ام را داده به فاک. به شش و نیم ِ صبح ام ، با غضب نگاه کرده ام.

سر مردی که جان ِ من است داد کشیده ام که بیدار شود و از کارش عقب نماند. سر مردی که جان ِ من است ، بدخلقی

ریخته ام که نمی دانم کدام گوشه ی شب ِ به هم ریخته ام را جبران کرده باشم. صبوری کرده است. با زنی که خودش

را در ادبیات غرقه می کند ، نیمه شب بلند می شود و دست می کشد به سر ِ انگشتها باید صبوری کرد. تمام. 














شنبه، دی ۱۱

.

میان عشق بازی ِ نور و سایه نشسته بودم. روی یکی از مبل های قرمز ِ هال. خانه ساکت بود. تنها مقیم اش خودم بودم.

رج به رج می بافتم . هر از گاهی نگاهم را می انداختم  روی صفحه ی خاموش گوشی ام که لم داده بود روی مبل .

خودم هم نمی دانستم چه می خواهم. دلم برای صداهای آنطرف گوشی تنگ شده بود. ترس همیشگی هم توی دلم بود. که

مبادا لحظه ی مرگم برسد . که قرار باشد زمین را همین الان ترک کنم. بدون شنیدن صداهای پشت گوشی . بدون اینکه

به او گفته باشم مرا ببوس. بدون اینکه صدای دوستهام گوشم را پر کرده باشند. پــــــــُر ِ آرامش. !


چیز دیگری هم بود توی آن ساعتها. قسمتی از من داشت در سکوت خانه عشق می کرد. میان تناقضی پُر خنده گیر کرده

بودم. انگار می دانستم صفحه ی گوشی ام بالاخره روشن می شود و با اینکه روشن شدنش ، روشن شدنِ خودم بود ،

برای ماندن ِ تاریکی و سکوت دعا می کردم. مثل اینکه در میان عشق بازی ، لحظه ی ارگ.اسم را بخواهی و نخواهی.

بخواهی و نخواهی. بخواهی و نخواهی.

یادم است آن روز سرم را از پنجره کرده بودم بیرون و هوای سرد و خشکی از شهر ، خودش را چسبانده بود به من.

یادم است حیاط تاریک بود و ساختمان های روبرو کم سو. یادم است هی گوش داده بودم به صدای شهر و هرچه شنیده

بودم بوق بود و صدای گذر ِ ماشین ها با عجله ای سرسام آور. یادم است تلاشی بزرگ جمع شده بود توی سرم که

صداهایی را از شهر بشنود که دوست دارد. صداهایی که دوستشان داشته ام. صدای تکان خوردن پایه های تخت ِ یک

زن و مرد. صدای حرکت ِ دست ِ پسربچه ای که هواپیمای کوچکش را توی هوا می چرخاند. صدای ها شدن ِ دستهای

زنی توی پارک . صدای راه رفتن قمری روی دیوار ِ حیاط. صدای هم زدن ِ مایه ی کیک. ....

نشده بود. نتوانسته بودم.. هرچه شنیده بودم بوق بود و صدای گذر ِ ماشین ها با عجله ای سرسام آور.

همان شب خواب دیدم خانه ی عروسکی توی حیاط ِ خانه مان زده اند. خانه ی عروسکی ده برابر قد من بود و من از

پشت پنجره از دیدنش ذوق مرگ شده بودم. خودم را که رسانده بودم توی حیاط خانه ی عروسکی را برده بودند. از

مرد ِ همسایه پرسیده بودم چرا و او گفته بود وقتی خریدیمش حواسمان نبود به جنسش. توی حیاط که باشد موریانه بهش

می زند .

خوابم را برای او تعریف نکردم. برای هیچ کس نگفتمش. نمی دانم چرا. هنوز هربار در دستشویی را قفل می کنم و

روی توالت فرنگی می نشینم تصویر خانه ی عروسکی بزرگ آلبالویی رنگی توی سرم شکل می گیرد. و خیلی چیزهای

دیگر که همان شب در خوابم آمده بودند. چیزهایی که به هیچ کس نگفته ام. چیزهایی که هیچ کس نمی داند..   












جمعه، آبان ۱۴

.

لَس شده بودم. حس می کردم حرکت خون را توی بدنم می فهمم. از آن حس های خواب آور. همان هایی که

می کشاندت به تخت خواب. تخت خوابی که در ساعت دو و نیم بعد از ظهر دچار ِ تاریک روشن ِ مست کننده ای است.

