Instagram

جمعه، اردیبهشت ۱۰

نوع لذت در قرن بیست و یک.





شنیدی ضرب المثلی را که می گوید :

" اگه فلانی بگه ماست سیاهه طرف باور می کنه ؟ "

قضیه خط های تکان دهنده ای است که بین عشق به وجود می آید ، وقتی او
به

راحتی باور می کند من بچه کانگورو خریده ام . و می خواهم دندان طلا بگذارم .

.

اگر در آمیزشی عجیب از مدرنیته و پست مدرن ایستاده ام و شک مثل تومور در

همه جای زندگی ام پخش شده و جدید تر از آنی هستم که بنشینم به واژه ی ایمان

بیاندیشم ، هنوز وقتی به او فکر می کنم یک پایم روی نقطه ای از دو قرن پیش

قرار می گیرد. جایی مثل قرون وسطا . قرنش مهم نیست. مهم جنس یقین است .

آن روزها وقتی هنوز کلیسا سردمدار همه بود ، از زمین خودمان نمی گویم ، حدیث ِ

لخت ، گفتن ندارد، آن روزها در آن کشور های بیگانه ی غربی وقتی کلیساها

سردمدار بودند و مغز مردم را فندق گونه می پنداشتند ، وحشت کوچک شمردنِ

خدای آسمانها ذرات وجودشان را به لرزه می انداخت . این روزها در گذر از

مدرنیته ی دوست داشتنی ، من از کوچک شمردن خدای زمینی ام می ترسم.

یک شب که خواب بودیم و من نیمه شب بیدار شدم و او همچنان خواب بود، خیره

شده به چشمهایش آرزو کردم همیشه برای من خدا بماند. خدایی که خارق العاده

نیست و معجزه ندارد و پیامبری دنباله اش وصل نکرده است. خدایی بماند که از

جنس من و مثل من گناه می کند. نه معصوم است و نه کلمه ی رحیم و بخشنده و

مغفور را به خودش آویزان کرده است.

بعضی شبها قبل از خواب وقتی خدای زمینی ام را بو می کشم و بوی آشنایش

برایم نشان از عشق دارد و نه معصومیت ، حس می کنم دارم به نداهای آسمانی

که نوجوانی ام را به باد تمسخر گرفتند ، دهن کجی می کنم.


پراکنده نویسی های یک چهارشنبه شب !

11:21

از کلاس می زنم بیرون. به او زنگ می زنم. امروز در دانشگاهش اجرا دارد. تمام دیشب را

بیدار بوده. پنج و نیم و صبح خسته و زار زنگ زد بهم. از پشت هزار کیلومتر در آغوش گرفتمش.

پشت تلفن هایمان خوابیدیم. بهش زنگ می زنم. می خندد. می گوید یک ساعت تا اجرا مانده

اما شاید بسیج جلوی کار را بگیرد. دلم برایش می سوزد. می خندد. می خندم و بر می گردم

توی کلاس.


15:35

خوابم می آید. دارم درس می خوانم . ترم پیش آنچه می خواستم نشد. از بس شکسته

بودم. از بس مرگ و شکنجه و درد و زهر مار و ناله و اندوه ریخته بود روم. دیروز مقاله ام را

نوشتم و امروز دارم حسابی درس می خوانم اما چیزهایی این وسط میلم را به سمت

خودشان می کشند. دو صفحه می خوانم و چشمم می افتد به دفتر روی میز. چند صفحه ای

می نویسم و باز درس می خوانم.خیار می خورم و Friends می بینم. دلم هوای نوشته های

سلمان را می کند. این پستش را از دیشب سه بار خوانده ام.

هوایی ام. او هنوز برنگشته. درس می خوانم و یادم می افتد امروز صبح معده درد بود. درس

می خوانم و خوابم می آید. مجال خواب نیست اما. پنج قرار دارم. باید راه بیافتم.


10:53

شش ساعتی گذشته و من هنوز وقت خوابیدن پیدا نکرده ام. از وقتی رسیده ام درگیر درس و

کارهای مربوطه هستم.دلم برای کتابهایم تنگ شده. تبریز مه آلود و جنایت و مکافات و

سرزمین گوجه های سبز و خشم و هیاهو را تمام نکرده ام. از هرکدام دنباله ای رنگی در

ذهنم آویزان است. آشفته و شلوغ شده ام از حجم کتاب های ناتمام. قول داده ام از نمایشگاه

کتاب فقط کتاب های مربوط به زبان فرانسه را بخرم.

زنگ می زنم به او می گویم دست هایم را که یخ کرده اند بگیرد جلوی دهانش و ها کند !

رویای من گاهی از Charles de gaulle آغاز می شود !

Je




هربار خیالم به پاریس می رود ، موهایم کوتاه است. به شانه ام هم نمی رسد. همیشه از

فرودگاه فیلم ذهنی ام را آغاز می کنم. این روزها کار نمی کنم اما یادم می آید آن شبهایی

که یازده می رسیدم خانه و سرم درد می کرد و آلودگی و سنگینی شهر روی بدنم افتاده بود،

خودم را می انداختم روی تخت و چشمهایم را می بستم و دل می سپردم به خیال ِ پاریس.

شهری که همیشه دوستش داشته ام. آنوقت مثل روح می نشستم روی یکی از صندلی

های سالن انتظار Charles de Gaulle و پایین آمدنِ خودم را از پله های هواپیما به انتظار

می نشستم.

بیشتر از همه ی تصاویر ذهنی ام عاشق آن لحظه بودم که زن مو کوتاه را تکیه می دادم به

میله ای در مترو. زن مو کوتاه ِ من هیچ گاه نمی نشست. شاید خیال من بهش آموخته بود که

سفرش خیلی زود پایان می یابد. با اولین گرده ی خوابی که روی چشمهای من بیافتد.

زن مو کوتاه آرام و قرار نداشت. و نگاهش وقتی تکیه داده بود به میله ، حال و هوای نگاه ِ

Irène Jacob را داشت. وقتی در قرمز ، روی بیلبورد در باد می رقصید.

هر بار می ایستم جلوی آینه ، تصویرم را بیشتر از پیش به زن ِ خیالم که می تواند از هر مرزی

بگذرد و به هر کجایی برود نزدیک می بینم. شاید برای اینست که موهای کوتاهم را جور دیگری

دوست دارم.

Je Taime !


پاهایم را تکیه دادم به دیوار و نیمه بالایی تنم را جا دادم در قاب پنجره. باران تند ، هوایی ِ این

شهر شده است. چند روزی می شود. گاه و بیگاه باریدن می گیرد. برگهای سبز چشمهایم را

اغوا کردند. لم دادم به پنجره و دست راستم را گذاشتم زیر چانه ام. یادم آمد شش سالگی از

سرسره پرتاب شده ام. در نه سالگی عاشق عروسک کلاه قرمزی ام شده ام.یادم آمد مردی

را دوست دارم که در نقطه ای دور نشسته و گیتار الکتریک می زند. و دیوارهای آکوستیک

شده اش صدای باران را راه نمی دهند.اگر آنجا باران ببارد. در اکنون.

از من تا سنگفرش حیاط پنج متر نا امیدی است. پنج متر یأس. پنج متر اندوه که در باران نم

خواهد خورد.مرد ساختمان روبرو لم داده به لبه ی پنجره . سیگار دود می کند و به جایی بین

دو درخت نگاه می کند. از مرد ساختمان روبرو تا زمین ده متر اندوه فاصله است. دود سیگارش

مثل پوچی ، موزون می رود. مثل پوچی زیبا می رود. کف دستم را خیس کرده ام و دلم

می خواهد سارا باراس ( Sara Baras ) زیر آلاچیق سبز شود. از زمین. زیر آلاچیق بهم

اسپانیایی رقصیدن یاد بدهد.

لم داده ام به لبه ی پنجره و لبخندی روی صورتم نشسته ، پهناور.

دارم به صبح فکر می کنم که قبل دانشگاه دستهای او قد کشیدند ، تلفنم را شکستند و

پیچیدند دورم. در دانشگاه حسی رخوتناک پیچیده بود. دارم به استاد الف فکر می کنم که

حزن میان چین های پیشانیش شکسته بود.

پسر ساختمان روبرو هنوز سیگار می کشد . هنوز به جایی دور خیره شده. باران اگر ببارد. تا

شب. شاید بروم در تنهاییِ شهرِ ساکن بدوم.

روی تختم دراز کشیدم. Bonjour mon chéri را گوش می کنم. هزار بار. رفتم زیر لحاف و

جمع شدم توی خودم. لبخندم را جا گذاشته ام روی لبه ی پنجره. بهش که معلق مانده بین

پنجره و حیاط فکر می کنم.به لبخندم که هرگز به سنگفرش راهی اش نیست. به لبخندم که

هنوز به پسر ساختمان روبرو خیره شده. به حرکت موزون دود. به نطفه ای که زیر آلاچیق

شکل می گیرد . .. شاید تا چند لحظه دیگر خوابم ببرد.

سه شنبه 24 فروردین1389


از اینکه شبها مثل یک انسان عادی باید بخوابم و خوابم هم می برد حرصم می گیرد. از اینکه

با این همه ادعای خداوندی حتی نمی توانم چشمهایم را باز نگه دارم و جلوی نیرویم را بگیرم

که تحلیل نرود شگفت زده شده ام. از اینکه تنها صدای همدیگر را داریم و برای آن هم باید پول

بریزیم توی جیب مخابرات ، عصبی می شوم. همین الان برگشتم خانه.

رانندگی را وقتی خیابانها خلوت تر است و شهر واردِ نیمه ای از شب شده دوست دارم.

ماشین هایی که می افتند دنبالم و کنارم بوق می زنند دنبال شماره دادن و گرفتن نیستند.

هیچ آدم عاقلی این وقت شب نمی نشیند پشت ماشینش شماره بازی کند.ماشین هایی که

دنبالم می آیند دنبال شریکی هستند که شب را توی خانه ی خالی شده شان توی تخت خواب

شان توی بغل شان وول بخورد. اینها بعد از اینکه چند دقیقه بی محلی ات را دیدند می روند.

آنقدر پیگیری نمی کنند. می ترسند شب به انتها برسد و دست خالی برگردند خانه شان.

اینجور موقع ها احساس قدرت بهم دست می دهد. حس می کنم پلیسی هستم که دارد از

محل کارش بر می گردد. نه از این زن پلیس های ایرانی که توی گونی اند و کارشان فضولی

کردن است. نخیــر. آنکسی که با فانتزی های من آشنا باشد می فهمد چه می گویم. حس

می کنم یکی از پلیس های خارجی ام. که شیک اند و خیلی هم آدم حال می کند بهشان نگاه

کند. قدرت عجیبی هم توی چشمهایشان هست. جدی اند و حواسشان به همه جا هست.

شب ها برای همین خیابان ها را دوست دارم. هرچه تاریک تر و خلوت تر باشد آدم راحت تر

خیال پردازی می کند. آنقدر راحت که گاهی پشت چراغ قرمزی که فقط یک ماشین پشتش

ایستاده می تواند صورت یارش که مثلا کنارش نشسته را ببوسد. نمی دانم چرا هربار اینکار

را کرده ام گریه ام گرفته. شاید دلم به حال خودم و عقل از دست رفته ام سوخته است.

حالا رسیده ام خانه. خواستم از پوسته ی پلیسی ام بیایم بیرون و بروم توی پوسته ی زن ِ

با وفایی که نجابتش را باید ستود.اما نه او اینجاست که پوسته ام را به تماشا بنشیند نه حال و

حوصله ی این نقش ها را دارم. دلم می خواهد خودم را پرت کنم روی تختم و آهنگ گوش کنم

و هربار به این نقطه اش رسید با خواننده اش داد بزنم You're Such a Part Of Me ..

چهارشنبه 18 فروردین1389

قبل از اینکه نوشتن این پست را شروع کنم باید اعتراف کنم. تا باری که از وجدانم صادر شده و

روی شانه هایم سنگینی ایجاد کرده گورش را گم کرده برود پی کارش. در پست قبل همه

برداشت کردند که این پیش غذایی است که برای آنها آورده ام و من از همان دقیقه که هی

یکی یکی گفتند منتظر غذایش هستیم به مرحله ی وجدان درد وارد شدم. آن پیش غذا را

جلوی خودم گذاشته بودم و اصلا غذایی که می خواهم در این پست به خورد خودم بدهم آنقدر

ناچیز است که به زور یک نفر را سیر می کند. نمی دانم دقیقا چرا وجدانم شروع به درد کرد .

از طرفی می دانم وجدان من زیاد به درد کردن می افتد و اصولا هنوز راهکار های جامعه اش را

برای داشتن وجدانی آسوده بلد نشده است. این پست را می خوانید و گرسنه تر از همیشه

از رستوران می روید بیرون. این خلاصه ی حرفهایم بود.

کمد خاطره هایم را دوست دارم. هدیه هایی که آدم ها بهم می دهند را دوست دارم.

آهنگهایی که مرا یاد کسی یا چیزی می اندازند دوست دارم و فکر کردن را. فکر کردن را

بسیار دوست دارم. ذهنم هیچ گاه خالی نمی شود. در اولین ثانیه ی خالی شدن سراغ

موضوعی می رود که باهاش پر شود. گاهی خیابانها الهام بخش فکر های من هستند. فرقی

نمی کند تنها باشم یا کسی کنارم باشد. همیشه در فکر من نمایشی در جریان است. از

گذشته ای که از زیر پوستم رد شده و یا آینده ای که همیشه روشن می بینمش.

بخاطر همین فکر هاست که در برخورد با پدیده ای ، به درستی و با تمام جزئیات به خاطر

می سپارمش. گاهی بسیار سعی می کنم به یاد بیاورم و موفق نمی شوم اما نقطه ای

الهام بخش همان پدیده ی فراموش شده را با جزئیاتش می نشاند جلوی چشمهام. کاری

ندارم که این اتفاق ها به حافظه ی کوتاه مدت مربوط است و یا در سیستم لیمبیک صورت

می گیرد و فلان نام را دارد و بهمان مسیر را دنبال می کند. من دنبال مسیر حسی اش

می گردم. دنبال جواب سوال هایی که گاه به گاه در ذهنم پدیدار می شوند و آنقدرها برایم

اهمیت ندارند که مرا بیچاره ی جوابشان کنند. اینکه چرا تا یک سال پیش خواب های عجیب و

غریب سورئالیستی می دیدم و حالا تعداد آنها کاهش پیدا کرده ؟ چرا شب هایی که کنار او

خوابیده ام خواب نمی بینم ؟ چرا چشمهایم بسته می شوند و بعد باز می شوند. بدون درکی

از لحظه های خواب ؟ چرا خواب های غمگین دیگر به سراغم نمی آیند و بیشتر استرس را

تجربه می کنم.

از این سوال ها رد می شوم. کنار هر کدامشان یک " به درک " گذاشته و به زندگی ام ادامه

می دهم. ماهیت اصلی فکر کردن های من به خاطره هایم و اتفاق هایی که برای من یا

پیرامونم می افتد در میلم به نوشتن معنا می یابد. و آنهم نه تنها نوشته های شخصی ام.

