Instagram

یکشنبه، مهر ۴

سقف ها ریخته بودند

من که به دنیا آمدم جنگ تمام شده بود. صورتِ ماجرا. ترکش هاش هنوز بود. توی همه ی خانواده ها. فضای کودکی ِمن فضای ترس بود. فضای سکوت کردن و بهتر است حرف نزنی. ترکش های انقلاب هم هنوز توی خانه بود چه برسد به جنگ. تلفن هایی که هر از گاه زنگ می خورد و مادرم که از ترس گوشی را روی خواهرش می گذاشت. توی خانه می شنیدم که خط مان کنترل است. همه چیز را می شنوند. نمی دانستم آنها کی هستند که دارند حرف های ما را گوش می کنند. ترس در کودکی ابعادِ انتزاعی دارد. پشت تلفن وقتی می خواستم بگویم بابا گوجه فرنگی بخر قلبم تند می زد. برادرم از جبهه آمده بود. او هم حرف نمی زد. خانه دورِ محورِ سکوت می چرخید. بهتر بود ندانی . بعدتر که خواندم، دیدم، نوشتم اما دانستم که جنگ ویرانی است . ویرانیِ سیاست مدارها نه. ویرانیِ آدم های معمولی است که فقط می خواهند زندگی کنند .

#صلح


جمعه، شهریور ۱۹

در قسمت روشنِ ماجرا

امیر گفت مستید. گفتیم نیستیم و ریسه های خنده مان را آویختیم سر درِ رستوران. به بچه ها گفتم کلر و فرنک آندروود یک نفر هستند. یک نفر در قامت دو بدن. بعد فکر کردم یکی بودن چقدر وحشتناک است. و این وحشت را می فهمیدیم. من و او. یک جا توی تاریکی، وقتی همه داشتند توی مستی می رقصیدند، آمده بودم بهش بگویم برویم جایی که سکوت باشد و بشود ساعت ها حرف زد. سرم را برده بودم نزدیکش و دهانش را چسبانده بود به گوشم. توی گوشم گفته بود برویم یک جای ساکت بشینیم حرف زدن. دلم ریخته بود و ترسی از جنس عشق زده بود به سرم. بابای امیر زنگ زد بهش که چرا نگفتی به من و رفتی بیرون. امیر داشت پشت تلفن بهش می گفت لازم نیست به هم بگوییم می رویم بیرون و آیه نیامده ارتباط برقرار کنیم. داشتم فکر می کردم که چند تا پدر و مادر توی این شهر بچه دار شدند و بعد بچه را ول کردند وسط تنهایی ِ بی حمایتِ جهان. پیتزا ها آمد و ما خندیدیم و هیچکدام مان مست نبودیم. امیر گفت مستید.