Instagram
‏نمایش پست‌ها با برچسب راه رستگاری. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب راه رستگاری. نمایش همه پست‌ها

یکشنبه، فروردین ۱۲

بازگشت


برگشتم خاکی که روی نوشته های اینجا نشسته را فوت کنم برود هوا. بعد دیدم یک ساعتی است مانده ام. شده ام شبیه خودم  وقتی سر از خانه ای قدیمی در می آورم. زمان برایم بی معنی می شود. نه لازم است به خانم پ زنگ بزنم که حواسش باشد تعیین سطح ها را درست بچیند و به بچه های کلاس فلان زنگ بزند و نه لازم است کله ام توی لپتاپ و کارهای ورکشاپ و کلاس دادن به استادها باشد. ذهنم تخلیه می شود و وسط سیاهچاله ی خانه های قدیمی گیر می کنم. مثل آن روز که با مجتبا و آپتیا رفته بودیم کافه. همانی که توی کوچه ی خسرو است و خانه ای قدیمی است با خاصیت گم شدن توی خیال هات. رفته بودم توی دستشویی اش مست کاشی های لاجوردی اش بودم و حساب می کردم تا چقدر دیگر بمانم بچه ها نگرانم نمی شوند. 
برگشتم اینجا که خاک صفحه را بگیرم دیدم دلم چه شدید می تپد. می مانم. نمی روم. اینجا حرمت دارد و قدمت.


جمعه، شهریور ۵

بازگشت به این ورطه



خانه مان یک راهرو بود که به حیاط می رسید. تمام راهرو را شیشه های رنگی پوشانده بود. از آن هایی که توی خانه های قدیمی بود و بعدتر فکر کردند مدرنیته یعنی این شیشه رنگی ها حذف شوند. من عاشق بازتاب نور توی آن شیشه ها بودم. رنگ هایی که عشق بازی نور و شیشه می ساخت دیوانه ام می کرد. گاهی ظهرها لم می دادم جلوی همین شیشه ها و به حرکت ملایمِ نور نگاه می کردم. یک روز تمام عروسک هایم را از این طرف و آن طرف جمع کردم بردم گذاشتم توی راهرو. و اینطوری راهرو شد قلمروی من. راهروی کوچک برای منِ کوچک، بزرگ بود و بهتر از هرچیز دیوارهاش شیشه های رنگی بودند. امروز فهمیدم تمام این سال ها که با شور توی پینترست چرخیدم هم دنبال تصاویری بوده ام که قلمروی من باشند. یعنی تصورِ مدامِ خودم توی آن مکان ها. به مجتبا گفتم اگر اینجا برای من کافی بود اینقدر دنبال تماشای سرزمین های دیگر نبودم. مجتبا گفت اولین پله تماشا. 




دوشنبه، اردیبهشت ۶

تصادفی



از جایی به بعد همه اش فکر و خیال بود. هر روز خبری بود. هر روز چیزی بود که شوکه ات کند. که فکر کنی دیروزی قابل تحمل تر بوده. همان روزهایی که تلویزیون را جمع کردیم حس کردم بار سنگینی از خبرهای تلخ هم از کله ام پاک خواهد شد. نشد اما. آدم پشت کردن به آنچه دور و برم اتفاق می افتاد نبودم. وسواسی عجیب توی کله ام بود که باید بدانی در شهر چه اتفاق هایی افتاده. باید از ریز و درشت مسائل باخبر باشی. بعد کم کم خواندن تیترهای روزانه ی بی بی سی را حذف کردم. اخبار داشت گوشه های تیزی وارد آرامش ایزوله ای که برای خودم و او ساخته بودم می کرد. خواندن اخبار موکول شد به هر سه روز یک بار. 

توییتر را هم هر دو روز یک بار چک کردم. فیس بوک را ول کردم به امان خدا اینقدر که از تحلیل های لمپن هاش خسته بودم. چسبیدم به اینستاگرام که درمان زخم های جهان سومی ام بود. چسبیدم بهش چون می توانستم رنگ ها را ببینم و مست تصاویر شوم و شروع کنم به ثبت لحظه های زندگی خودم. زندگی که بین چهار دیوار ایزوله شده ی فکری ساخته بودیم و باید هر شب دم درش نگهبانی می دادیم که کلیدش دست دیوهای ماجرا نیفتد. 
هر روز اما خبری بود و باید انتخاب می کردم. که کله ام توی برف ها باشد یا به تماشا مشغول شوم. بهش گفتم جهان سوم ادامه ی شوکه کننده ی عذاب آوری است که توی سیاهچاله ای بی در و پیکر افتاده. همه اخبارش را می خوانند و می دانند و هیچ کاری از دست هیچ کس بر نمی آید. 

بعد دیدم اخباری که زنگ خطر " از ماست که بر ماست " را توی گوشم می نواختند بیشتر از بقیه هولناکند. دیدم اینکه نفهمی بچه ی هفده ساله ات خشونت درونی دارد و از بیماری روحی رنج می برد، خیلی دردناکتر از باقی ماجراست. شبیه املی که روی پشت بام می نشست و تعداد زوج هایی که در حال معاشقه بودند را می شمرد ، هر شب می نشستم آنجا و تعداد آدم هایی را می شمردم که بی مسئولیتی تا گردن شان بالا آمده بود. 