بلکه داستان هایی که می نویسم یا می خواهم بنویسم. دیدم که نظرهای متفاوتی راجع به

خاطره داشتن و فکر کردن به آن هست. همه شان را درک می کنم. فکر می کنم آدم باید

نسبت به مسیری که درش قرار دارد انتخاب کند. فکر کردن یا فراموشی.

اما عقیده دارم برای نویسنده شدن باید گزینه ی اول را در خودت متولد کنی. هر روز. دلیل

راضی نبودن از بعضی داستان هایم را عدم درک خودم می دانم. عدم شناخت کافی که باید

نسبت به شخصیت ام داشته باشم. در نظر نگرفتن بک گراند زندگی اش. برای همین است که

گاهی حس می کنم شخصیت داستانم از خاطره ای آنقدر رنج می کشد که دارد دوان دوان مرا

به انتهای داستان می کشاند. برای تمام شدنش عجله می کند. و اینطور موقع ها یاد

Juliette Binoche می افتم در Blue. (کیشلوفسکی) .

یکی از صحنه های اول. وقتی آنقدر بی توان از هضم فاجعه اش است. وقتی آنهمه قرص را

جوری در دهانش فرو می برد که انگار به پای تمام شدن افتاده. آنجا توان فکر کردن به آنچه پیش

آمده را ندارد و زمان راه حلش می شود. راه حل چه ؟ راه حلی برای ادامه دادن. حتی اگر

زندگی ات سگی باشد . هیچ تضمینی در زمان برای دوست داشتن آینده ات وجود ندارد.

من به خاطره هایم پناه می برم. هنوز. و گاهی گریه می کنم. پشت چراغ قرمز های شهر. که

انگار کار گذاشته شده اند برای متوقف کردن من در خاطره هایم. کاری به درد و رنجی که گاهی

سراغم می آید و یا خوشی که از پس یک خاطره رویم را می پوشاند ندارم. تنها می دانم که

باید فکر کنم. باید نگهشان دارم. باید سراغشان بروم. باید برای شخصیت داستانم کودکی

بیافرینم.

دوشنبه 16 فروردین1389


چند شب پیش در ماشین مادرم ، آهنگهای قدیمی گوگوش پخش می شدند . جرقه ی این

پست و پست بعدی آنجا زده شد. آهنگها فضایی نوستالژیک برایم ایجاد کرده بودند. فضایی

که در پست بعدی بیشتر به توضیح اش می پردازم. این پست را به این عکس اختصار می دهم.

و نکته هایی که به ذهنم رسیده را به پست بعد می سپارم.

در این عکس محتویات یکی از کمد های اتاق من را می بینید. کمدی که همیشه قفل است و

شاید خیلی کم پیش بیاید که به سراغش بروم. اما احساس وجود اشیا داخل آن در ذهنم

بسیار زنده است.

در گوشه ی سمت راست تصویر در پاکتی صورتی رنگ دومین و در واقع تنها نامه حفظ شده ای

است که از پس مکاتبه ام با مصطفی مستور به دستم رسید. بعدها این مکاتبه را ادامه ندادم

و دیگر داستانهایم را برای ایشان نفرستادم. دلیل نفرستادن را نمی دانم اما می دانم او از

اولین آدم هایی بود که در دوره ی جدی ادبیات خواندن کتاب هایش را می خواندم.

دقیقا بالای نامه دو شیشه ی خالی ادکلن است. که متعلق به دومین و سومین باری است

که آقای او را دیدم. تنها عکس چاپی که ازش دارم را به یکی از ادکلن ها تکیه داده ام. پایین

پاکت صورتی رنگ مقوای تکه تکه شده ی زرد رنگی است که رویش نوشته شده : " از نور

کائنات می خواهم تاریکی و نادانی و ترس را از درون من و جهان بزداید. "


روزی که این مقوا را پاره کردم نقطه ی شروع دوره جدیدی از زندگی ام بود. دوره ای که هنوز در

ادامه اش راه می روم.کنار ادکلن ها دو کارت پستال است که یکی از دوست های مجازی از

دور دست ها فرستاده است. دوستِ نقاشی که از Artsig به دنیایم وارد شد. پایین ادکلن ها

عکسی است که بیشتر بخاطر تاریخی که پشتش نوشته شده در کمدم جای دارد. یکی از

عکس های کودکی برادر بزرگم است. جذابیت عکس برای من در دهم ماهِ هشت ِسال چهل و

چهار است.

کنار اعتقاد پاره شده ی زرد رنگ ، ماحصل تخم مرغ شانسی است که در بیست سالگی

خریده و این اسباب بازی را برای جبران تخم مرغ شانسی هایی که در کودکی نخریدم درست

کرده ام. پایین تر سنگ هایی است که او برای من جمع کرده است و در دومین ملاقاتمان در

پاکتی نارنجی رنگ داده است دستم. کارت های کوچک تبریک را دوتا از برادرزاده هایم غین و

میم بهم داده اند که به دلیل علاقه ی کشنده و مفرطی که بهشان دارم نگهشان داشته ام.

و در گوشه ی سمت چپ بسته ی پستی است که اخیرا به کمدم اضافه شده.بسته ی چای

لاته هایی که نیکا برایم فرستاد.

این عکس پیش غذایی است برای حرفهایی که قصد دارم در پست بعد بنویسم.

پنجشنبه 27 اسفند1388

بیشتر آدمها بعد از تمام شدن حتمی یک رابطه سعی می کنند آثار به جامانده از آن رابطه را از

بین ببرند. مخصوصا اگر دیگر مهری به آن رابطه و آن شخص نداشته باشند . وقتی می خواهند

تواناتر به جلو حرکت کنند. وقتی دلشان ادامه ی زندگی را می خواهد. یادم می آید یکبار بعد

از تمام کردن یک رابطه وسایلی که مربوط به آن پسر و آن رابطه بود جمع کردم. بهش زنگ زدم

و گفتم که اینها را نمی خواهم که اگر می خواهد به خودش بدهمش.

یادم است حتی نوشته هایی که به او مربوط می شدند را به خودش برگرداندم. آن زمان

خصوصیتی داشتم که چند ماهی است از دست دادمش. اینکه می توانستم فراموش کنم.

چیزی را بگذارم پشت سرم و دیگر از ذهنم پاک شود. آن زمان راحت تر حرکت می کردم. این

روزها که می روم برای هفت سین خرید کنم تنها نیستم. ناباوری کنار من است. بهتی. دردی

شیرین و امیدوار.

برای من هشتاد و هشت سال عجیبی بوده . هرگز تصور نمی کردم یک سال از زندگی ام در

ایران بتواند اینچنین پرحادثه باشد. بالاخره سالهای سکون و بی میلی از ذهنم پاک شدند و

هشتاد و هشت ِ جاری به جایشان نشست. اتفاق ها تاثیر های عجیبی بر زندگی ام

گذاشتند. بارها احساس شکستگی کردم. بارها در حمام گریه کردم. برای آدمهایی که تا

دیروز از کنارم رد می شدند و حالا نبودند . برای معصومیتی که در خیابان در چشمها می دیدم.

برای نزدیکی که یکباره بین من و آنهمه آدم متولد شده بود. هشتاد و هشت باز هم سال دوری

های عشقانه ام بود. دوری اما که راحت تر می شکست. دوری که کوچک شده بود. آنقدر

کوچک که حس می کردم قد من ازش بلندتر است.برای همین پایانش هم عجیب است. مثل

رابطه های عاشقانه و دوستانه نیست. مثل یک حادثه نیست که از ذهنت بندازی اش بیرون.

مثل هزارحادثه است . هزار شاخه که از خیلی هاش فانوسی آویخته. مثل نور است که دوباره

دست به زایش زده.

این روزها من هم دارم هفت سین می چینم. بین کارها به خیلی چیزها فکر می کنم. اصلا

ذهنم خالی نمی شود. بیشتر از همه به آدمها فکر می کنم. به آنهایی که از همین خانه

شناختمشان و چه گره های عجیبی بینمان زده شد. عباس که به راستی اگر نمی دیدمش

گوشه ای فرهنگی از زندگی ام خالی می بود. رزگار که همیشه وقتی نیاز داری هست و

خیلی می فهمد که اگر نبود حرفهای زیادی می ماند توی دلم. آرزو که غر می زد و از غرهایش

نشاط زندگی می بارید. و صدای ریز و هیجان زده اش. سانتا و آن بعد عجیبی که در من ایجاد

شد تا هربار سانتا می خوانم دلم بخواهد ببینمش.نیکا که نمی دانم چرا با این همه فاصله

بینمان همیشه بهش احساس نزدیکی می کنم. رهام که معتقدم با کلمه ها عشق بازی

می کند چونان می نویسد و می سراید که دل من همیشه می لرزد.بهار نارنج که هربار

وارد وبلاگش می شوم باید اسپیکرم را روشن کنم که حجم غم اش را بفهمم.

پیدا کردن بعضی از اساتید دانشگاهم اینجا خیلی شیرین بود. اینکه استادت حرفهایی بزند

که به خودش مربوط می شود که گوشه ای از افکار پنهانش را به رویت باز کند.پیدا کردن دگم

و کشف کردن بعدی از شخصیتش که بسیار دوست داشتنی و بی ریا بود.

سلمان و خیال برگ گلش. سلمان را دیرتر شناختم . حیف.

بکتاش را که آرزوی دیدنش را دارم. با آن دست شکسته اش.

قانون شکن که خیلی وقت است بار زندگی نشسته روی شانه هایش و نمی گذارد این طرف

ها بیاید. با اینکه در شبی دیدمش که پر بودم از بیقراری، با اینکه شبی بود که تمام ذهنم را

اندیشه ی صبح پر کرده بود ، صبحی که نمی خواستم بیاید ، با اینکه نتوانستم بنشینم و از

حرفهایش پر شوم حس صمیمیتی باهاش داشتم که با آدم های دیگری که دفعه ی اول

می بینم تجربه نکرده بودم.

اگر بخواهم از تک تک آدمهای نازنین هشتاد و هشت بنویسم هزار پست می شود.

هرکس این گوشه توی لینکهای من است جزئی از گنج هایی است که امسال کشف کردم.

.

این ماگ را برای خودم ساختم . و خوشحالم.


یکشنبه 23 اسفند1388


بعد از یک هفته تب ، می ایستم جلوی آینه و کمر باریک من را برای خودم زمزمه می کنم.

Fun ترین سرماخوردگی را تجربه کردم. با رضایتی پر آرامش مانتو می پوشم . توی خیابانـم.

می ایستم وسط پیاده رو. چونان که مسخ شده باشم. در لحظه ای از آگاهی.

آگاه از تنهایی ام. از تک نفره بودنم. دست می اندازم دور بازوی او که تصویر تار و مبهمی از

خیال من است. خیالی که ساعت هفت و ده دقیقه در پیاده رو زاده می شود. می روم خانه

و آشپزخانه. آگهی اش می گوید گلچینی از بهترین ها را ... بیراه نمی گوید.

ظرف ها رنگ و رو دارند. کاسه ها ، گلدان ها ، ماگ ها شادابند. اینجا را دوست دارم و بیشتر

وقت ها فقط برای تماشا می آیم. خیلی وقت است پولم به خرید این چیزها نمی رسد.

توی ماشین مادرم نشسته ام. بهش نگاه می کنم. یادم می آید دیشب با او دعوا می کردیم.

تلفن را که گذاشتم از اتاقم آمدم بیرون. دلم گرفته بود و بی طاقت بودم.

خودم هم نمی دانستم چرا روحم دارد در به در دنبال مادرم می گردد. مادرم روی مبل جلوی

تلویزیون خوابش برده بود. تلویزیون هنوز روشن بود و ساعتِ نیمه شب از سه گذشته بود.

برگشتم توی اتاقم و خیلی گریه کردم. برای مادرم که همیشه حس می کنم عشقی که

لیاقتش را داشته بهش نداده ام. برای نیمه شبی که جای خالی اش روی مبل جلوی تلویزیون

آتشم بزند. دیشب فهمیدم دلم از خیلی ها پر است. انگار گریه هام آتش باشند و هیزم

بخواهند برای روشن ماندن ، ذهنم دنبال سوژه می گشت.اما تمام سوژه ها به مادرم ختم

می شدند. هر کلافی که در ذهنم می بافتم به مادرم می رسید. بعد او پیشم بود و آنقدر

آرامم کرد که خوابم برد.

از دیشب خیلی ترسیدم.

از تنهایی پدرسگی که به آدمها حمله می کند.که سن نمی شناسد و توان نمی سنجد.

از آن لحظه که پناهگاه ها تمام می شوند. شاید آنهایی که دنباله روی دین هستند این جور

وقتها با امامزاده ها و حرم ها و مسجد ها قدرت بازگشت به زندگی را پیدا کنند. خب وضع

برای من متفاوت است و برای خیلی های دیگر که شبیه من هستند.

.

آمدم خانه و چای ریختم. برای خودم و برای او . پشت پنجره ی هال ایستادم و چای خوردم .

فنجان او روی میز بود. ظرف ها را شستم و گلدان ها را آب دادم. که از زوال فرار کنم.

حالا یک ساعتی گذشته است.

دلم نمی آید فنجان چای روی میز را خالی کنم توی سینک.

چهارشنبه 19 اسفند1388

لازم نیست این روند را ادامه دهی. خیلی وقت است که دارد پا به پایت می آید .مادامی که

می خواهی چیزی نو بخری ، مادامی که می خواهی شادی کنی ، هربار که احساسی از

جنس غرور و پیروزی بهت دست می دهد ، آن حس لعنتی آن حس مبهم همچون مغبچه ای

لجباز خودش را توی قلبت راه می دهد که آن شراب تلخ را بریزد روی قلبت.

خیلی وقت است که پشت چراغ قرمز ها به خنده ی مردم نگاه می کنی و هی ذهنت پر

می شود از عکس آنهایی که کشته شده اند. آنهایی که توی سلولی تنگ و نمور افتاده اند

با حالی که خدا می داند . لازم نیست برای تک تک شان احساس عذاب کنی. لازم نیست

دستت را چنگ کنی بزنی به قلبت. لازم نیست وقتی همه چی آرومه پخش می شود فکر کنی

داری به یکی خیانت می کنی. نمی دانی کدام یکی شان قلبت را بیشتر آتش زده. آنی که با

شلیک جان سپرده یا آنی که با تصویر نزارش توی بیمارستان جلوی دوربین ایستاده. آنی که

خیلی جوان است . یا آنی که پشت دیوارها جیغ می زده. جیغ هایی که همیشه می شنوی.

دست از این حس بردار. مثل سرطان افتاده به جان زندگی ات. نه راهی گذاشته که ادامه

بدهی . با شوق. نه درمانی که کینه های کهنه ات را التیام بخشد.

برگرد به همان دنیایی که توش بودی. بگذار دوباره قطعه ای شعر مستت کند و جلد کتابی تو را

به اوج خواستن برساند. آنجا قوی تر ایستاده بودی. حالا خیلی وقت است کج شده ای. و او

شده پشتی ات. مدام کم می آوری و او جان می دهد که انگیزه ها را به زندگی ات برگرداند.

