Instagram

سه‌شنبه، تیر ۲۷

برزخ ِ زنجبیلی .

گاه ِ صبح که زد توی اتاق ، چشمهام باز شد بر صفحه ی پیشانی اش. لب هایم را چسباندم به صورتش و نیمه خیز شدم طرف گوشی. کوک کرده بودم ساعت را برای 7 صبح. فکر کردم چند دقیقه باید مانده باشد تا هفت و غم گرفت صورتم را. گوشی را نگاه کردم. پنج و نیم بود. خوشبختیِ صبحگاهی برگشت به قلبم.
دیرش شده بود. ایستاده بودم بالای سرش که بجنبد. نشسته بود روی تخت و داشت سعی می کرد آلبوم هیچِ شاهین نجفی را بریزد توی آی پادش. دیشب از شام که برگشتیم ، گفتم نرویم خانه. برویم دور بزنیم توی خیابان های شب و خلوت. رانندگی ِ شاهین نجفی را گذاشتم و صدایش را بردم بالا. دور زدیم و به آلودگی صوتی پیوستیم.
هی گفتم دیر شده بجنب. هی گفت :" باشه " و نجنبید. همیشه همین طوری بوده. هربار استرسی شدم با آرامشی عمدی وارد عمل شده است. گاهی که آرامم کند. گاهی که لجم را در بیاورد. به هم نگاه کرده بودیم و خنده مان گرفته بود. گفت از آن کلوچه های زنجبیلی . گفتم تمام شده. کمپوت آناناس خورد و رفت.
به تخت که برگشتم ، نبودش داشت گریه می شد توی چشمهام. خوردم تمام بغض ها را. چشمهام را بستم و فکر کردم به بوی پیشانی اش. اگر تناسخ درست بود و در زندگی بعدی پاندا می شدم و این بو در خاطرم نمی ماند ، بد می شد. می شدم یک پاندای بی مصرف که بو نمی فهمد. می خواستم پاندا شوم و همه ی دنیا را برای پیدا کردن بوش راه بروم. آرام و سنگین. سیاه و سفید.
خوابم برده بود تا ده و بیست و دو دقیقه. ساعت خودکار بدنم بیدارم کرد. شاگردم توی راه بود و من هنوز لباس خوابم را عوض نکرده بودم. رفتم برای شاگردم دلستر بریزم. در یخچال را که باز کردم ، کلوچه های زنجبیلی از پشت ظرف کاهو ها سرک کشیدند. قلبم تیر کشید. دلستر ریختم و دلم درد داشت. از تند بیدار شدن متنفرم و تند بیدار شده بودم.
حالا ... تا برسد ... برزخ است درون من. .

سه‌شنبه، تیر ۲۰

از پشت پستو ها !