از جایی به بعد ، همان جایی که از دل تاریکی می آمدی به دامان نور و کم کم چشم باز می کردی به دنیای اطرافت ، همه اش فکر و خیال بود. چرا اینجا به دنیا آمده بودم ؟

جمعه، فروردین ۶

که سال نو شده بود


همه چیز از ورود آدم های اشتباهی به زندگی آدمیزاد شروع می شود. از نقطه ی آغاز رابطه ای که نباید شکل می گرفته. که می دانستی اشتباه است و شکل دادیش. سال پیش من ، سال بر چیدن رابطه های اشتباه بود. دوری کردن از همه ی کسانی که به نوعی آزارم داده بودند . یک جا ، وسط زندگی می ایستی ، می بینی چقدر از خود واقعی ات دور شده ای. می گردی دنبالش و هرچه چشم می گردانی ، نیست. لعنتی آنقدر دور شده است که حالا حالا ها هر چه بدوی نخواهی رسید. آنجاست که مرور خاطره هات به کمکت می آیند. اگر بافتن قصه های زندگی به هم را بلد باشی ، شکافتنش را هم بلدی .  رج به رج باز می کنی و می رسی به سر نخ. به نقطه ای که یک جمع اشتباه ، یک جمع که از هیچ سو به تو نمی خورده تو را از مسیری که قرار بود درش بیفتی دور کرده است. اگر دل کندن بدانی ، می روی. سال پیش از همه ی سال ها کمتر خواندم و بیشتر حرف زدم. توی جمع های اشتباهی. حرف های مفت. تمام شد. بزرگ ترین زمزمه ی تحویل سال ام بازگشت به کتاب ها بود و مهاجرت از نقطه های بی نور.


*

کاش به اینجا هم بر گردم.

جمعه، آبان ۸

ایتس نات جاست اِ سیزن !





این چند روز تهران ، شبیه عشق و عاشقی است. شبیه لحظه های اول مستی. وقتی نمی فهمی پاهایت کجا هستند. روی زمین. و یا مثلا فکر می کنی اصلا زمین قبلا هم به همین نرمی بوده است. صبح پنج شنبه ، توی کلاس ، کمتر از هر وقتی حواسم به شاگردها بود. نمی توانستم چشمم را از خیابان بردارم. خیابان از قاب کوچک پنجره ی کلاس آسفالت خیس و ترکیبی از زرد و سبز بود. دیوانه ام کرده بود. کلاس که تمام شد تا کلاس بعدی دو ساعت وقت بود. خودم را رساندم خانه و با پارتنر زدیم به دل تهران.

دیشب در کتاب بر علیه محتوا، تعریفی از نمایشنامه نویسی قدیمی خواندم که زیبایی طبیعت را مدیون جنایت دانسته بود ، چرا که فقط جنایت است که طبیعت را به جنبش در می آورد و طبیعتی که به حرکت در آمده به اوج زیبایی اش رسیده است.  این روزها دارم فارگو می بینم و تلاقی این گفته و آن سریال عجیب ، تمام ذهنم را مشغول واژه ی جنایت کرده است .

 از اینها بگذریم ، فکر می کنم توی این هوای پاییزی ، توی خانه ماندن ، تنها جرمی است که می توانم مرتکب شوم. تهران و یا هر شهری که درش هستید را کشف کنید. در تونالیته ی فوق العاده ی پاییزی اش. 







پنجشنبه، مرداد ۲۲

اگر یاری کند همه ی زیبایی ها را حفظ می کنم



فردا ، همین ساعت احتمالا حوالی خیابانی ام که اولین نماد تهران است برایم. دارم هجوم درخت ها و نورها را تماشا می کنم و احتمالا باز به فکر آلیس هستم. از آن روز که دیدمش ، محال است پایم را بگذارم توی این خیابان و یاد او نیفتم. یاد او که دارد ذره ذره آب می شود توی سیاه چاله ای که ذهن اش برایش ساخته است.  
یک بار پشت فرمان ، توی ترافیک چمران ، فکر کردم چرا هربار می روم آن خیابان دلم برای آلیس کباب می شود. بعد دلیل آوردم که شاید زیبایی بی حد و اندازه ی آن درخت های سر به خیابان داده و آن همه نور و جنبش و هیاهو است که قلقلکم می دهد به تشکر از حافظه ام. حافظه ای که هنوز هست و درست کار می کند و هربار بخواهم می توانم درش را باز کنم و شاتی بزنم به کیف و لذت

الان ، در این ساعت ِ در حال ِ گذر ، توی خانه ام نشسته ام. بوی گوشتی که با زردچوبه و لیمو فلفلی تفت داده ام بلند شده و همایون توی خانه می خواند و همه چیز بر وفق مراد دل من است. ای همدم ِ روزگار ... چونی بی من ؟ 

* یک کاراکتر اگر باشد که مدام به ذهن من هجوم می آورد و دلم برایش کباب است ، همین آلیس خانوم ِ گل است که دچار آلزایمر زودرس شده است

* امروز رزگار، دوست کیلومترهای دور ، مسج داد که فرندز اگر بود الان دوقلوهای چندلر و مونیکا 10 ساله بودند و سه قلوهای فیبی 15 ساله و بن 19 سالش شده بود. آنقدر دلم ریخت که بی هوا رفتم سراغ پوشه ی فرندز و دلم می خواست گریه کنم. بسوزد پدر نوستالژی و دلبستگی.

* شهر، در شب ، افسونگر و زیباست.