این ساعتی است که من عاشقش هستم. در تمام طول روز همین ساعتهای بعد از ظهر را،قبل از تاریکی شب، می پرستم.

در آرامش محضم . در عین حال همیشه ترسی درم می جوشد از بس فکر می کنم به تاریکی که همیشه می آید و

تاریک روشن ِ بعد از ظهر مرا به هم میریزد. داشتم می گفتم لس شده بودم. چند دقیقه ی پیش شیاف زدم و حالا دردم

آرام گرفته بود. خودم را توی تخت جا دادم و خیلی زود... خوابم برد.


خواب دیدم توی ماشینم . هوا به زمستان می زد. رفتم خانه ی یکی از دوستهای مامان و بابا. مهمان داشتند. مهمانشان

ژولیت بینوش بود. داشت برای خودش چای میریخت. نشسته بودم پشت میز آشپرخانه و تمام حرکاتش را زیر نظر گرفته

بودم. تعجبی توی فکرم وول می خورد. فکر می کردم چقدر این زن را دوست دارم و چقدر هیچ وقت به دیدنش از

نزدیک ، آنهم اینقدر نزدیک ، فکر نکرده بودم. هول شده بودم انگار.. فارسی می فهمید. زیاد.

بهش گفتم از چی ِ ایران از همه بیشتر خوشت آمده ؟ .. از این سوال های احمقانه که هول که می شوم می پرسم..گفت

از طبیعتش. اینجا مثل بهشت است.. با جوابش احساس نزدیکی نکردم.. خواستم بهش بگویم اصلا جوابت را درک

نمی کنم.. نگفتم. شاید گوشه ای در من می دانست که دارم اینها را توی خواب میبینم.. باهاش رفتیم جایی که شبیه

کافه-رستوران بود. دختری هم با ما بود. انگار از دوستهای من باشد.. شبیه دخترخاله ام بود.. گارسون های کافه همه

زن بودند. چراغِ میزی که دورش نشستیم را روشن کردم و ژولیت گفت دخترم کلاریس و دیدی ؟ گفتم نه و با شوق

رفتم طرفش .. منتظر عکسی که می خواهد نشانم دهد.. از کیفش اما عکسی بیرون نیاورد.. چیزی که بیرون آورد را

ندیده بودم.. تا حالا.

شبیه اسپری دهان بود. به همان کوچکی.. گفت بیا.. کف دستهام را چسباندم به هم و گرفتم جلوی همان چیزی که

نمی دانستم چیست. فشارش داد و چیزی مثل نسیم توی دستم جای گرفت. انگار که یک مشت نسیم داشته باشی. فشرده.

که توی دستت تکان بخورد.. بو کشیدمش .. بوی پاییز می داد.. بوی آن لعنتی که می گفت اسمش کلاریس است و

دخترش است واضح تر از هر چیز دیگری که توی آن دو ساعت خواب دیدم توی مغزم مانده.

بهش برش گرداندم و او توی همان دستگاه جایش داد.. داشت حرف می زد.. مرد میز کناری با بچه اش آمده بود..

شعبده باز بود. از لباس هایش فهمیده بودم.. حواسم مدام پرت می شد طرفش.. حرفهای ژولیت یادم نمانده.. مرد میز

کناری سرش را می برید و می انداخت روی زمین.. باز سرش را بر می داشت و .. بعد شلوغ شد.. کلی آدم آمدند که

از ژولیت امضا بگیرند و من ایستاده بودم... یادم است یک نفر از زیر صندلی که کنارش بودم دست دراز کرده بود و

می خواست به پاهام.. تنم.. دست بزند. کشیدمش بیرون.. و شروع کردم به دعوا کردن.. آمد فرار کند.. افتادم دنبالش..

لعنتی.. انگار نباید دنبالش می رفتم.. انگار خر شده بودم توی خواب و نمی فهمیدم ژولیت خیلی مهم تر از دعوا کردن با

لاتی است که می خواسته دستمالی ات کند.. لعنتی.. گمش کردم.. دوباره توی ماشین بودم و هوا به زمستان می زد...

توی خیابان ها می گشتم و تاریکی عجیبی توی شهر بود.. از آن تاریکی هایی که می دانی نمی توانی چیزهایی که

می خواهی را توش پیدا کنی.. نه ژولیتی .. نه کلاریسی.. نه شعبده بازی که سرش را بردارد و بگذارد...