Instagram

جمعه، آذر ۵

.

نمی تونم تو سرما لذت ببرم.

هوم.. می دونم.. چیزی نمونده دیگه.. باید برسن الانا..

وقتی سردمه مرگه انگار.. انگار اینقدر این حالت اذیتم می کنه که ذهنم هی سعی می کنه اثری از این لحظه ها تو خاطره ام نذاره..

یعنی چی ؟

یعنی یک هفته دیگه.. دو سال دیگه.. هر چی زور بزنم نمی تونم این شب و تو ذهنم زنده کنم. سرما خاطره اش و یخ زده می کنه و می فرسته جایی دور تو مغزم.. یه جای سخت..

ممم.. یه کم بیا نزدیکتر.

صورتم و می سوزونه دودش.

اونجایی که نشستی گرم نمیشی که. . صورتت عادت می کنه. اولش داغه.. کم کم داغیش می شینه رو پوستت.. بیا.. دستم و بگیر..

چقدر این جاده خلوته. چیزیشون نشده باشه..

تو همچین حسی داری ؟

چه جور حسی ؟

حس می کنی اتفاقی افتاده براشون ؟

نه.

منم همینطور. دستات و بردار از رو صورتت.. عادت می کنی.. گفتم که.. بردار دستاتو. .

.

.
چیه ؟ !

اون تیکه ی سینما پارادیزو یادته ؟ زنه عشقش و بعد اون همه سال دید .. تو ماشین جلوی اسکله بودن.. یه نور مث نور فانوسهای دریایی هی میریخت رو سر و صورتاشون.. یادته ؟

همونجا تو ماشین عشق بازی کردن.. یادمه.

خوب نمی شد اگه یه فانوس دریایی یه جایی .. اونجا مثلا... می بود ؟

نمی دونم.. این تاریکی رو الان بیشتر از هر چیز دیگه ای دوست دارم..

تاریک نیست که. . آتیش به این گنده ای !

آتیش تاریکی رو به هم نمی زنه.. نمی دونم انگار تاریکی تو یه لایه است و آتیش تو یه لایه ی دیگه.. می فهمی چی میگم؟


مث کولاژ ؟


آره.. مث کولاژ.. ضبط ماشین و می خوای روشن کنم ؟


نه.
.
.
منم مث تو ! این سکوت و بیشتر دوست دارم با همین صدای کولاژ شده ی دریا.


این شب چقدر طولانی شده..

این خاصیت تاریکی و سکوته ! همه چی تو تاریکی و تو سکوت کش میان..

عینهو شب تو !

شب من ؟ !

خره ! شب یلدا رو میگم!

آها.. شب یلدا تاریکه ؟ ساکته ؟

نه.

.
انتظارشه که کشدارش می کنه..

مث ما.. انگار نشستیم اینجا در انتظار گودو رو اجرا کنیم..

هه هه .. نـــه ! اینقدر گنده مون نکن. ما می دونیم اونا میان.. تو اون نمایشنامه خودشون می دونن که گودویی قرار نیست بیاد.. همینم هست که رنگ پوچی به انتظارشون می زنه..

بیا همو بغل کنیم..

بیا..

..

فردا بیدار که بشی.. پات رسیده باشه تهران.. اولین کاری که می کنی چیه ؟

هیـــــــس.. کولاژمو به هم نریز..

...

...
....







جمعه، آبان ۲۱

.

دراز کشیدم بودم روی تخت و " مارک و پلو"  می خواندم. خواندنش را آنقدر دوست دارم که می ترسم تند تند پیش

بروم و یکهو ببینم که تمام شده. تا امروز آدم سفر نبوده ام. همیشه از ابتدای هر سفری نا آرامی توی بدنم می جوشیده،

اضطرابی که تا روز برگشت ادامه پیدا می کرده و نمی گذاشته از سفر نهایت لذت را ببرم. دور شدن از خانه همیشه

برای من کابوس است. با اینکه دلم نمی خواهد اینطوری باشد. اما انگار از کنترل من خارج شده و نتیجه ی هربار دور

شدن می شود نا آرامی و میل بازگشت به همان جایی که بوده ای. با این حال همیشه عاشق خواندن سفرنامه ها بوده ام. به

جرات می توانم بگویم آگاهی از فرهنگ های مختلف و تجسم کردن خیابان ها و فروشگاه ها و مردم کشوری دیگر یکی

از لذت بخش ترین لحظه های عمرم را تشکیل می دهد. و حالا شاید تنها نثر شیرین و دلنشین منصور ضابطیان دلیل لذت

بردن من از این کتاب نباشد که بیشتر این شوق، از علاقه ام به سفرنامه خوانی نشأت بگیرد.