برگرد به آن نقطه ای که جیغ می زدی و می پریدی هر وقت اس ام اس عاشقانه ات را

می خواندی. به همان خانه ای که هر وقت واردش می شدی تنت انرژی بود و خنده ات خنده

می آورد.

سه شنبه 18 اسفند1388

- باتوم کجا بود ؟

- فرضا تو همش نشسته بودی تو خونه ، اخبار هم دنبال نمی کردی ، موزیک ویدئو که زیاد

می بینی. خون بازی داریوش و ندیدی ؟

- ببیــــن بذار روشنت کنم ! من یه پسر عمو داشتم که دو سال پیش اونقدر داریوش گوش

کرد خودکشی کرد.


- ها ؟


پ.ن : چندی پیش مدال هایی ساختم.

امروز یکی دیگرش را تقدیم کردم.


پ.ن 2 : انگار خیلی ها این کلیپ را ندیده اند !!! مطمئنا برای دیدنش به فیل کش

احتیاج است.

سه شنبه 27 بهمن1388

میان دیروز و امروز ایستاده ام. برای همین نمی دانم از کدام سرش بگویم. دیروز وقتی مادر و

پدر برای عوض کردن آب آکواریوم ، بی تاب و بی حوصله شده بودند و جوری برخورد می کردند

که انگار وسط یک فاجعه ایستاده اند ، تصمیم گرفتم ساده بگیرم. نه تنــها آن چیــزهایی کـه

کوچک هستند بلکه مسائلی را که می تواند آدم را به بی تابی بیندازد.

برای همین امروز که او بخاطر شکایت همسایه اطلاعاتی اش با پلمب ِ محل کارش مواجه

شد ، سعی کردم جوری باشم که انگار هیچ صاحبخانه ی بدی در دنیا نیست و اصلا قرار

نیست ماه ها معطل شود و خیلی زود جایی را پیدا می کند و صاحبخانه ی فعلی اش پول

پیشش را دو دستی می گذارد کف دستش و پشت سرش هم آب می ریزد الی آخر.

دیروز نشستم پشت میز آشپزخانه ی آنها. دو قدم اینور خط (احمد پوری ) می خواندم .

جلویم در فاصله ی کمی از کتاب ، سوئیچ ماشین راگذاشته بودم که اگر گیر داد به صدا دادن ،

با تکان ِ دستی ساکتش کنم. اینطرف تر هم گوشی ام بود. منتظر زنگ او بودم. خانواده اش

داشتند بر می گشتند شهرشان و من دلم می خواست زودتر بروند و او بیاید و یک دل پر

باهاش حرف بزنم. داداشم Desperate Housewives را داد بهم و قرار شد هر وقت پولش را

داشتم بهش بدهم. بعد برایم چای ریخت. از آشپزخانه که رفت بیرون من بودم و کتابم و

سوئیچم و گوشی و چای خوشرنگم. توی نعلبکی هایی که دیگر پیداشان نمی کنی .


امروز با بچه های نقد داستان بیرون بودیم. جای خیلی ها را توی دلم خالی کردم. خیلی خوش

گذشت. یک نفر بیاید و به من بگوید که بیرون رفتن هایم گناه نیستند و لازم نیست برای تنهایی

پدر و مادرم عذاب وجدان بگیرم.



پ.ن : دست رد بر سینه ی دو کامنت زدم که مطمئنم توسط یک نفر آن طرفی نوشته

شده بود. حالی داد به جان ِ شما.

23 بهمن1388

زنگ زدم به این و آن . حال همه شان خوب بود . کتک خوردن دیگر عجیب نیست. زنده

بودنشان را تائید می کردند و من نفس راحتی می کشیدم. ویدئوی کتک خوردن یکی از

پسرها را که دیدم داشتم به انفجار می رسیدم. قطعش کردم. نمی خواهم ایمانـم را از

دست بدهم. باید دوام بیاورم. گرچه دیدن این صحنه ها الزامی اند اما تا وقتی از حقیقت

دور نشده ام نیازی نمی بینم به خود آزاری بپردازم.

رفتم برای خودم نیمرو درست کردم. و رویش چهره ی خندان کشیدم. که شادی های

همیشگی ام را دوباره به خانه ام تزریق کنم. بعد دوباره برای او چای ریختم و گذاشتم روی

کابینت که از هزار کیلومتر دورتر ِ من بیاید و چای بنوشد و من سرمست شوم.

پروفسور ساشادینا را دیدم و طاها را دیدم و خیلی های دیگر را. سوالی از پروفسور نداشتم.

به آنچه نیاز داشته ام ایمان آورده ام و آنچه که موجب آزارم بوده را طرد کرده ام.

زمانی در دره ی تردید هایم ایستاده بودم. مدت زیادی است که به یقین شخصی ام رسیده ام

و همچنین پذیرفته ام که اندیشه های متفاوت وجود دارد و هر مسلمانی تروریست و هر یهودی

جنایتکار نیست. حرفهای پروفسور ساشادینا را دوست داشتم. از اینکه گفت هر ساله سه

چهار نفر از دانشجویان آمریکایی اش مسلمان می شوند ، تعجبی نکردم. اسلامی که ازش

حرف می زد ، اسلامی بود که هرگز برایم اتفاق نیفتاده بود. نه تنها برای من که برای هیچکدام

از آن آدمهایی که آنجا نشسته بودند. هرکدام از بچه ها سوالهایی کردند. درست است که

سوالی نداشتم اما با دلیل ِ پشت سوال هایشان همذات پنداری می کردم.

امروز از جلسه که برمی گشتم علی کوچولو را گوش کردم و ماشین را از صدایش انباشتم.

حس می کردم دلم قله ای می خواهد که نوک دنیا باشد. بروم بالایش و صدایم به همه برسد.

که از وبلاگم بیرون بزند. دلم می خواست فریادهایی بزنم. و دلم می خواست کنترلی دست

من بود که می شد باهاش جهان را به اندازه ی آهنگ علی کوچولو در سکوت و سکون فرو برد.

دلم می خواست سرم را بگذارم روی شانه ی هزار کیلومتر و کیلومتر ها از سنگینی سرم

بشکنند.

دلم خیلی چیزها می خواست. به جای همه شان ، آمدم خانه و برای خودم سیب زمینی

درست کردم و همه چی آرومه گوش کردم. خیلی هم خوبم.

یکشنبه 18 بهمن1388


چقدر زیادن کاراکتر های اسطوره های یونان ! گیج شده ام. فقط آندروماک و زئوس و

آفرودیت و رئا و آرتمیس را در ذهنم جا دادم کامــــل. پر لذت شدم. آندروماک را خواندم

چون پدرم آرزو داشته اگر دختر داشت اسمش را آندروماک بگذارد. بعد که به دنیا میام

یادش نبوده.


سرد شده. قرص نمی خورم . در سفر خیلی سرما به تنم وارد شد. برای گرما و

آرامش، آن گوشه ی تخت ِ آن اتاق ِ مهربان ِ آن شهر ِ کوچک را دوست داشتم. از وقتی

آمده ام ... گفتن دارد مگر؟ دلم آنجاست.


جنایت و مکافات را دارم می خوانم. با ترجمه ی افتضــــــــــــــــــــــــاح ! به پدر گفتم

ترجمه ی خوبش را از دانشگاه بیاورد. مانده ام در کار دنیا. از آن طرف خودمان را در

درس ترجمه ی ساده به فنا می دهیم و سعی می کنیم همه چیز رعایت شود و

بهترین ها انتخاب شوند و حالی ادبی به متن می دهیم ، استادمان 16 می گذارد کف

دستمان. بعد ما با خودمان می گوییم کار ترجمه ظریف است و در این مملکت خیلی

بهش توجه می شود و حتما استادمان دلایلی داشته.

از این طرف خروار خروار ترجمه ی آقای بهزاد را چاپ می کنند ، در حالیکه بین جمله ها

نقطه نیست و کلمه هایی که باید جدا باشند به هم چسبیده اند و گاهی انگار داری

اخبار ورزشی ِ نوشته شده توسط داستایوفسکی را می خوانی ، حالی به حالی

می شوی.


امشب خواب می بینم با شال سفید بر گردن ، می دوم و او برایم انار دانه می کند.

در خواب پاهایم این شکلی اند.

شب بخیر.


پ.ن : لعنتی ! خوابم را ندیدم.

یکشنبه 27 دی1388

با اینکه سالهاست به زنان جامعه های مختلف ظلم میشود و در جامعه ای که من

درش زندگی می کنم این حقیقت هر روز مثل پتکی توی سرم کوبیده می شود، هنوز

نتوانسته ام در برخورد با مردان آلوده به زن ستیزی ، آرام باشم و دچار تپش قلب

نشوم. این تحقیر ها چه تاثیرات شگفتی که بر زنان جامعه ی من نگذاشته اند.

اعتماد به نفس پایین و احساس همیشگی نیاز به مردی دیگر و احساس ناکامل بودن

و کودن بودن تنها بخش کوچکی از آن چیزی است که در روح زنها تزریق شده است.

برای همین است که معمولا در ایران زنها راننده های بدی هستند. برای همین است

که قربانیان اصلی طلاق اند . و برای همین است که عقده های سرخورده ای دارند که

می تواند شخصیت شان را از چیزی که می خواهند باشند به چیزی کاملا متضاد آن

تغییر دهد. توی یک کوچه پارک کرده ام. و مردی با پیکان نارنجی اش وسط کوچه کنار

ماشین من می ایستد و پیاده می شود و چیزهایی در صندوق عقبش جا به جا

می کند. ماشین دیگری از راه می رسد و بوق می زند.

به مرد نارنجی می گویم : " آقا ! با شمان ! " بر می گردد و می گوید : " نه با شمان ! شما ماشینتو بردار . "

بهش می گویم : " من پارک کردم. شما وسط خیابونی. " جر و بحث می کند و به هیچ

ترتیبی حاضر نیست دنده عقب بزند. فکر می کنم الان خودش را در میدان جنگی با یک

زن می بیند ! حس های تزریق شده او را وادار به رفتاری می کند که شایسته ی

انسان بودن نیست. ماشین پشتی هم که بوق می زند مرد است.

یکی از همان آلوده ها.

توی پیاده رو می ایستم و می گویم : " هرچه می خواهی بوق بزن. من ماشینم را

تکان نمی دهم. تو بگو یک اینچ !"

مرد نارنجی بالاخره عقب می رود و با مرد بوق زن می خندند که احساس سرخوشیِ

خفت باری در خونهایشان بدود و حس برنده شدن بر جنسی دیگر را تا گور با خودشان

داشته باشند. یاد دیالوگی می افتم که می گفت :

We are killing ourselves to win so hard that we forgot we are all Big Losers !

به مرد نارنجی که دارد بهم تیکه می اندازد فحش می دهم. و می دانم که این رفتاری

نیست که می خواهم داشته باشم. این جامعه به من خیانت کرده است. با تلاش برای

حفظ قدرتش. با آن شلوار بادکرده اش و آن چشمهای هیز پتیاره اش.

چهارشنبه 23 دی1388

یازده تا فیلم سفارش دادم. چند از کارای هیچکاک برای بابا . و چند تا فیلم دیگه که

یا دیدم و دوست دارم با کیفیت عالی تو آرشیوم باشه یا ندیدم و راجع بهش شنیدم.

The Dreamers و Talk To Her و Schindler's List و Cinema Paradiso را دیدم و

دوستشان دارم . شدید.

Annie Hall را هنوز ندیده ام و خیلی ازش شنیده ام. چندی پیش مون فیلم را دیـده

بود و بدلیل دیالوگ های طولانی و بازی خود وودی آلن خوشش نیامده بود. قســمت

دیالوگ های طولانی را دوست دارم و قبلا در Before Sunset و Before Sunrise

تجربه اش کرده ام و لذت عجیبی هم بهم می دهد . اما از قیافه ی وودی آلن بـــدم

می آید. و از آنجاییکه فیلم مربوط به روابط جنسی است اوضاع بدتر هــم می شود.

بعضی مردها هستند که وقتی چشمم بهشان می افتد چند تا از غریزه هایم بـرای

مدت طولانی کور می شوند.

وودی آلن بیچاره هم بدشانسی آورده و جز لیست بادی چندشی های من (body )

قرار گرفته. در ضمن پوره معتقد است که هیکل طرف مهم نیست و وودی آلن بازی اش

خوب است و باید به آن توجه کرد. از آنجاییکه قسمت نظرها را بسته ام این را گفتم که

الان بال بال نزند و جوش نیاورد.

راستش نمی دانم این که آدم بتواند بدون حس های افراطی فیلم ببیند چقدر خوب

است یا بد است. اما من اگر بازیگری را دوست نداشته باشم تماشای فیلم هم بهم

لذتی نمی دهد که هیچ موجب آزارم می شود.

حالا این فیلم دارد می آید دم خانه و من دارم تا رسیدنش خودم را آماده می کنم .

شاید بتوانم تا آن روز به خودم تلقین کنم که وودی آلن جیگر است.


پ.ن : در یک حرکت انقلابی Casablanca را هم سفارش داده ام و قصد دارم ببینم.

دوشنبه 21 دی1388

بخش کامنت های وبلاگ را تا اطلاع ثانوی برمی دارم. حس می کنم نیازی نیست

آنهایی که همیشه مرا می خوانند و خیلی به من نزدیکند چیزی بگویند.

عده ای دیگر هستند که اصلا نمی فهمند من چه می گویم و انگار با برداشت دیگری

اینجا می آیند . عده ای هم فکر می کنند با کینه توزی هایشان می توانند مرا عصبانی

کنند یا شاید کمی از خودشان را آرام کنند و یا دید بقیه را نسبت به من تغییر دهند .

از آنجاییکه به هیچ کدام از اینها نمی رسند ، دلیلی ندارد بگذارم اینجا را زباله دانی

گندابه های ذهن شان کنند. شاید اگر سه-چهار سال پیش بود واکنش نشان می دادم

و متعجب می شدم. اما باور کنید این رفتار ها آنقدر برایم عادی شده که هیچ تعجبی را

در من بر نمی انگیزد. حکایت بسیاری از رابطه هایم است. این جامعه همانقدر که

نمی تواند طلاق را بپذیرد ، به هم خوردن یک رابطه را نیز تاب نمی آورد. آدم هایی که

رابطه هایشان را به هم می زنند چه دختر باشند چه پسر ، چه رابطه شان معمولی

باشد چه عاشقانه ، معمولا اولین راه عجولانه را انتخاب می کنند.

دشمنی و کینه توزی.

و آدم در دشمنی کردن نمی تواند عادلانه قضاوت کند و نمی تواند خودش را ارتقا

بدهد. این می شود. نداشتن جرئت برای روبرو شدن .

بعد به جای بر طرف کردن مشکلات شخصی شان با آدمی دیگر ،به جای روبرویش

نشستن و حرف زدن و گلایه کردن ، سعی می کنند زیر نقابی پنهان شوند و با آن

به فحاشی و هرزه گویی بپردازند. برای همین است که من رابطه هایی که از اینگونه

آدم های به ظاهر تغییر ناپذیر پر شده را به هم می زنم و این رفتار های جهان سومی

را به فلان جایم هم نمی گیرم.