دیشب دیر خوابیده ام . حدود 4 بود فکر می کنم.و حالا که بیدار شده ام آرامم. این کمی عجیب است. اول فکر کردم باید تاثیر خوابهای کمی باشد که دیده ام. هر شب از ازدیاد خواب هایی که می بینم ، خسته و ناتوان بیدار می شوم. بعدتر اما همینطور که چشم دوخته بودم به سقف ، یکی یکی تصاویری که در خواب با من آمده بودند ، به ذهنم برگشتند.آنقدرها هم کم نبودند. شاید این آرامش ، تاثیر گریه ای ( گریه که چه عرض کنم ، هق هق ای ) است که حوالی سه نیمه شب یکهو در من فوران گرفت.
 به صورت خیلی چیپ و سطحی ، ( درست مثل زندگی بیشتر آمریکایی ها ) داشتم "سک.س اند دِ سیتی " می دیدم. من از این سریال لذت می برم.با اینکه در زندگی هر چهار زن ماجرا ، عملن چیز خاصی نیست که مرا جذب کند و ارتباط هایشان از فرهنگ خود آزاری من بسیار دور است. به راحتی دل می دهند و به راحتی دل می رهند. شاید بخاطر نگاه بسیار راحت شان با دنیا و مسائلی مثل س.ک.س است که دوست دارم این سریال را ببینم. من فکر می کنم برای روشنفکر بودن ، باید تمرین کرد . خیلی زیاد. یعنی نمی شود چهارتا کتاب خواند و گاهی نشست نوشت و چهارتا فیلم خوب دید و چهارتا کافه را پاتوق کرد و بعد فکر کرد روشنفکری را چون درجه ای نایل گشته . ( دقیقن نمی دانم چرا به عدد 4 گیر داده ام ، خوب در دهانم می چرخد ).  یکی از جنبه های روشنفکری هم نگاه راحت و آزاد به مساله س.ک.س است. مساله ای هیس هیس وار و در پستو برای ما که در جهان شماره سه به دنیا آمده ایم. همیشه به دنبال کلمه ای که از بچگی تا به حال از من دور نگاه داشته اند ، فکر کرده ام. کلمه ای که به طرز غریبی پشت فرهنگم پنهان شده. پشت بازی های سیاسی که با ما کرده اند ، پشت چارچوب های خانوادگی که زیر سایه همین فرهنگ به وجود آمده اند .
لذت.
 اولین برخورد من با مفهموم س.ک.س ، برخورد با کلمه ی تولید مثل بوده است  و این یعنی افتضاح.
در سالهای نوجوانی فکر کرده ام مردم مجبورند با هم بخوابند تا بچه به دنیا بیاورند و شاد زندگی کنند. یعنی لذت ، که از س.ک.س ، به بچه سمت و سوق پیدا کرده است. یعنی س.ک.س وسیله بوده در ذهن بیمار من. هنوز هم معتقدم در حال درمان هستم. ما تکلیفمان با عشق بازی روشن نیست. آنطرف به صورت اتومات این مفاهیم ساده ، وارد زندگی شان می شود. این طرف ، باید قبول کنی بیماری ، بعد بنشینی فکر کنی فکر کنی فکر کنی ، مفاهیم قبلی را دور بریزی و دل بکَنی ، بعد به خود درمانی بپردازی.
حالا موضوع این نوشته اصلن تبلیغی برای این سریال یا موضوع س.ک.س نیست. دیشب دیالوگی بسیار ساده از سریالی نه آنچنان عمیق ، به من یک *اِپیفنی هدیه داد. ( از همان لحظه های عجیب و غریب  زندگی که یکهو آگاهی می افتد روی سرت). " زندگی کوتاه است. "
همین جمله ناقابل باعث شد فیلم پاز شود ، و من، گریه شود.
کمی قبل ترش در اتاقم را باز کرده بودم و رفته بودم سر یخچال. در راه بازگشت ، نگاهی به مامان انداختم که خوابیده بود روی مبل ِ جلوی تلویزون و در حال تماشای تی وی ، خوابش برده بود. ذهن من تراژیک است . همیشه به شب هایی فکر می کند که این مبل خالی می شود و من ای که نمی تواند در راه بازگشت به اتاقش ، نگاهی به مادرش بیاندازد و آرام بگیرد. حالا بعد آن دیالوگ کلیشه ، آوار بود که می ریخت روی سرم. به همه دوستت دارم هایی فکر می کردم که باید به خیلی ها می گفتم و نگفتم. ابراز احساسات با کلمه ها ، در خانواده های ایرانی ، به طرز عجیبی پیچیده است. و من جزئی از همان پیچیدگی بودم. و بعدتر به بهترین دوست این سالهام فکر کردم . تمام این سالها بهترین بوده و هرگز ندیدمش. همیشه از کیلومترها دور پل زدیم به ارتباطی دوستانه . من اینور ایران و او آنطرفش. از حماقتی که در من بود شرمزده شده بودم. حتی سعی نکرده بودم برنامه هایم را راست و ریس کنم و به ملاقاتش بروم. بعد دیشب ، بهش اس ام اس زدم و هی پرسیدم اگر بمیرم و فلان نشود و بهمان نشود چه ؟
امروز صبح با آرامشی خاص بیدار شدم. انگار هجوم اپیفنی دیشب  ، لازم بوده و امروز من را سبک کرده است.
لازم است بدانید ، خیلی هایتان را دوست داشته ام. مرد و زن. بدون آنکه حتی بخواهید ، در ذهن من ثبت شده اید . به دلیل تمام چارچوب ها و پیچیدگی ها و قانون های نانوشته روابط انسانی ، هیچ وقت نتوانسته ام بهتان بگویم دوستتان دارم.  خیلی هایتان آمده اید ، لحظه ای شگفت انگیز به من داده اید و رفته اید. توی همین فیس بوک حتی. حتی آنهایی که به دلیلی ترک ارتباط باهاشان را انتخاب کرده ام. راستش این که بعد از به هم زدنِ رابطه ای ، به قسمت های خوبی که داشته هم نگاهی بیندازی ، را هم همین آمریکایی ها به من یاد داده اند
.
پ.ن : این پست آش و لاش است .  برعکس خودم که امروز روی فرم قدم می می زنم