دیروز توی آرایشگاه، که یکی از مکان های زجرآور زندگی من است ، قسمت مربوط به فرانسه اش را خواندم و آنقدر

لذت بردم که تمام شب گذشته خودم را سرزنش کردم که چرا کتاب را با خودم به عروسی که دعوت بودم نیاوردم .

محل عروسی دور بود و وقتی رسیدیم آنجا ، تقریبا همه ی مهمان ها آمده بودند. یکی از میزهای انتهایی سالن جای خالی

داشت. همان جا نشستیم . میز ما با سنِ وسط که همه روی آن مشغول رقص بودند فاصله زیادی داشت . یکی از

نکته های مثبتش همین بود . مجبور نبودم به زورِ افراد مختلف، بروم وسط جمعیت و برقصم. همانجا نشستم و به اطراف

و آدمهایی که بیشترشان را نمی شناختم نگاه کردم. پیرهنم کوتاه بود و پاهای لختم یخ زده بود. هوای دیشب مشهد سرد

بود و آنجایی که ما بودیم کمی هم با مشهد فاصله داشت و سردتر هم بود. موقعی که داشتیم می رفتیم می خواستم کتاب

را با خودم ببرم اما تصورم جای دنجی که نصیبمان می شد نبود .


دیروز توی آرایشگاه وقتی غرق پاریس خوانی بودم ، هی بغض می آمد تا پشت گلو و بر می گشت. ور ِ منطقی تر ذهنم

هی می خندید و این بغض های ناخواسته را به باد سخره می گرفت. بارها گفته ام. از روزهای بعد از انتخابات هشتاد و

هشت بود که این حالت در من به وجود آمد. انگار احساساتی تر از قبل شده باشم یا کنترل احساسم از دستهام خارج شده

باشد. آخر کدام آدم عاقلی با خواندن کلمه ی اق او اق (RER ) گریه اش می گیرد.

دیشب هم ترکیبی از همین احساس ها بود. عروس همیشه موجود زیبایی است . برای من. بهش نگاه می کردم و شاد

می شدم. در میز کناری ما اما دختری نشسته بود که عقب مانده بود. بیست و سه چهارسالی داشت. آرایشش کرده بودند.

چاق بود و موهای پشت لبش او را شبیه یک پسر تازه بالغ شده کرده بود. وسط مهمانی بلند شد و رفت که نمی دانم با

عروس عکس بگیرد یا آن وسط توی عکس ها باشد. بعد برگشت و زد زیر گریه. هق هق می زد و من وسط حرفهایی

که بین مادر و خاله اش رد و بدل می شد فهمیدم نتوانسته با عروس عکس بگیرد. بغض باز هجوم آورده بود پشت

حنجره ام. گوشی ام را برداشتم که به آقای او اس ام اس بزنم و برایش ماجرا را تعریف کنم. هی نوشتم و پاک کردم.

دوباره گوشی را برگرداندم روی میز و دلیلی پیدا نکردم که آقای او را که دارد هزار و اندی کیلومتر آنورتر

زندگی اش را می کند ، ناراحت کنم.

امروز قسمت ارمنستان مارک و پلو را خواندم و شاید تا شب سری به آمریکا و کره جنوبی اش بزنم.














جمعه، آبان ۱۴

.

لَس شده بودم. حس می کردم حرکت خون را توی بدنم می فهمم. از آن حس های خواب آور. همان هایی که

می کشاندت به تخت خواب. تخت خوابی که در ساعت دو و نیم بعد از ظهر دچار ِ تاریک روشن ِ مست کننده ای است.

این ساعتی است که من عاشقش هستم. در تمام طول روز همین ساعتهای بعد از ظهر را،قبل از تاریکی شب، می پرستم.