یکشنبه 29 آذر1388

نفسهام تند . I don't wanna stop را گذاشته ام توی گوشم. می دوم و روبرو را نگاه

می کنم. هی توی ذهنم می گویم I don't wanna stop . که نفسم که گرفته و قلبم که

دارد فشار می آورد به سینه را نادیده بگیرم. بعد می افتم توی گودال. آب و گِل می شوم.

بعد که می ایستم چند تا پسر انگار دست تقدیر گذاشته باشدشان آنجا ، هر و هر می خندند.

زبان درازی بس طویل بهشان می کنم و با خنده دور می شوم. می دوم که میزان ضایع شدنم

را کمتر کنم. ازشان که دور شدم می ایستم . بعد می افتم روی نیمکتی سبز که گوشه های

دسته اش زنگ زده.

می روم پیش داداشم. می شینیم می زنیم. ساز را. او سنتور و من دف. بعد دلم برای استادم

تنگ می شود. بهش اس ام اس می زنم.

.

او می گوید خانه که خریدیم اول از همه یکی از اتاق ها را آکوستیک می کنیم .

بعد تو گیتار بیس می زنی و من گیتار الکتریک . بعد تو دف می زنی و من گیتار الکتریک. بعد

یکی می آید درام می زند و یکی ساز دهنی.

من دلم قنـــــج می رود.



به " میم " می گویم : " بس کن. فرض کنیم رام شد و توانستی کنترلش کنی. ذهنش را که

نمی توانی توی مشتت بگیری. " بعد میم می گوید : " منظورت چیست ؟ "

من هیچی نمی گویم . حوصله ی توضیح دادن ندارم.خودم هم همین مرض را دارم. بارها

قوانینی برای او تراشیده ام که بعدتر وقتی رگ روشنفکری ام قلنبه شده بوده حرص خورده ام

از دست خودم.

خسته ام. از صبح سر کار بودم. بیشتر از اینکه بخواهم اینجا باشم دلم می خواهد روی تختم

دراز کشیده باشم. روی تختم که دراز می کشم فکر می کنم کدام یکی از ماها هست که در

طول زندگی اش فکرهای پنهانی نداشته باشد. فکر می کنم شاید واژه ی خیانت معنای

گسترده تری داشته باشد. من ممکن است به چیزهایی فکر کنم که نتوانم راجع به آنها با

پارتنرم صحبت کنم . این فکرها جزئی از پنهان کاری هایی هستند که در زمره ی خیانت جای

می گیرند ؟ نمی دانم.

تنها چیزی که می دانم اینست که دوشنبه امتحان زبان شناسی دارم و هنوز جزوه اش را تمام

نکرده ام.

چهارشنبه 25 آذر1388

آخ ِ نامجو را بالاخره گوش کردم. نامجو را بخاطر توهین هایش به شاملو در یکی از

مصاحبه هایش مدت هاست نتوانسته ام دوست داشته باشم. برای اینکه احساسم

بر قضاوتم غلبه نکند حسابی فکر کردم . بعد آلبوم را گوش کردم.

"همش دلم میگیره " را بیشتر از همه دوست داشتم. موسیقی قوی تری داشت. موقع

گوش دادن بعضی وقتها حس می کردم به جای شعر شر ( Sher ) می بافد اما فکر کردم

این می تواند سبک نامجو باشد. مخصوصا در آلبوم اخیرش. "بی نظیر " اش را به خاطر

جسارتش در بیان پسندیدم.

چند تا از کامنت های خصوصی و عمومی ابراز نگرانی کرده بودند و هی رفتند و آمدند و

پرسیدند که با " او " آشتی کردی ؟ من این دلنگرانی ها را ، مخصوصا از طرف ِ دوستانم

دوست دارم. برای خودم زیاد پیش می آید. اما چیزی که جالب بود این بود که فکر کردم نکند

بعضی از دوستهام و خواننده هام فکر می کنند من در رابطه ای هستم که هیچگاه دعوایی

صورت نمی گیرد ! ! و بعد هم بگویم که من و " او " از هفت خوان رستم گذشته ایم و

دعواهایی کرده ایم که .. خدا می داند ریشترش را .

اما تا به حال قهر نکرده ایم. حتی یک روز. می خواهم نظرتان را بدانم. شما فکر می کنید

رابطه باید ارام باشد یا پستی بلندی داشته باشد ؟ نظرتان را راجع به مقوله ی قهر نیز

بگویید.




امروز " میم " را می بینم. برایم خوب است. برای من که چند روزی است مثل لاکپشت ها

رفته ام توی لاک خودم. حتی شیشه های ماشین را پایین نمی کشم. وقتی هوا سرد

است و من گرمم.

گاهی ماشین را پر می کنم از سکوت و گاهی Accidental Babies می ریزم روی

شیشه ها. بعد کم کم شیشه ها بخار می گیرد . همیشه چشمهام می لرزند وقتي

مي گويد :


I know I make you cry and I know sometimes you wanna die
but do you really feel alive without me? , If so : be free . I f not : leave him for me
... Before one of us has accidental babies








پ.ن : پوریای بزرگ و این همدلی اش. مردهای بزرگ و همدلی هاشان.

جمعه 20 آذر1388

اینترنت ام دچار مشکل شده بود. اول صبانت گفت که 9 گیگ را در طول پنج روز استفاده

کرده اید. بعد که نحوه ی استفاده ام را برایشان شرح دادم گفت که User و Password تان

دزدیده شده و اين چيزي است كه همیشه ممکن است اتفاق بیافتد. بعد دلایلی را برایم آورد

که مجبورم کرد برایش توضیح دهم آنقدر ها که فکر می کند پپه نیستم.

در انتها تصمیم گرفتم سرویس ADSL ام را عوض کنم . به مرد پشت خط گفتم : " خط ام را

تخلیه کنید. " مرد پشت خط گفت : " چرا ؟ منصرف شدید ؟ من همین الان پیگیری کردم ها ! تا

دو سه هفته دیگر جوابش می آید. " من اینطرف خط خیار خوردم و گفتم : " این را دیروز که

مشتری تان عصبانی بود باید می گفتید نه امروز که می خواهد خط اش را ببندد."

بعد فکر کردم این سوراخی است که در همه ی ایرانیهای مقیم ایران ، در طول سالها گشاد

شده و احساس مسئولیت پذیری دم به دم از این سوراخ خارج مي شود. بعدش هم تصمیم

گرفتم به سوراخ خودم بپردازم .

خیلی از کارشناسان گفته اند از خودتان شروع کنید تا جامعه تان را نجات دهید.


2


کمی دعوا کردیم. کمی تا قسمتی هم ناراحت شده ام. " او " مشهد را دوست ندارد . که

البته حق دارد که دوست نداشته باشد. که من هم ندارم. من اما تا زنده بودن پدر و مادر اینجا

را ترک نمی کنم . پدر و مادر ریشه های کلفتی در زمین اینجا دوانده اند آنطور که ترک کردن این

شهر برایشان مثل جک های ملا نصرالدینی است. و از زاویه ای دیگر دوری از من برایشان

خیلی سخت است. آنقدر سخت که حوصله ی توضیح دادنش را ندارم. تهران عزیز هم که وطن

اوست ، بخاطر خصوصیات بارزش از جمله آلودگی و هیاهو و کار و کار و کار و ترافیک و ... از

لیست هر دوی ما خط خورده بود. " او " موافق است که بیاید اینجا . اما امروز هی غر زد و

هی گفت : " من از آنجا متنفرم. " بعد هم من کمی ناراحتی از خودم خارج کردم و غر زدم به

جانش که از خود گذشتگی ِ خونت کم شده و از این حرفها.

بعد " او " گفت به جای این حرفها می توانستی مرا به مشهد علاقه مند کنی.

می خواستم بهش بگویم که من خودم علاقه ای به این شهر ندارم و کند مغز نشده ام که

بخواهم اینجا باشم. دلایلم خودم نیستند و مادر و پدر هستند . نگفتم اما. خودش همه ی اینها

را می داند.

به من بود می رفتم ونیز . می رفتم پاریس ! این را گفتم که شما بدانید.



پ.ن : لايحه تصويب كرده اند كه مردها بتوانند بدون اجازه ي زن اول ، زن دوم بگيرند !

اول خبر را شنيدم و به خودم گفتم مردي كه معناي وحدت و عشق و وفاداري و اين چيزها

سرش نشود منتظر تصويب لايحه نيست و تا به امروز هم حال خودش را كرده است. بعد به

خودم گفتم حماقت تازگي ها مثل نقل و نبات بر سر و روي اين ملت مي ريزد. بعد هم رفتم

دوباره خيار خوردم .

شنبه 14 آذر1388

! Girls Night Out !!


در حقیقت امروز را برنامه می گذارم برویم بیرون که " مژه " را ببینم. دلم خنده هایش را

می خواست. حالا باز بیایید القاب بچسبانید به من ! مساله اینست که من عاشق خیلی از

این دخترهام. خیلی هاشان را شما همراه با وبلاگهایشان می شناسید.

رفتیم بیرون و از ماشین پیاده شدیم و من به طرف یک بستنی فروشی دویدم و زمینی

یخ بسته جلوی پایم قد علم کرد و من چند متری را به صورت خوابیده روی یخ ها پاتیناژ رفتم و

دوستان خندیدند و من گفتم : " آخ My Ass "

این عکس ها مدلی نیست که خوش گذرانی می کنیم. مدلی است که دوست داریم

خوش گذرانی کنیم. زحمت حدس زدن اشخاص در عکس را گردن خودتان انداخته ام.


!!! Bastard Sooties !!!


امروز صبح اتفاق خیــــــــــلی عجیب و خوبی افتاده است. از آنجاییکه این سوتی ِ بزرگ جثه ،

به ناخود آگاه ِ رزگار مربوط است ، اجازه ی ثبتش را از من سلب کرده است.

و از آنجاییکه من ماجرا را برای هیچکس غیر از " مژه ، مون ، نون و آژو " تعریف نکرده ام ، رزگار

ملتمسانه و متکبرانه گفت که حق ندارم ماجرا را در وبلاگ بنویسم. تنها می توانم بگویم از آن

ماجراهایی است که هربار به آن فکر می کنید زیر لب می گویید : " هه هه ! "

(خنده ی موذیانه )


" ? Is There A Mystery "


چند شب پیش دوباره بیژن نجدی خواندم و بر هر جمله اش مرحبا فرستادم. این موجود هم به

لیست " حیف شده های قرن" ام اضافه شد.

یکی از داستانهای " کفشهای شیطان را نپوش " احمد غلامی را هم خواندم و کیــــــــف

کردم. نخواندید بخوانید. برای بار دوم " درباره ی الی " دیدم و چیزهایی به ذهنم رسید. به

دلایلی حدس می زنم الی را نامزدش کشته است. نگاه های الی در آینه ی ماشین و ترس

و لرز هایش ، مخصوصا در صحنه ای که احمد از پشت صدایش می زند ،مرا به این فکر انداخت

که شاید نامزد الی تعقیبش کرده است. دیدید نظرتان را در تائید یا رد نظر من بگویید.


" ! My Way toward Religion Is No Way "


فردا خانه ی پدری خیلی شلوغ است. همه می آیند تا عید را تبریک بگویند. عید های دینی

برای من هیچ معنایی ندارند. گفتم که بدانید من اهل تبریک گفتن ِ چیزی که به آن اعتقاد ندارم

نیستم.

گذشته از این، این تعطیلی ها کم کم دارد حالم را به هم می زند.



پ.ن : یکی از دوست دخترهایم ، سوسک نگه می دارد. یکی دیگر از دوستهای دور

هم کمی پیش مار خریده بود و آن را در حالیکه دور گردنش می لولید به معرض تماشا

گذاشت . خداونـــــــــدا این شیرزنان را از ما نگیر !!!


پ.ن 2:
دوشنبه روز مقدسی است.

سه شنبه 10 آذر1388

این روزها زمان زیادی را با " مژه " می گذرانم. خیلی هم دوستش دارم و از آن نایاب

دخترهایی است که وقتی ازشان دورم دلتنگشان می شوم. ماجرای همیشه کنار هم بودن

من و " مژه " باعث شده همکلاسی ها تیکه بپرانند و شوخی کنند و القابی از آن ِ

هومو سکژوآل ها بهمان ببخشند.

اینها که شوخی است نمی دانم این اتفاقی که دیشب افتاد را چه جوری برای آقای او

توجیه کنم. راستش را بخواهید دیشب نخورده چون مستها کلمه ای بر زبان آوردم که باعث

شده تا همین امروز هی بهش فکر کنم و شرمزده شوم و بخندم.

آقای او دیشب دیر آمد. خانه ی یکی از دوستان تازه کشف شده اش بود . هی بهش زنگ

زدم که بیا دیگر من خوابم می آید. هی از میان صداهای گوش نواز ِ (جرات استفاده ی صفت

دیگری را ندارم ) گیتار الکتریک هاشان گفت که فقط یه کوچولو دیگه بمونم. داریم آهنگ فلان را

تمرین می کنیم و ...

من هم که تازگی ها از دنده ی روشنفکری ام بلند می شوم گفتم بمان عزیزم ! بمان ببینم

بالاخره چند مرده گیتاریست می شوی !

آقای او دیر آمد و وقتی آمد من خیلی خواب آلود بودم. پشت سیمهای تلفن داشت باهام حرف

می زد و من در حالتی دل انگیز از خواب و بیداری به سر می بردم که ناگهان

بهش گفتم:" مژه ی من !"

دیگر کار به ادامه ی جمله نکشید. چند دقیقه ای هردو سکوت کردیم. من داشتم فکر

می کردم چه بگویم که این حرفم را به اضافه ی احساسی که پشت آن کلمه ی اشتباهی

گذاشتم فراموش کند و او احتمالا داشت فکر می کرد که چند وقت دیگر به عروسی لزبین ها

دعوت می شود که عروس یا داماد آن مجلس دوست دختر قبلی اش یا همان اکس گرل

فرندش است.

امروز فکر کردم خدا نکناد روزی را که با او بنوشیم و به درجه ی مرغوبی از مستی برسیم ،

آنگه دیگر نه افسار من در دست خودم هست نه عقل درست حسابی در کله ی "او " .

بعید نیست روزی اسمم را بخاطر همین سوتی ها در صفحه ی حوادث بخوانید.




پ. ن :

ای که سوتی می دهی ، دیگر مده !

دادن سوتی به هر شکلی بده !

(شاعر: ت.خمیار ِ در پیتیون )


پ.ن 2 : اینجا را ببینید. طرز راه رفتن خانم ها و آقایان .خودتان هم می توانید تنظیمش کنید.

شنبه 30 آبان1388


حقیقت اینست که من پیشبندم را خیلی دوست دارم و بدجوری حس می کنم در پاریس

هستم. اینکه بعضی ها با بوسه های فرانسوی یاد پاریس می افتند و من با بستن این

پیشبند ، مسئله ی عجیبی نیست و چیزهای عجیبتری هم در دنیا وجود دارد که بخواهد

فکر شما را درگیر کند.

دلم باران می خواهد که بروم بایستم پشت پنجره و دلم از تنهایی ام بگیرد.



