لَس شده بودم. حس می کردم حرکت خون را توی بدنم می فهمم. از آن حس های خواب آور. همان هایی که
می کشاندت به تخت خواب. تخت خوابی که در ساعت دو و نیم بعد از ظهر دچار ِ تاریک روشن ِ مست کننده ای است.
این ساعتی است که من عاشقش هستم. در تمام طول روز همین ساعتهای بعد از ظهر را،قبل از تاریکی شب، می پرستم.
در آرامش محضم . در عین حال همیشه ترسی درم می جوشد از بس فکر می کنم به تاریکی که همیشه می آید و
تاریک روشن ِ بعد از ظهر مرا به هم میریزد. داشتم می گفتم لس شده بودم. چند دقیقه ی پیش شیاف زدم و حالا دردم
آرام گرفته بود. خودم را توی تخت جا دادم و خیلی زود... خوابم برد.
خواب دیدم توی ماشینم . هوا به زمستان می زد. رفتم خانه ی یکی از دوستهای مامان و بابا. مهمان داشتند. مهمانشان
ژولیت بینوش بود. داشت برای خودش چای میریخت. نشسته بودم پشت میز آشپرخانه و تمام حرکاتش را زیر نظر گرفته
بودم. تعجبی توی فکرم وول می خورد. فکر می کردم چقدر این زن را دوست دارم و چقدر هیچ وقت به دیدنش از
نزدیک ، آنهم اینقدر نزدیک ، فکر نکرده بودم. هول شده بودم انگار.. فارسی می فهمید. زیاد.
بهش گفتم از چی ِ ایران از همه بیشتر خوشت آمده ؟ .. از این سوال های احمقانه که هول که می شوم می پرسم..گفت
از طبیعتش. اینجا مثل بهشت است.. با جوابش احساس نزدیکی نکردم.. خواستم بهش بگویم اصلا جوابت را درک
نمی کنم.. نگفتم. شاید گوشه ای در من می دانست که دارم اینها را توی خواب میبینم.. باهاش رفتیم جایی که شبیه
کافه-رستوران بود. دختری هم با ما بود. انگار از دوستهای من باشد.. شبیه دخترخاله ام بود.. گارسون های کافه همه
زن بودند. چراغِ میزی که دورش نشستیم را روشن کردم و ژولیت گفت دخترم کلاریس و دیدی ؟ گفتم نه و با شوق
رفتم طرفش .. منتظر عکسی که می خواهد نشانم دهد.. از کیفش اما عکسی بیرون نیاورد.. چیزی که بیرون آورد را
ندیده بودم.. تا حالا.
شبیه اسپری دهان بود. به همان کوچکی.. گفت بیا.. کف دستهام را چسباندم به هم و گرفتم جلوی همان چیزی که
نمی دانستم چیست. فشارش داد و چیزی مثل نسیم توی دستم جای گرفت. انگار که یک مشت نسیم داشته باشی. فشرده.
که توی دستت تکان بخورد.. بو کشیدمش .. بوی پاییز می داد.. بوی آن لعنتی که می گفت اسمش کلاریس است و
دخترش است واضح تر از هر چیز دیگری که توی آن دو ساعت خواب دیدم توی مغزم مانده.
بهش برش گرداندم و او توی همان دستگاه جایش داد.. داشت حرف می زد.. مرد میز کناری با بچه اش آمده بود..
شعبده باز بود. از لباس هایش فهمیده بودم.. حواسم مدام پرت می شد طرفش.. حرفهای ژولیت یادم نمانده.. مرد میز
کناری سرش را می برید و می انداخت روی زمین.. باز سرش را بر می داشت و .. بعد شلوغ شد.. کلی آدم آمدند که
از ژولیت امضا بگیرند و من ایستاده بودم... یادم است یک نفر از زیر صندلی که کنارش بودم دست دراز کرده بود و
می خواست به پاهام.. تنم.. دست بزند. کشیدمش بیرون.. و شروع کردم به دعوا کردن.. آمد فرار کند.. افتادم دنبالش..
لعنتی.. انگار نباید دنبالش می رفتم.. انگار خر شده بودم توی خواب و نمی فهمیدم ژولیت خیلی مهم تر از دعوا کردن با
لاتی است که می خواسته دستمالی ات کند.. لعنتی.. گمش کردم.. دوباره توی ماشین بودم و هوا به زمستان می زد...
توی خیابان ها می گشتم و تاریکی عجیبی توی شهر بود.. از آن تاریکی هایی که می دانی نمی توانی چیزهایی که
می خواهی را توش پیدا کنی.. نه ژولیتی .. نه کلاریسی.. نه شعبده بازی که سرش را بردارد و بگذارد...