در آرامش محضم . در عین حال همیشه ترسی درم می جوشد از بس فکر می کنم به تاریکی که همیشه می آید و

تاریک روشن ِ بعد از ظهر مرا به هم میریزد. داشتم می گفتم لس شده بودم. چند دقیقه ی پیش شیاف زدم و حالا دردم

آرام گرفته بود. خودم را توی تخت جا دادم و خیلی زود... خوابم برد.


خواب دیدم توی ماشینم . هوا به زمستان می زد. رفتم خانه ی یکی از دوستهای مامان و بابا. مهمان داشتند. مهمانشان

ژولیت بینوش بود. داشت برای خودش چای میریخت. نشسته بودم پشت میز آشپرخانه و تمام حرکاتش را زیر نظر گرفته

بودم. تعجبی توی فکرم وول می خورد. فکر می کردم چقدر این زن را دوست دارم و چقدر هیچ وقت به دیدنش از

نزدیک ، آنهم اینقدر نزدیک ، فکر نکرده بودم. هول شده بودم انگار.. فارسی می فهمید. زیاد.

بهش گفتم از چی ِ ایران از همه بیشتر خوشت آمده ؟ .. از این سوال های احمقانه که هول که می شوم می پرسم..گفت

از طبیعتش. اینجا مثل بهشت است.. با جوابش احساس نزدیکی نکردم.. خواستم بهش بگویم اصلا جوابت را درک

نمی کنم.. نگفتم. شاید گوشه ای در من می دانست که دارم اینها را توی خواب میبینم.. باهاش رفتیم جایی که شبیه

کافه-رستوران بود. دختری هم با ما بود. انگار از دوستهای من باشد.. شبیه دخترخاله ام بود.. گارسون های کافه همه

زن بودند. چراغِ میزی که دورش نشستیم را روشن کردم و ژولیت گفت دخترم کلاریس و دیدی ؟ گفتم نه و با شوق

رفتم طرفش .. منتظر عکسی که می خواهد نشانم دهد.. از کیفش اما عکسی بیرون نیاورد.. چیزی که بیرون آورد را

ندیده بودم.. تا حالا.

شبیه اسپری دهان بود. به همان کوچکی.. گفت بیا.. کف دستهام را چسباندم به هم و گرفتم جلوی همان چیزی که

نمی دانستم چیست. فشارش داد و چیزی مثل نسیم توی دستم جای گرفت. انگار که یک مشت نسیم داشته باشی. فشرده.

که توی دستت تکان بخورد.. بو کشیدمش .. بوی پاییز می داد.. بوی آن لعنتی که می گفت اسمش کلاریس است و

دخترش است واضح تر از هر چیز دیگری که توی آن دو ساعت خواب دیدم توی مغزم مانده.

بهش برش گرداندم و او توی همان دستگاه جایش داد.. داشت حرف می زد.. مرد میز کناری با بچه اش آمده بود..

شعبده باز بود. از لباس هایش فهمیده بودم.. حواسم مدام پرت می شد طرفش.. حرفهای ژولیت یادم نمانده.. مرد میز

کناری سرش را می برید و می انداخت روی زمین.. باز سرش را بر می داشت و .. بعد شلوغ شد.. کلی آدم آمدند که

از ژولیت امضا بگیرند و من ایستاده بودم... یادم است یک نفر از زیر صندلی که کنارش بودم دست دراز کرده بود و

می خواست به پاهام.. تنم.. دست بزند. کشیدمش بیرون.. و شروع کردم به دعوا کردن.. آمد فرار کند.. افتادم دنبالش..

لعنتی.. انگار نباید دنبالش می رفتم.. انگار خر شده بودم توی خواب و نمی فهمیدم ژولیت خیلی مهم تر از دعوا کردن با

لاتی است که می خواسته دستمالی ات کند.. لعنتی.. گمش کردم.. دوباره توی ماشین بودم و هوا به زمستان می زد...

توی خیابان ها می گشتم و تاریکی عجیبی توی شهر بود.. از آن تاریکی هایی که می دانی نمی توانی چیزهایی که

می خواهی را توش پیدا کنی.. نه ژولیتی .. نه کلاریسی.. نه شعبده بازی که سرش را بردارد و بگذارد...