2


شازده کوچولو را به فرانسوی می خوانم و لذت می برم. معنی خیلی چیزها را نمی فهمم .

خواندن کلمه های فرانسوی بهم آرامش می دهد . چند روز پیش عکس هایی از کره دیدم. از

جزیره ای که به نام جزیره ی عشق معروف است. تازه ساخته شده و تمام جزیره انبوه ِ

مجسمه های اروتیک است. و حرکات سک.سی روی تابلوهای راهنما حک شده.

یادم نمی آید چه سایتی بود. اگر عکس های ذخیره شده را می خواستید ، بگویید و ایمیلتان

را هم ضمیمه کنید.

چند شب پیش کفشی را می خواستم . سایز مرا نداشت. کفشی دیگر خریدم. در یکی از

مغازه های سجاد قیمت کفش ها باعث شد چند ثانیه ای به فروشنده نگاه کنم و لبخند بزنم.

گرچه تقریبا مطمئن هستم که پسرک هرگز استهزاء را در لبخندم کشف نکرده و احتمالا فکر

های همیشگی ذهنش را پوشانده است. دنیامان را که دیده اید؟ سال آینده همه دور یک

سفره خواهیم نشست. حتی پسرک جوجه تیغی ِ پشت ِ میز ِ مغازه.

آه یارانه های پدرسگ !


3

در Discussion دانشگاه ،موضوع بحث Dating است. خیلی از پسرها Bonus Night را به

داشتن رابطه ترجیح می دهند. در یکی از کلاس هام Discussion می گذارم . یکی از دخترها

می گوید تازگی ها پسرها زیادی به سک..س فکر می کنند برای همین من از شروع رابطه

می ترسم. باقی دخترها با داد و هوار موافقت شان را با او ابراز می کنند. یاد دخترخاله ی

کوچکم می افتم که هر بار با پسری دوست می شود مجبور به قطع رابطه اش می شود و

هربار دلیل اینست که پسرک 17-18 ساله بعد از یک هفته موضوع را به روابط جنسی

می کشاند.

گاهی فکر می کنم ما نیاز به جامعه ی مدرن را در خودمان حس می کنیم اما از آن بخشی را

بر می گزینیم که هنوز پیش نیازهایش را نگذرانده ایم و تنها به دلیل برچسب لذت که بر آن زده

شده محسورش می شویم بدون آنکه بدانیم درسی که پیش نیاز دارد را نمی توان آموخت ،

تنها می شود در آن رفوزه شد.



پ.ن :

اصطلاح Bonus night اولین بار در سریال"Friends" استفاده شد و بعد از آن به عنوان

اصطلاحی استاندارد وارد زبان انگلیسی شد. این اصطلاح یعنی برگشتن دو نفر به

همدیگر (که قبلا رابطه ای داشته اند و از هم جدا شده اند ) و گذراندن یک شب .

تنها س.ک.س .

چهارشنبه 27 آبان1388

امروز روز عجیبی بوده است. صبح قرار بود با " ژ " برویم دانشگاه. بیدار که شدم سردردی

عجیب احاطه ام کرده بود. حس می کردم چشمهایم باد کرده اند و درد از پیشانی ام به طرف

پایین در حرکت است و گاهی دستهایش را دور گلویم حلقه می کند. به " ژ " گفتم که

نمی آیم و در میان درد حس کردم چقدر دلم برای این دختر تنگ شده. بعد یاد " او " افتادم.

چند روز پیش حدود ساعت نه و چهل دقیقه با " ژ " ایستاده بودیم و دختران زیبای دانشگاه را

دید می زدیم. بماند که چه حرفهای کثیفی بینمان رد و بدل می شد. " او " زنگ زد و پرسید

چه می کنی. من هم با جزئیات برایش تعریف کردم. " او " کمی ساکت ماند . بعد گفت نکند

علایقت تغییر کند ! فکر می کنم دیگر نباید دور باشیم.

تصور قیافه ی جدی و در هم رفته اش باعث شد تا شب بخندم.

به صبح ِ امروز برگردیم. سردرد عجیب کار خودش را کرد و باعث شد مهمانِ همیشگی به

درد هایم اضافه شود. تهوع !

چند باری بالا آوردم و هر بار فکر کردم چرا من اینقدر از این عمل لذت می برم. وقتی بالا

می آوردم دچار ضعفی می شدم که تمام تنم را می گرفت و باعث می شد بلرزم. این حالت

مثل یک ار.گ.اسم بهم لذت می داد. آه اما فقط این لذتها نبودند. این سردرد لعنتی باعث شد

تا هفت ِ بعدازظهر روی تخت افتاده باشم و دقیقه به دقیقه از احساس زندگی کردن پرتر شوم.

و بعد از هجوم این احساس بدلیلِ ناتوانی ام درد بکشم.

امروز فهمیدم اگر فلج شوم ممکن است به خودکشی فکر کنم.

فردا امتحان " داستان کوتاه " دارم. یکی از داستان هایی که امروز داشتم با دقت می خواندم

The Story Of an Hour بود.( Kate Chopin )

زن در این داستان از شنیدن مرگ همسرش در تصادفی احساس رهایی می کند و در انتها

وقتی همسرش به خانه بازمی گردد و معلوم می شود که اشتباهی در اسم مردگان پیش

آمده ، زن از دیدن همسرش سکته می کند و می میرد. دکتر علت مرگ زن را شادی شوک آور

او بخاطر زنده ماندن همسرش اعلام می کند.

از آنجایی که داستان در قرن 19 اتفاق افتاده ، فضای مردسالارانه ی زندگی ، احساس زن را

توجیه می کند. اما من همیشه به این فکر دچارم که این فضا هنوز به اتمام نرسیده است.

حتی در کشورهایی که فکر می کنند خیلی برابری ها وجود دارد ، هنوز مردها احساس

مدیرگونه ای بر زنها دارند . گاهی فکر می کنم این احساس اصلا قرار نیست تغییری کند. و فکر

می کنم این احساس خیلی مربوط به ارتباط جنسی است. فاعل بودن مرد در این ارتباط باعث

می شود در خیلی موقعیت ها همچنان فاعل باقی بماند . من هنوز نمی توانم درک کنم این

رفتار مدیرگونه بد است ، نباید باشد یا لازم است یا باید کنترل شود یا بعضی ها شورش را

در آورده اند یا بعضی ها برعکس از بس این رفتار را ندارند مثل سیب زمینی بی ریشه یا چیزی

بدتر از این هستند !!!

همین الان که دارم اینها را تایپ می کنم ایمیلی به ایمیل های بیخود یاهو باکسم اضافه شد.

کسی می داند چطور می توانم از شر ِ هزاران ایمیل بی پدر و مادر که نمی دانم بر اساس

کدام اشتباه برایم ارسال می شوند ، راحت شوم ؟


همچنان جی میل و گوگل ریدر را می پرستم !

سه شنبه 19 آبان1388


آخ ! کلاس هام تمام شدند. حالا فقط جمعه ها مانده. این تعطیلی گرچه شاید حداکثر ده روز

طول بکشد ، خیلی می چسبد. واقعا خسته شده بودم. مخصوصا از مسیری که باید هر شب

طی می کردم. از ترافیک . از هوای بی روح ِ شهر.

دلم می خواهد بروم سفر. اما به هیچ وجه امکاناتش را ندارم. دانشگاه و پول عمده ترین دلایل

هستند و البته کمبود دختر. چند روز پیش که وبلاگ آرزو را می خواندم خنده ام گرفته بود. آرزو

هم از همین موضوع می نالید. فکر کنم کم کم باید در وبلاگم در خواستی بنویسم و در آن از

تمامی دخترهای باحال و اهل سفر و فهمیده و اهل ادبیات یا حداقل شاخه ای از هنر و ایضا

خوش بر و رو دعوت کنم تا در مزایده ی دوست یابی من شرکت کنند ، شاید برنده ی

خوش شانس این برنامه باشند.

همین امروز صبح داشتم فکر می کردم یک هفته ای می شود که از دخترخاله ها بی خبرم.

حتی نمی دانم " مون " هنوز اینجا را می خواند یا نه. اما می دانم که علی رغم اینکه به

شدت دلتنگ شان هستم اصلا حال و حوصله ی خیابان گردی های بیهوده را ندارم. و هرگز

نمی توانم صدای ساسی مانکن و باقی سرخوشان ِ دنیای رپ را در چنین روزهایی تحمل

کنم.

بنابراین از خیر بیرون رفتن های دخترانه گذشته ام.


.


هـــــــــــــــــــــــی !


بغل می خواهم ، بزرگ ، چنان که چند ساعت ِ باقی مانده تا صبح را درش گم و گور شوم.

چهارشنبه 29 مهر1388

یک سال پیش همین روزها بود که در کوچه ای در مشهد گریه سر دادم و نا آرامی کردم.

مهرماه برای من بوی وصل است و تولد.

خیلی کارها را باید انجام دهم. تقریبا از کارهای مفید زندگی ام عقب افتاده ام. باید تفریحاتی

که واقعا خوشی به من نمی دهند را تعطیل کنم.باید ارتباطم را با خیلی ها کم و با خیلی ها

زیاد کنم. درس هایم را نخوانده ام. اگر چیزی می دانم از چیزهایی است که در کلاس در ذهنم

جای می گیرند. می خواهم کارهای هرتا مولر را بخوانم.

دو ماه است قصد دارم " اتاق " هارولد پینتر را شروع کنم. نمی رسم. و دلگیرم. از اینکه

بیشتر وقتم در ترافیک شهر می گذرد . از اینکه خستگی ناشی از این رفت و آمد کشش ام را

برای آموختن می گیرد. از اینکه گاهی انرژی وحشتناکم را بچه ها سر کلاس جواب نمی دهند.

کار کردن با آقایان سخت است. اما جذابیت بیشتری از کلاس های دختران دارد.

برای من دو - سه جلسه طول می کشد تا یخ بچه ها آب شود و قوه ی همکاری شان راه

بیافتد. در همان دو سه جلسه ی اول هم می شود آنهایی را که قصد دارند مشکل درست

کنند شناخت.


در کلاس انقلاب، استاد مربوطه در مورد وقایع اخیر ایران سخن می گوید. یکی از پسرها

می گوید : " معلوم شد دیگر کار آمریکا و انگلیس بوده . " استاد مربوطه بهش می گوید که این

حرفها را می گویند تا عوام را سرگرم کنند . شما که دانشجو هستی فکر کن.

چند دقیقه بعد دوباره به نمک ریزی ادامه می دهد. خسته ام . بهش می گویم : " وقتی به

جای فکر کردن و کتاب خواندن و تاریخ دانستن بنشینی هی تلویزیون ایران نگاه کنی ، سرت پر

از همین خیالات می شود. "

منتظر جوابش نمی شوم. می زنم بیرون . هوا کمی سرد است و من می ترسم " او " در راه

بازگشت ، سرما بخورد. تکیه می دهم به دیوارهای سرد و چشمهایم را می بندم . دلم

می خواهد تصویر پسر ِ توی کلاس را از ذهنم پاک کنم.

به لحظه ای فکر می کنم که بتا متازون مالیدم روی دستهای " او " که هربار به این شهر

می آید دچار خشکی اش می شود.

سه شنبه 21 مهر1388

دیروز سرما خورد. بهش گفتم سوپ یادت نرود. سر راه بگیر. پرسید سوپ چی می خوری.

من هزار کیلومتر دور بودم. گفت قارچ؟

از قارچ بدم می آید .

قارچ دوست دارد. هزار کیلومتر دور بودم.

گفتم قارچ.

شب تب داشت. نگرانی داشتم. هی تو گوشش حرف زدم. آرام آرام. زود خوابش برد. صبح

بهش گفتم صدات مثل رادیویی شده که باید فروختش. رو هیچ موجی جواب نمی دهد.

خندید.

از صبح هی خواستم بنشینم زبان شناسی بخوانم. نشد. حوصله اش را نداشتم. در عوض

وبلاگ خواندم. کیف کردم.

--

توی کوچه به زحمت جای پارک گیر آوردم. چند دقیقه ای توی تاریکی ماندم. بعد یادم آمد توی

همین کوچه چاقو گذاشتند زیر گردن " ک " و همین کوچه بغلی بود که امین را کشتند. برای

یک کیف پول.

--

رفتم سر کلاس.

جلسه ی پیش به یکی از دخترها گفتم فارسی وان می بینی ؟ . گفت آره. گفتم شبیه

ویکتوریا هستی. خندید. امروز به خودش رسیده بود. حسابی.

خوشگل شده بود. بین صندلی هایشان راه می رفتم چشمم به دستهاش افتاد. فکر کردم آدم

سی سال را گذرانده باشد ، ازدواج نکرده باشد ، لابد رابطه ای هم نداشته باشد ، حق دارد

شاید ، موهای دستش را نزند. خواستم خودم را جایش بگذارم. نشد.

جلسه ی بعدی بهش بگویم دستهات شبیه آنجلینا جولی است. شاید فرجی شود.

یکی از زن ها جدید بود. معلم مدرسه بود. پرسیدم کدام را بیشتر دوست داری؟ دبستان ،

راهنمایی ، دبیرستان؟

گفت : " دبستان ."

پرسیدم چرا؟ گفت :" راحت تر می شود هدایتشان کرد. "

تصویر همه ی جنایتکارها و دیکتاتور ها نشست توی ذهنم. یاد صف های صبحگاهی مدرسه

افتادم. دلم خواست همان روزها خیلی هاشان را کشته بودم.

فکر کردم از کلمه ی هدایت همانقدر بدم می آید که از کلمه ی ارشاد.

--

رسیدم . توی کوچه پسری شش-هفت ساله به برادرش می گفت : خر!

برادرش ده-دوازده ساله بود. به من سلام کرد. خنده ام گرفت. فقط بهش نگاه کردم.

--


پشت هزار کیلومتر " او " گفت : " بگو قربونت می شم. "

گفتم .


گفت : " دیگه نگو قربونت می شم. بگو همیشه برات زنده می مونم . "


گفتم.

یکشنبه 19 مهر1388

چند شب پیش ، چهار نفری رفتیم " بی پولی " .

متاسفانه فیلم در سالن بالایی سینما هویزه اکران می شد. سالن پایین هم استاندارد نیست

چه برسد به سالن بالایی که آدم را به یاد حمام های گاز در جنگ جهانی می اندازد. اغراق

نمی کنم!! وارد سالن که شدیم تا زانو در پوست تخمه و کیک و چیپس فرو رفتیم. وقتی

سعی می کردیم میان آت و آشغالها راه خودمان را باز کنیم گاهی پایمان به شیشه های

نوشابه و دلستر نیز گیر می کرد . گشتیم و گشتیم تا مکانی را برای اتراق پیدا کنیم که حداقل

صندلی هایش ، نشیمنگاه مان را به گند نکشد.

داشتم کم کم در ذهنم از اینکه در آشغالدونی زندگی می کنم که حتی نمی شود در آن

سینمای تمیز داشت ، دچار یاس می شدم که فیلم از اواسط تیتراژ شروع شد و همه را

غافلگیر کرد.

فیلم که شروع شد همه مجبور به تکرار " هیس " در سالن شدند. حالا نمی دانم صدای فیلم

کم بود یا مردم با صدای بلند چیپس می خوردند. به هر حال خودمان را با شرایط وفق دادیم و

محو تماشا شدیم. برای اولین بار بود که لیلا حاتمی و رادان را در چنین شخصیت هایی

می دیدم. به همین دلیل در ابتدا در بهت معلق شده بودم . می توانم بگویم متفاوت ترین

نقشی بود که حاتمی بازی کرده بود.

" بی پولی " گرچه موضوعی ساده و سطحی به نظر می رسد اما در دستان حمید نعمت الله

چنان هنرمندانه به تصویر کشیده شده بود که باعث شد بر یاس اولیه ام غلبه کنم.

طنزی که در بی پولی وجود داشت از نوع طنزهایی بود که پخته است و به شعور بیننده توهین

نمی کند. بازیگران فیلم در چاله ی بدبختی آدم را به خنده وا می داشتند بدون اینکه مجبور

باشند جلوی دوربین شکلک در بیاورند و جک های بی مزه با لهجه های متفاوت تعریف کنند.

بعضی از صحنه های فیلم آنچنان هنرمندانه بودند که دلم می خواست بارها به تماشایشان

بنشینم. به نظر من زیباترین صحنه ی فیلم آنجا است که رادان پنج تومانی از روی زمین پیدا

می کند و سعی می کند زنش را با ربط دادن موضوع به سرنوشت و تقدیر و لطف پروردگار

راضی به نگه داشتن پول کند و زن با دیدن صندوق صدقات ، حرفش را قطع می کند و پول را از

دستش چنگ می زند و به طرف صندوق می رود. حالا نوبت زن می شود . پول را چون بمبی در

دست نگه داشته و رادان تقریبا بر زمین زانو می زند و به التماس می افتد که زن از انداختن پول

منصرف شود و ...


مهمترین چیزی که در فیلم مطرح است غرور بیجای جوان امروز است. به نظر من بی پولی تنها

یک مساله است. اما غرور بیجا شروع تراژدی است که هر لحظه فرد را به نقطه ی پست تری

پرت می کند. و این تراژدی عجب هنرمندانه به کمدی کشانده شده است. مرد در اوج بدبختی

حاضر به فروختن وسایل خانه نیست ، مغرور است و غرورش حاصل شخصیتی است که

توسط جایگاه اقتصادی بدست آمده است .

حتی به زنش دروغ می گوید و ماه ها برایش فیلم بازی می کند مبادا بی پولی اش برملا شود.

نمایش این فیلم نمایش این روزهای ایران است. نمایش ماسک ها و بی هویتی و دردسر های

بزرگ اجتماعی . نمایش بحران اقتصادی که تقریبا دامن همه را گرفته است. مهم ترین مساله

اما در این فیلم اینست که کمدی از لودگی و ابتذال خالی است و هوشمندانه و قدرتمند است.


پنجشنبه 16 مهر1388


مدتی است دارم به باز کردن وبلاگی جدید فکر می کنم. فکر نکنید قصد دارم اینجا را ترک کنم.

نه ! این وبلاگ مثل خاطره ی عشق بازی است برای من.

و قرار نیست من مثل آدمی بی وجدان ، تخم حرامم را بگذارم اینجا بروم پی زندگی جدیدم.

فقط حس می کنم اینجا نمی توانم آنچه را که واقعا می خواهم، بنویسم. قصدم از نوشتن در

وبلاگ شناخته شدن نبود. اما مثل اینکه رابطه ی نامشروع بر چشم مردمان کنجکاو زود عیان

می شود و ماه گاهی زود از زیر ابر بیرون می آید .( چه حالی کردم با این واژه ی ماه که

بدجوری برازنده ی حرامزاده ام ، ببخشید وبلاگم است )

از اینکه در محوطه ی دانشگاه آقایی که خیلی هم بلند است و چه بهتر چرا که اینطوری حداقل

به بهانه ی آفتاب نیازی به چشم در چشم شدن نیست ، جلوی من می ایستد و می گوید من

توی فلان کلاس عمومی شما بوده ام و حالا هم وبلاگتان را می خوانم و بعد لبخندی بر

لبهایش ببندد که آدم یاد کلمب بیافتد در روزی که آمریکا را کشف نمود، اصلا احساس

خوشایندی نمی کنم.

( اینجا نیاز است توضیحی بدهم مبادا دگم ها بیایند و فکر کنند بنده از آنهایی هستم که

ترس از روز جزا پیکرم را گرفته و مدام مشغول بالا رفتن از نردبان شرعیات هستم ،

نخیــــــــــــــــــــــــر آقا جانم ! اشتباهی گرفتید. اگر چشم نمی دوزیم توی چشم نر ها ،

بخاطر ترس از گناه نیست که بخاطر ترس از سیبیل آقایی " او " نام است )


اصلا هم قبول ندارم اینجا دچار خودسانسوری شده ام .گفتم که باز نیایید بنشینید هی کنایه و

خنجر بر بدن بنده فرو کنید. و بعد هم بخواهید رابطه ی خودسانسوری ِ پوپولیستی ِ

مارکسیستی افلاطونی را با ریاضیات گسسته و غیر گسسته برای بنده روشن نمایید.

( ها ! بذری ! اتفاقا با توام ، این پست از آن پست هایی است که دلم می خواهد هرچه

می خواهم بگویم. تو هم که در این مورد همیشه آزاد بوده ای. باز هرچه خواستی بگو اما من

پیشاپیش جواب دندان شکنی بهت داده ام. باز ننویسی دندان شکن نبود و این چیزها ! در

ذهن من بدجوری بود! )

اصلا در این پست من خیلی دلم می خواهد به ذهن خودم احترام بگذارم. بنابراین اگر مثل این

برادرمان تا آخر پست جان سالم به در نبردید ناراحت نشوید و بچه بازی در نیاورید. (مطمئنم از

دلجویی محترمانه ام خوشتان آمده است ! )

خلاصه ی مطلب اینکه هفتاد درصد خواننده های اینجا مرا از نزدیک می شناسند و این موضوع

باعث شده من نتوانم هرچه می خواهم بگویم. خدا نکند دلم از کسی بگیرد. دیگر نمی شود

یک جمله بنویسم که ماشا الله قبل از اینکه ساعت پنج شود و بی .بی.سی شروع به کار کند

، خبرش را توی بوق رسانده اید به گوش طرف. خب این که نشد وبلاگ !

در بالا توضیح دادم که دچار خودسانسوری نشده ام . چیزهایی را که گفتم درست و حسابی

گفته ام و به اینکه هر کسی چه نظری بدهد و چه فکری بکند اهمیتی نداده ام . به نقل از

فیلم " بی پولی " : به لاستیکی ِ پسر ِ نداشته ام !

اما بسیار بوده حرفهایی که به همان دلیل قاضی بازی و خبر رسانی و بی توجه بودن به اینکه

اینجا وبلاگ است ، نتوانسته ام بگویم و حقیقتش اینست که مایل به نوشتنش بوده ام.

راستش خیلی از آشناها اهمیت تعریف " وبلاگ " را از یاد بردند و آن را چیزی وصل شده به

زندگی بیرونی من دانستند. اصلا خوشم نیامد وقتی یکی از خواننده ها و یا خبر شده ها مرا

در مورد مطلبی که در وبلاگ هست بازپرسی کرده و یا بگوید فلان چیز را ننویس و فلان چیز را

نگو. !!! بسیار تحمل کرده ام و خوب می دانم که دنیای خیلی از آدم هایی که دوستشان دارم

اصلا شبیه دنیای من نیست و گاهی درک دنیای من برایشان سخت و مسخره است. اما

دلیلی نمی بینم که آدم فکر را بگذارد کنار .

حالا شاید به زودی وبلاگ دیگری راه بیاندازم که در آن هرچه خواستم بنویسم. اگر فکر کرده اید

آدرسش را بهتان می دهم کور خوانده اید و کر شنیده اید !

راستی می توانید اسم پیشنهادی بدهید برای اسم نویسنده ی وبلاگ جدیدم. (شما اسم

بدهید و مطمئن باشید من انتخاب نمی کنم ، اما خب برایم جالب است بدانم چه اسمی برایم

انتخاب می کنید . )



پ.ن
: نمی دانید چقدر دلم می خواست تمام ِ آن چیزی را که می خواهم بنویسم همینجا

بگویم و شما خواننده اش باشید. اما اینبار تقصیر خودتان است. من شما را ملامت می کنم و

اینجا زمین ِ پادشاهی من است ! بروید خدا را شکر کنید برایتان کاهریزک نساخته ام !

چهارشنبه 25 شهریور1388

یادم است روزهایی در حوالی هشت سالگی بودند که دلهره مثل کلمه ای تازه به دوران

رسیده ، معنایش را برای من آشکار می کرد. مثل تجربه ای جدید. مثل تجربه ای متغیر.

روزهای ترس های بزرگ. ترس های واقعی. یادم است دیر می رسیدم مدرسه و تمام راه را

در حالیکه می دویدم فکر می کردم. به ناظم مدرسه.

به زنی که از من قد بلند تر بود و چاقتر بود و مانتوی گشاد بلندش و مقنعه ی سیاهش و

صورت دوست نداشتنی اش به او هیبتی می دادند که من ِ یک متری را می ترساند. یادم

است اولین بار در دبیرستان فهمیدم ترس هایم تغییر کرده اند. فهمیدم دیگر از کم شدن نمره

نمی ترسم و از روز ِ دیدار اولیا و مربیان.

روزی که برایم معنی خبرکشی داشت. خبر کشی معلم هایی که هیچ کدام به طور صد در صد

مهربان نبودند و هر کدامشان بدجنسی های خاص خودشان را داشتند.

و شاید تقصیر از من بود. روزهای دبستان زمان ِ لذت بردن من از درس نبود. تمام کتاب ها

مزخرف بودند و به من تحمیل شده بودند. نه تاریخ را دوست داشتم نه ریاضی را. با اینکه کتاب

خواندن را دوست داشتم از کتاب ادبیات خوشم نمی آمد. همیشه فکر می کردم ادبیات این

چیزی نیست که اینجا به خوردمان می دهند. همیشه حس می کردم ادبیات زندانی تبعیدی

است که بخاطر جرمش از نظرها پنهانش کرده و نمایی دروغی از او را برایم به نمایش گذاشته

اند.

نمی دانستم جرم ادبیات چه می تواند باشد و نمی دانستم دلیل سانسور در دنیا چیست و

اصلا نمی دانستم اسم حسی که به آن کتاب دارم ، سانسور است.

بعد ها دلهره ها با من رشد کردند. دلهره های یک متری من ، مردند و یا به خاطره هایی

عجیب بدل شدند . کلمه ی دلهره اما رشد کرد . با من. بزرگ شد و گاهی تمام ِ سلول هایم

را پوشاند. سعی کردم با دست انداختن به روزهای دبستان خودم را از شر ترس ها نجات

دهم. فکر کردم آن روزها تمام شدند و من دیگر از کم شدن نمره ام نمی ترسم. سعی کردم بر

خودم غلبه کنم. آنقدر که همین الان بتوانم تمام ترس های مسخره ام را دور بریزم.

امشب اما به بعد جدیدی از این فکر رسیدم.

هرچه بیشتر به هزار توی این کلمه رفتم ، بیشتر وحشت کردم. دلم خواست دلهره هایم یک

متری بودند. هنوز.


روح پراگ را از دست ندهید.

ماشین را گرفتم و اینجا وقتی کامنت عباس را خواندم کلی خندیدم. مثل اینکه واقعا داریم

قوی می شویم ها ! اموال مان را غصب می کنند و ما شاد و سرخوش به ریش شان

می خندیم. این روزها فهمیده ام برای من اتفاقی نیفتاده است.

فهمیده ام آنانی که در جنگ ها از دست داده اند ، ویران شده اند ، آواره شده اند و باز

زندگی کرده اند تراژدیِ تردید ناپذیر ِ زندگی ِ زمینی هستند.

و من هنوز حتی پا به این تراژدی نگذاشته ام و تنها گوشه ای از آن را با خودم حمل کرده ام.

با " او " بازی کردیم. بازی که او اسمش را گذاشته بود بازی جا به جایی. در این بازی من ،

او شدم و او من.

در این بازی یکی از جر و بحث هایمان را باز آفرینی کردیم. این بازی معجزه ی روابط است.

در این بازی فهمیدم آنطور که فکر می کردم نبوده و حق با او بوده است. و او فهمید من حق

داشتم فلان حرف را بزنم و بهمان رفتار را بکنم.

من این بازی را قبل تر در ذهنم زیاد انجام داده بودم. گاهی وقتی جر و بحث های بین دوستانم

را تماشا می کردم. تنها برای اینکه دچار قضاوت نشوم .

دلم برای " او " می سوزد. از نبودن های طولانی اش بهانه گیر می شوم و گاهی وقتی آخر

شب خسته از کار برمی گردد ، دیوانه اش می کنم. و او خیلی بزرگ است و او خیلی دوستم

دارد.



دلم برایتان تنگ شده . این را می گویم تا کمی آرام بگیرم. شاید تا هفته ی دیگر اینترنتم

وصل شود. دلم می خواست باغی بود و مهمانی.

و شبی که در آن شما در آن باغ بودید. و من بهترین مهمانی عمرم را تجربه می کردم.

هرکس در زندگی اش فانتزی هایی دارد . حالا من به جای اینکه به فکر فانتزی های

س.ک.سی ام باشم دلم می خواهد هی بنشینم و به مهمانی فانتزی فکر کنم که در آن

قدرت دارم همه ی شما ها را جمع کنم .


به زودی می آیم. می دانم.

شنبه 14 شهریور1388

ماشینم را گرفته اند. قرار است بیستم کمیسیون تشکیل بدهند و در آن برایم

جرم تراشی کنند .

کاملا سورپرایز شدم. به قصد خریدن کفش بیرون رفتم. ساعت هشت و بیست دقیقه

" مون " و "نون " را برداشتم. هشت و چهل دقیقه جلوی کفش فروشی که پارک کردم ،

پلیس ها و سربازها را دیدم که گروه گروه سر هر کوچه ای ایستاده اند.

از کفش فروشی که آمدم بیرون ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه بود ، همینکه سوار ماشین

شدم ، از حرکت ممنوعم کردند. زیر پرونده ای که برایم ساخته اند زده اند:

" تردد مکرر و بیجا ! "

از سه روز پیش تا امروز پایم به خیلی جاها باز شده که تا به حال فکر نمی کردم سعادت

دیدنشان از نزدیک نصیبم شود. در فرماندهی سپاه آدم هایی را دیدم که بارها در خیابان ها

دیده بودمشان. آدم هایی که امکان ندارد حدس بزنی دارند برای یک تیم اطلاعاتی کار

می کنند. آدمهایی که ممکن است آنقدر به نظرت شبیه خودت باشند که ساعتها باهاشان

درد و دل کنی. بسیجی که آن شب کنار ماشین من و بیست و چهار ماشین دیگر که گرفته

بودند ، ایستاده بود خیلی راحت تفسیر و تحلیل می شد. تک تک شان همین طور بودند. از آن

سربازی که تا پارکینگ همراهی ام کرد و فقط لاس زد بگیرید تا آن ماموری که سعی کرد با

لحنی که دارد ترس را در من ایجاد کند.

آسانی ِ شخصیت هاشان ، بعد های جدید را برای من باز کرد.

آن دم که کسی خودش را در دایره ی تعصباتش گرفتار می کند ، هماندم ، از رشد باز

می ایستد. از آن پس پسرفت می کند و یا اگر شانس بیاورد در همان نقطه می زید.

و آنگاه که از رشد باز ماندی ، توان ِ هوشی ات را نیز به تدریج از دست می دهی. برای اینکه

بتوانی خوب بیاندیشی. مفید سازماندهی کنی و گروهک هایی را تحت فرمان بگیری و توسط

آنان بتوانی به هدفی که می خواهی برسی ، باید توان داشته باشی. توان دیدن.

دیدن ِ آن چیزی که کمی دورتر از مسائل پیش پا افتاده ، قرار گرفته است. و تعصب، همان

بندی است که به پایت که پیچیدی ، خودت را اسیر کرده ای. و اسیری ِ خود خواسته همان

سمی است که تدریجی به مرگ محکومت می کند.

امروز وقتی برای کاری که نکرده ام (و اگر کرده بودم هم در زمان عادی جرم محسوب

نمی شود و تنها در زمان ِ حکومت نظامی توجیهی بر آن هست) مجبور شدم به مرکز امنیت

اخلاقی بروم ، انگار به سفری معنوی رفته باشم ، بسیار آموختم.

آنجا به من گفته شد که باید چادر داشته باشم تا اجازه ی ورود بگیرم. به یکی از سربازها

گفتم وقتی قانون می تراشید باید امکاناتش را هم فراهم کنید. سرباز راهنمایی ام کرد. با

انگشت اشاره اش آنطرف خیابان را نشان داد. حسینیه ی خواهران.

داخل حیاط حسینیه شدم. سمت راست دستشویی بود. آرایشم را پاک کردم . بعد در اتاق را

باز کردم و بخاطر درخواست من ، جلسه ی قرآن خوانی شان دقیقه ای در سکوت محو شد.

چادر را که انداختم روی سرم ، فهمیدم نگه داشتنش روی سر کار سختی است. حداقل برای

آنان که در سر کردن چادر باکره اند !

در ِ آهنی بزرگ را باز کردند و من وارد شدم. حیاط پر بود از ماشین های گشت ارشاد.

و ماشین های دیگر که احتمالا مربوط به کارمندان می شد. روی چادرم کارت تردد زدند و من را

به ساختمان آخر حیاط راهنمایی کردند. مرد زیر برگه ام را مهر زد و گفت باید منتظر نتیجه ی

کمیسیون باشم. فکر کردم کمیسیونی که بدون حضور گناهکاران تشکیل شود دیگر چه

کمیسیونی است!! فکر کردم اگر قرار باشد واقعا کمیسیونی در کار باشد آدم ها یی که

نشسته اند دور هم قرار است راجع به چه چیزی صحبت کنند و این خاک به کجا رسیده که در

آن برایت گناه می تراشند و بعد چسبی روی دهانت زده و حتی حق دفاع از خودت را هم بهت

نمی دهند .

بعد فهمیدم اینجا همان جایی است که ماه هاست دارم اشتباهی به آن نگاه می کنم. با

اینکه خیلی چیزها را فهمیده ام باز هم دارم اشتباه پیش می روم.

دیگر از آن روز که به " خدا " اعتراض بردم گذشته است. اعتراض من ، فریاد من به " خدا " هم

نشان دهنده ی اشتباه رفتن من بود. من فکر می کنم نیرویی بزرگ پشت پرده ی جهان وجود

دارد. اما با آن تصویری که ما ازش ساخته ایم و اسمی که بر او نهاده ایم ، بسی متفاوت

است. فهمیده ام که همه چیز در دست خود ماست. و راه حل ما هستیم.

به " او " گفتم : " آن زمان که از ایران خارج شدیم اول بدبختی است. باید ماه ها و سال ها به

خودسازی مشغول شویم. به پاک کردن آنچه ناخواسته در ما تزریق شده است. "

بعد یاد مشاجره هایم با طاها و عباس افتادم. اینجا آسمانی دارد که در آن مخالف ، هوا را

آلوده می کند. این قانون اینجاست . کسی که هوا را آلوده می کند باید کشت. باید از سر راه

برداشت . باید خاموش کرد.

زیر این آسمان نفس کشیدم و شاید آنقدر که باید سعی نکردم آدم خوبی باقی بمانم. در

جواب نقدها و گاه حرف های بی رحمانه و تند طاها بر افروختم و به اندازه ی خودش تند خویی

کردم. هربار ناراحت شدم که چرا با آدمی که برایم قابل احترام است چنین برخورد کرده ام و

راه حل را فقط پشت کردن به هر گونه بحثی یافتم. در آن زمان راه حل دیگری نداشتم. این هوا

از من نیز جنایتکاری ساخته بود که در بعد کوچک تری به کارهایش مشغول است. جنایتکاری

که مخالفش را نمی کشد اما چنان با او صحبت می کند که انگار دارد رویای خفه کردنش را در

سر می پروراند.

امروز از پله های ساختمان مفاسد که پایین می آمدم ، چادری که از آن ِ من نبود در هوا باد

می خورد . سه پله ی آخر را پریدم و امید در من زنده شده بود.

دوشنبه 9 شهریور1388


گفتم : " فکر کنم بهتره زودتر بچه دار بشیم. "
گفت : " آره . منم همین طور فکر می کنم ؛ ولی وضعیت تو مناسب نیست. "
گفتم : " چطور مگه؟ "
گفت: " تو الان خیلی استرس داری. "
گفتم : " خب که چی ؟ "
گفت : " خب بالاخره به بچه انتقال می دی. "
حقیقتش من زیاد با این جریان استرس مشکلی ندارم. بالاخره هر کسی توی این شهر زندگی کند، یک بدبختی هایی دارد. بدون استرس که نمی شود.
تا یک جایی هم طبیعی است. اگر این طور باشد ، کلا کسی نباید بچه دار شود. این همه مردم دارند توی این شهر می زایند ، هیچ اتفاقی هم نمی افتد.
خدا نکند نوبت به ما برسد، پای همه چیز را می کشند وسط.

(ها کردن / پیمان هوشمند زاده)

.



هی کتاب می خوانم ، هی به صفحه ی بی صدای تلویزیون نگاه می کنم. منتظر اخبار هستم.

اسم کتاب " ها کردن " است . کتاب به چاپ چهارم رسیده و نویسنده اش

"پیمان هوشمند زاده " است. کتاب را " ک " برایم آورده است. از یکی از سفرهایش.

کتاب را می بندم و فکر می کنم این مجری بی بی سی خوش قیافه ترین آدم ِ کچلی است که

دیده ام. مجری از افزایش افسردگی در ایران می گوید. بعد از زیان صد بیست و سه میلیاردی ِ

ایران خودرو در سال اخیر. بعد از کشتی ِ با بار ِ اسلحه که از کره به ایران می آمده است و در

امارات توقیف شده است. بعد با همسر یکی از زندانیان حرف می زند . زن از حال و هوای

آشفته ی پسر کوچکش می گوید که از روزی که پدرش را با آن وضع بازداشت کرده اند ،

ساکت است و هر چند دقیقه یکبار می زند توی گوش خودش. و بعد زن می گوید احساس

می کند دیواری دور خانه اش ندارد و بعد من گریه ام می گیرد.

افغان های همیشه مورد ِ ظلم واقع شده ، در صفحه های اینترنتی شان می نویسند :

نوشتیم عبدالله خواندند کرزای.

برای اولین بار جنس ِ اندوهی که دارند با خیلی از ماها مشترک است.

مادر می گوید : "در هر جا عقب ماندگی هست ، تقلب در حق ِ مردم ، صورت می گیرد."

به مادر می گویم : " تا هر وقت دین به عنوان ِ دخالت گر باشد نه راهنما، همین بساط پهن

است." مادر می گوید : " درست می گویی . "

و همین طور که به طرف آشپزخانه می رود ، به کسی که فکر می کند همه ی بدبختی های

ما زیر سر اوست ، فحش می دهد.

و دقیقه ای بعد انگار آرام گرفته باشد ، همین طور که کاهو می شوید با پدر راجع به خانه حرف

می زند. من اما چسبیده ام روی مبل. انگار وزنه ی هزار کیلویی رویم گذاشته باشند ، حتی به

بلند شدن فکر هم نمی کنم.


.

" شین " را نشانده بودم روی پایم. داشتیم عکس های تولدم را نگاه می کردیم. " شین "

گفت : " یادتان هست ؟ من برایتان یک نقاشی کشیدم و آوردم ! "

یادم است. خوب هم یادم است. بهش می گویم.

می گوید : " هنوز هست؟ نگهش داشتید؟ "

می گویم : " معلوم است که نگهش داشته ام. توی کمد است. " دروغ می گویم.

نقاشی را بعد ِ تولد روی دیوار اتاق زده بودم. در روزهای اسباب کشی گمش کردم.

عکس ها را که نگاه می کنیم ، می رسیم به آلبومی که مربوط به روزی است که برای شین

کاردستی درست کرده بودم.

شین می گوید : " من این کاردستی را گم کردم. " بهش می گویم : " اشکالی ندارد،

یکی دیگر درست می کنیم. "

شین می گوید : " اما شما نقاشی مرا نگه داشتید . کاش من هم بیشتر مراقب کاردستی

بودم. "

دست می کشم روی موهاش. حس می کنم صورتم سرخ شده است.

نجشنبه 5 شهریور1388

نشسته ام پشت ميز كامپيوتر " ک " .

همراه نجار آمدم بالا. " ک " سفارش كرده بود وقتي آمدند در نبودش همراهشان بيايم بالا.

اين روزها خيلي به حرف زدن با شما فكر مي كنم اما نمي دانم چرا اول كه وارد خانه شدم به

ذهنم نرسيد مي توانم در اين فرصت بنشينم و هرچه مي خواهم بنويسم در WORDPAD

ذخيره كنم. كامپيوتر خودم را هنوز راه نيانداخته ام. هنوز خط تلفن نداريم. اما به احتمال نود

درصد اينجا فيبر نوري نيست و من مي توانم دوباره مشترك صبا شوم.

روز اول كه آمديم خيلي چيزها را فهميدم. خيلي چيزهايي كه راجع به خودم نمي دانستم و يا

شايد به اين شدت نمي دانستم.

شب اول اصلا خوابم نمي برد. حس مي كردم تمام ِ هستي ام را جاي گذاشته ام خانه ي

قديمي. اين چند روز هم تلويزيون هنوز آماده نبود و خانه در سكوت محو شده بود. هنوز موفق به

پيدا كردن آقاي ماهواره نشده ايم. دو باري كه به اجبار تلويزيون ايران را گرفتيم ، فهميديم

تماشايش مي تواند به قيمت سرطان گرفتن مان تمام شود !

راستش ديروز پدر نشسته بود جلوي تلويزيون و از بيكاري كانال عوض مي كرد.

وقتي ح.جا.ر.يان عزيز را ديديم كه نا توان از گفتن و حركت ، مثل عروسكي بي پناه

چسباندندش به صندلي و كسي ديگر به جاي او كاغذي را قرائت مي كند ، سر هايمان را تكان

داديم. پدر كه تلويزيون را خاموش كرد گفت : " بد به حال و روز ِ كشوري كه مردان خوبش را با

اين بازي ها از صفحه حذف مي كند. "

گرچه دور بودن از اوضاع را درست نمي دانم اما اين چند روز بي خيالي خوبي را سپري كردم.

صد البته اين بي خيالي قرار نيست ادامه پيدا كند. در همين روزها فهميدم اين بي خبري و اين

سرخوش بودن ِ بي دليل و دل بستن به خوش گذراني هاي كوتاه مدت ، از آن ِ من نيست .

كتاب ها را كه در كتابخانه ام مي چيدم ، فكر كردم خيلي وقت است خيال ِ آرام نداشته ام

بنشينم كتاب بخوانم. گرچه اين روزها فقط مجله انگليسي مي خوانم ، دلم براي خواندن

داستان هاي كوتاه و نمايشنامه ها و ترجمه هاي شگفت انگيز تنگ است. تنها كتاب فارسي

كه در اين چند روز خوانده ام ، توپ شبانه ، بود .( جعفر مدرس صادقي) . شب اول كه خوابم

نمي برد افتادم به جان اين كتاب. تم داستان با باقي آثارش متفاوت بود اما نثرش همان بود.

همان نثري كه من را به خلسه مي برد. به ادامه مي خواند . همان نثر ساده و خودماني كه از

بطن مردم ساده بلند شده و تنها جلدي ادبي به خود گرفته است.

راستي يك كافي نت خوب در اين شهر بي سر و سامان سراغ نداريد كه آدم در آن به شدت

راحت باشد و احساس كند پشت ميز خودش نشسته است و در ضمن بتواند فلش اش را هم

هروقت خواست فرو كند توي كامپيوتر و تا هر ساعتي هم كه خواست بنشيند ؟

ديشب " مون " را همراه خودم بردم كلاس. قرار بود " نون " هم ساعتي بعد به ما بپيوندد.

" نون " با خانواده ي دوست پسرش رفته بود بيرون شهر . در راه داشتم فكر مي كردم چه

خوب كه " نون " در اين حد اجتماعي است و چنين كارهايي مي كند و فكر مي كردم چقدر از

بودن در جمعي كه با آن غريبه ام احساس ناراحتي مي كنم و چقدر نفسم مي گيرد اگر

بخواهم بروم باغي و بنشينم بين يك قوم و به دليل تازگي داشتن و دوست دختر بودن ، هي

نگاه هايي كه بر من ميگذرد را تحمل كنم.

فكر مي كنم همين ها را در ماشين به " مون " هم گفتم.

همانجا ياد آرزو افتادم. مي دانستم وقتي از ناراحتي بين جمعي نا آشنا حرف مي زند ، چه

مي گويد. حس اش برايم قابل درك بود. آنقدر ملموس بود كه در دلم گفتم كاش آرزو مجبور

نشود دوباره در چنين جمع هايي باشد.

راستي اگر " پاريس تگزاس " را ديده ايد ، نظرتان را برايم بگوييد. البته ممنون مي شوم اگر

فيلم را تعريف نكنيد و بگذاريد خودم آنرا كشف كنم.

قسم مي خورم از شرمندگي همه تان در بيايم. اين سر نزدن هاي مرا به حساب اينترنت

نداشتنم بگذاريد.

امروز بین کتابها و مجله های پدر ، مجله هایی را پیدا کردم که قبل از انقلاب خریده بود.

شاید هم سالهای اول بعد از انقلاب. مجله ها به طور تخصصی به یک نقاش پرداخته بودند.

امروز مجله ی پیکاسو را مطالعه کردم و چقدر متعجب شدم که تا به حال چنین چیزهایی

را در باره اش نمی دانستم. و چه نقاشی هایی که از او ندیده بودم. اگر به نقاشی

علاقه مندید پیشنهاد می کنم در یاهو اسمش را جستجو کنید و مطمدن باشید خیلی از

آثارش را ندیده اید.


پ.ن : دلم به شدت گرفته است. از تنفس آب و هوای سرشار از ظلم خسته ام.

و حالم از این ماه به هم می خورد. حالم از هرچیزی که به وسیله ی آن مردم را

سرگرم می کنند ، به هم می خورد. کاش می شد گوشه ای از شهر بنشینم

بالا بیاورم.

شنبه 31 مرداد1388

آخرین پستی است که در این خانه آپ می کنم. فردا برای همیشه می رویم.

خانه ی جدید خیلی خوب است تنها یک مشکل اساسی دارد و آن حمامی است که کمی تا

قسمتی دلگیر است. آنهم برای آن استفاده های چند ساعته ای که من از حمام می کنم.

(حالا در ذهنتان دارد چه می گذرد ، خدا می داند!! ) پیش از اینکه ذهن خلاق تان را بکار

بیندازید خودم توضیح می دهم. آدمیزاد در زندگی اش به تنهایی نیاز دارد. بعضی آدمیزاد ها

اما بیشتر دنبال ساعت های تنهایی و خودمانی هستند. من از آن بعضی هام. از آن هایی که

اگر بیشتر از چهل و هشت ساعت میان جمعی باشند مثل مار به دنبال سوراخی می گردند

تا در آن پنهان شوند . از آنجاییکه توالت فرنگی بسیار راحت است و از آنجاییکه آدم در حمام

همیشه تنهاست (البته نه همیشه ، به دلیل طولانی شدن مبحث به این موضوع نمی پردازم

که سر ِ دراز دارد ) ، من به جای اینکه وسط اتاق بنشینم و مدیتیشن کنم ، عاشق این هستم

که کتابی را بزنم زیر بغلم به حمام بروم و بعضی وقتها تا اتمام کتاب بیرون نیایم.

البته بگویم که من آدمهای شبیه خودم را تائید نمی کنم و اگرچه خیلی ها با توجیهات

فلسفی و روشنفکر مآبانه اینگونه رفتارهای آنتی اجتماعی را به جریان فکری خاصی نسبت

داده اند ، من اینجا اعتراف می کنم که این رفتار یک رفتار خودخواهانه و مزخرف است.

خب من این رفتار را دارم. اعتراف کردم اما کاریش نمی توانم بکنم.

گاهی فکر می کنم جامعه آنقدر که به هنرمندانش نیاز دارد به رئیس جمهور نیاز ندارد ؛ اما

متاسفانه فرهنگی که بین هنرمندان وجود دارد چیزی بالاتر از فرهنگ عامه نیست ، غیر از اینکه

معمولا عام مردم اجتماعی تر هستند تا هنرمندان.

جامعه ی ما نیز از آن جامعه هایی است که هرکسی که کمی بیشتر می فهمد به جای کمک

به قشر مردم ، به آدمها پشت می کند و می رود خلوتی می گزیند و در آن خلوتش کلی هم با

کاری که کرده است حال می کند.

حالا از مبحث جامعه بگذریم ، امروز را با میم گذراندم. میم را سالهاست می شناسم. حتی در

گوشی ام هم به همین نام ذخیره اش کرده ام. شاید چون یاد " میم " ِ درخت گلابی

می افتم. میم از آن دخترهای خوش بر و رو است. از آنهایی که چشمهای شهلا دارند و از قضا

خوب هم لباس می پوشند و ایضا خوشبو هم هستند. (من که دخترم . این توصیفات را برای آن

دسته از خوانندگانم گفتم که پسران ِ این سرزمین اند! البته دل ِ میم را قبل تر پسری دیگر از

همین سرزمین، ربوده است ! )

این چند ماه آنقدر گرفتار بودم که نشد با میم در ارتباط باشم. دیدنش امروز ، روحیه ی

آشفته ام را کمی آرام کرد.

تا مدتی باید از کافی نت ها آپ کنم.بنابراین ممکن است تائید نظرهاتان کمی طول بکشد و

ممکن است دیرتر به وبلاگ هایتان سر بزنم.

سعی می کنم پیگیری کنم تا اینترنت خانگی ام دوباره راه بیافتد.





پ.ن : راستی امروز فهمیدم شرت لامبادا مخصوص زنها نیست و مردانه اش هم موجود است.

ترجیح می دهم توضیحی در باب آن شرت بی حجب و حیایی که دیدم نگویم!! خودتان بروید

ببینید.

؟


وسایل را جمع می کنیم. خانه خالی و خالی تر می شود. انگار جامه از تن ِ خانه کنده باشی.

ساعت باید سه ظهر باشد. این ساعت روز در هر فصلی که باشیم ، بهترین نور سایه ی دنیا

می پاشد در اتاق فعلی من.

اینها را می نویسم و شما فکر می کنید چقدر دل کندن برایم سخت است. شما فکر می کنید

هی از خانه می گویم این روزها و چه روزهای سختی پیش رو خواهم داشت. حقیقت اینست

که آنجا را نیز دوست دارم. آدم اما خاصیت ِ ریشه دواندن دارد. خاطره دارم. با این کوچه.

با این اتاق. یادم است تمام نوجوانی ام را پسرگونه زیسته ام. از صبح تا بعد از ظهرم را در

کوچه فوتبال بازی کرده ام. با بچه هایی که هی آمدند و رفتند . چه آنهایی که همسن بودند و

چه انهایی که پسرهای بزرگتری بودند. اولین بار که اسکیت پوشیدم را یادم است. می دانم در

کدام نقطه ی کوچه زمین خوردم. یادم است می دانستم دارم می افتم اما به جای اینکه

سرعتم را کم کنم بیشترش کردم. کاری که بعدها خیلی در زندگی ام تکرار شد. بارها

می دانستم کاری که دارم می کنم اشتباه است. بارها به جای متوقف کردنش بیشتر در آن

پیش رفتم. چه رابطه هایی که در آن اذیت شدم و باز انگار ترمزی برای من کار نگذاشته باشند

در آن پیش روی کردم . بعد از تمام شدن هر کدام از آن اشتباه ها خیلی چیزها بودند که از

دست داده بودم. کلمه ای به نام تجربه اگرچه به من اضافه شده بود.

یادم نمی آید کجا یاد گرفتم ترمز کنم. شاید در روزهایی که تعلیم رانندگی می رفتم.

" او " درگیر کار است. دلم برایش تنگ است. آنقدر که کلافه شده ام. آنقدر که دلم

می خواهد عکس هایش را یکی یکی باز کنم و هزار بار دست و پایش را ببوسم. اما نمی توانم.

دیدن عکس هایش در این موقعیت جان به لبم می آورد.

من چه سبزم امروز !

هنوز به طور کامل منتقل نشده ایم. کوچه ی جدید باریک است . واردش که می شوم حس

می کنم وارد جهان ِ تنگ و نفس گیر ِ امروزی شده ام. سرایدار ِ فعلی ، جوانکی چشم چران

و بی فرهنگ است که در کنار ِ این موهبت ها ، رویی از جنس سنگ پای قزوین نیز دارد.

جامعه دچار تغییرات سریعی شده است . بی هدفی، خشم ، پوچی ، گمراهی و فساد جلوی

چشمهای آدم بیشتر و بیشتر می شود. این روزها این آهنگ رپ را خیلی گوش کردم و تقریبا

جزء معدود رپ هایی است که حس خوبی به آن دارم.

آسمان ِ خشمگین هم این روزها مثل اینکه سر ِ آشتی ندارد . دیگر موجودات بزرگ هیکل ِ

توپولوفی و غیر توپولوفی را نمی پذیرد. اینگونه می شود که هلیکوپتری نظامی که معلوم

نیست در غرب تهران چه غلطی می کرده را ، به زمین می اندازد و سرنشینانش به سرنوشت

باقی هموطنانشان دچار می شوند.

شنیدم اع.تماد ملی را هم توقیف کردند. حالا در کنار کلمه های وسطش نقطه بگذار تا فیل.تر

نشوی ، نام روزنامه ها و مجلات کشور را هم باید اضافه کنید. می ترسم چندی دیگر مجبور

شوم تمام متن را با نقطه ها تزئین کنم.

دیشب ساعت یک و بیست و دو دقیقه ی بامداد ، دچار آبریزش بینی و کمی تب شدم.

حالا فکر کنید آنفولانزای خوکی باشد.

باعث سرشکستگی است آدم این روزها با این دلیل های پیش پا افتاده بمیرد. نیست ؟

امروز همسایه ی واحد روبرویی را هم دیدم. مادر گفته بود که پیرزن و پیرمرد هستند.

خانم پیرزن که گوشه ی چشمی از کنار چادرش پیدا بود ، به جای اینکه جواب سلام مرا بدهد

به من خیره شد ، لذا بعد از اینکه رویش را برگرداند تا داخل خانه اش شود برایش

شکلک هایی Fun در آوردم . شدت Cool بودن شکلک ام در حدی بود که حداقل خودم را

خنداند و باعث شد بی ادبی آن خانم ِ پیرزن را فراموش کنم. حالا فقط دعا می کنم از این

زن هایی نباشد که دم به دقیقه چسبیده اند به چشمی ِ در و در دستشان هم تلفن است ،

آماده که 110 خبر کنند.

از آنجاییکه یکی از برادرها و یکی از خاله ها در محدوده ی خانه ی جدید زندگی می کنند ،

کمی تا قسمتی مطمئنیم که آنجا خبری از بی بی سی و VOA نیست.

می دانید ؟ اگر ده دقیقه دیگر بنشینم اینجا و به نوشتن ادامه بدهم می ترسم کاملا از نقل

مکان منصرف شوم.

درباره ی سکون

وقتی گفته می شود : " ما " ، و منظور " من " است ، پنهانی ترین توهین صورت می گیرد.

این را تئودور آدورنو در " اخلاق صغیر " می گوید.

کتاب را می بندم. چرا همه چیز به هم زنجیر شده است این روزها؟ انگار هیچ دخمه ای برای

پنهان شدن نمانده است. حتی در شادی ، عذاب تزریق کرده اند. چشمهام را می بندم

و دستهام را دور موبایل می پیچم و باد ، کمی آنطرف تر پرده های اتاق را به سماع وا داشته

است.


هوای زیر پل مه آلود شده است. تو قول دادی مرا به دورها ببری. به هر آنجاییکه می خواهم.

و به هر آنجاییکه از فرطِ دوری اش ، هنوز در ذهنم متولد نشده است. شال گردنم رنگی است

و هوا مه دارد و دستها گاهی محو می شوند و زیر ِ پل دنیای آدمهایی است که می خواهند

محو شوند.

دستم را به نرده ها می گیرم.. انگار سرعت پله برقی را کشته اند. انگار سالهاست روی این

پله ها متوقف شده ام. دستهایم را پوشانده ام زیر ِ انبوهی از مرطوب کننده ... در این روزها

که از من دوری ، که من نیستم ... که روی دستهات را با کرم پر کنم که دستهات سبز بمانند..

که رشد کنند .. که ... تب دارم... هوا ی این نقطه از پله برقی چقدر گرم است..

یادم است آن روز زیر پل تو هاله ای از مه را شکافتی ، به سویم آمدی. با سطلی در دستت..

سطلی از ماهی های پلاستیکی.. ماهی های بی بو.. بی جان.. بی عذاب... حالم بد شده

بود... بوی دریا بود و بوی گناه که برای اولین بار با تنم آمیخته بود.. شادی می کردم و گناه بر

تنم می دوختم تا دردی شود بخاطر آن آدمهای روی پل که درد داشتند و می جنگیدند... که از

دست می دادند و می جنگیدند... و من اینجا زیر پل صورتم را در بارانی ات پنهان کرده بودم.. و

تو چشمهات را بسته بودی و ذکر می خواندی... برای محو شدن اما ذکر لازم نبود.. هوای زیر ِ

پل مه آلود بود..


.


" درباره ی الی " را دیدم.

شروع فیلم فوق العاده بود. از آن شروع هایی بود که فقط در کارنامه ی اصغر فرهادی

می توانی ببینی. فیلم به نوعی اقتباس از فیلم «ماجرا» (میکل آنجلو آنتونیونی ) است.

بازی ها واقعگرایانه بود. با پیش زمینه ای که داشتم می دانستم فیلم عوام پسند نیست و

نبود.

با وجود این، لحظه های اوج فیلم ، همه را درگیر می کرد. تحلیلی که از شخصیت ها ارائه داده

شده بود ، فوق العاده متفکرانه و هوشمند انجام گرفته بود. فضای فیلم مرا به یاد فیلم های

فرانسوی می انداخت. فضای سرد اما جذاب . نمی دانم انتخاب چه کسی بوده است که فیلم

موسیقی متن نداشته باشد، اما می توانم بگویم بهترین انتخاب همین جا صورت گرفته است.

شاید همین عدم ِ موسیقی متن ، فیلمنامه را به زندگی واقعی تک تک ِ آنهایی که در سالن

نشسته بودند نزدیک کرده بود.

راجع به فضا فقط می توانم بگویم که انگار فیلم ایرانی نبود و از سرزمینی دیگر آمده بود.

به نوعی می توان گفت که بیننده سفر را همراه با بازیگران در ابتدای فیلم شروع می کرد و تا

انتها با آنها می ماند . در اواسط فیلم ، که داستان قصد دارد تحلیلی ناب از قرار گرفتن آدمها

در چنان شرایطی را ارائه دهد ، با خودم فکر می کردم ذهن چند نفر از آدمهای توی سالن هم

در همین لحظه مشغول قضاوت در مورد ِ شخصیت هاست. آدمهای فیلم دانشمند و

عاشق پیشه و فیلسوف نبودند. آدمهای معمولی بودند ، با میزانی معمولی از کنترل.

نه سیاه نه سفید.

تنها " احمد " (شهاب حسینی ) کمی متفاوت تر جلوه می کند. کمتر درگیر ِ قضاوت

می شود و چیزی از پنهان کاری در رفتارهایش دیده نمی شود. در مواقعی که بقیه افسار

گریخته می شوند او دنبال راه حل می گردد.و این موضوع با نبودنش در جامعه ی ایران هم

همخوانی دارد. او به تازگی از آلمان برگشته است و قصد ماندن هم ندارد. نوع ِ استرسی که

جان ِ شخصیت ها را پر می کند ، برای بیننده های ایرانی فیلم گونه ای آشناست.

گونه ای از استرس که من آنرا استرس ایرانی می نامم و بارها خودم در شرایط مختلف آنرا

تجربه کرده ام.در واقع فیلم بازتابی از جامعه ی ایرانی است. جامعه ای که یاد گرفته است

برای نجات خودش از سنگینی ِ مسئولیت ، دروغ بگوید. قضاوت کند و دنبال راهی برای پنهان

کاری باشد.

گیر کردن ماشین در شن ها ، جز ء بهترین صحنه های فیلم بود. بهترین تعریف از آدمهایی که

توی آن ساحل پر هراس گیر افتاده اند و کمی بیشتر که فکر می کنی می بینی میان

کوچکترین رفتارهای انسانی و غیر انسانی متوقف شده اند.

فیلم خوب بود.


پ.ن : از تبریک های خصوصی تان برای عید ممنونم. گرچه معنی عید را نمی فهمم.