Instagram

شنبه، بهمن ۲۹

.

پنجره ها را باز کرده ام و هی سرفه می کنم. " میم " می گوید :" ببند خب آن لعنتی را . " گرم است. من می گویم.
حس می کنم چیزی در درونم شروع به آتش گرفتن کرده است. میم می گوید سرم گرم شده است. و می خندد. میم اینطوری است . وقتهایی که مست می کند هی می خندد. خودش هم نمی داند چرا. یکی دو بار یادم است وسط خنده های بی در و پیکرش به گریه افتاده. تاریکی شهر ریخته توی هال. نشسته ام وبلاگ می خوانم. از این یکی به آن یکی. دروغ پشت ِدروغ. خیلی هاشان را می شناسم. از خیلی نزدیک. نمی فهمم کدام یکی است. نمی فهمم طرف اینی است که توی نوشته هایش است یا آنی است که دیده ام و سال ها شناخته ام. طرف گند بالا آورده و دروغ را مثل نقل و نبات می جود ، توی وبلاگش از یار بی وفای دروغ گویش گله می کند.
میم فرو رفته توی مبل قرمز. گوشی اش را چسبانده زیر ِ چانه اش. دارد با دوست پسرش لاس می زند. لابد. ساعت را نگاه می کنم و دلتنگ می شوم. بوی دود ِ ماشین ها تا لبه ی مبل ها آمده.سرم گرم است . دستهام می لرزند. مثل همیشه . مثل روزهای همیشگی بعد از هشتاد و هشت . هشتاد و هشت ِ بزرگ. هشتاد و هشت ِ لعنتی. پ.روکسی فایر ام قطع شده. زنگ زده ام به طرف که تمدید اش کند. باید تا فردا صبر کنم. فکر می کنم این همان اینترنت ملی بود که ازش حرف می زدند. نه جی میل ام باز می شود نه بلاگ اس.پاتم نه می توانم سرم را بکنم توی شبکه های اجتماعی ام. دود ِ شهر ، تاریکی اش و صدای ممتد ِ بوق ها تا پس ِ کله ام بالا آمده. تهوع ، حس ِ اکنون ِ من است. دوست داشتم می شد روی همین لپتاپ بالا آورد و رسید تا آنطرف. می شد روی همه ی آنهایی که فیل.تر می کنند عق زد. چه آنهایی که سایت ها را می بندند و چه آنهایی که خودشان را فیل.تر کرده اند.دروغ پشت ِ دروغ. کلمه ها آلوده شده اند انگار. فکر می کنم کاش فلانی را نمی شناختم. کاش می خواندمش و فکر می کردم دختر از این ماه تر نمی شود. می خواندمش و هی تصویر می ساختم برای خودم. فکر می کنم ساعت چقدر کند می گذرد وقتی مست و پاتیل شده ای. فکر می کنم دنیای بدون پروک.سی فایر ، دنیای ملی ِ من بوی عق می دهد.. دراز می کشم روی زمین .ژوآن بوکوآ ( لپتاپم ) مثل گربه روی شکمم لم داده است. سرما دویده تا زیر ِ پوستم و تاریکی... خانه را گرفته است..

شنبه، بهمن ۱۵

.

سُرور از دوست های قدیمی مادر است. خانه اش ، خانه ی لحظه های خوش است. هربار آقای او اینجاست برنامه ای می ریزیم که سری بهش بزنیم. مثل گشتن در موزه ی خاطره هاست. دور تا دور خانه اش پر است از عکس هایی که آنقدر قدیمی اند و آنقدر گرانبها که برای من و آقای او به طرز ِ شیرینی غریبه اند. روی تک تک وسایلی که از سالهای قدیمی نگه داشته بوی دلتنگی و جذابیت نشسته است. سرور زیباست. در شصت و اندی سالگی اش. دیر ازدواج کرده است و شاد است. مادرم می گوید آن وقت ها که تازه ازدواج کرده بود بهش گفتم :" کاش شما دو نفر زودتر همدیگر را پیدا می کردید. "  مادرم می گوید سرور جواب داده " که برای خوشبختی یک شب هم کافی است. " مادرم زیاد خاطره می گوید. این خاطره اش اما همیشه اشک می آورد توی چشمهام. به همه ی یک شب هایی فکر می کنم که تجربه کرده ام. با ریشه هایم. و به یک دانه شب هایی که آرزویم است. بعدتر که فکر می کنم می بینم بارها فکر کرده ام به خوشبختی های بزرگ. به تکه های بزرگ ِ آرزوهایم. که گاهی بیش از اندازه بزرگند و مرا برای رسیدن، به نا امیدی کشیده اند. به شبی که حس کنم هوای خوشی ایران را گرفته است. از آن هوا هایی که درش می شود نفس کشید و آزاد خندید.چقدر فکر کرده ام که بعدش می شود مرد. تنها همان یک شب یک تکه ی بزرگ است گوشه ی آرزوهای من. به تک دانه شبی که در پاریس بگذرانم. در شهری که همیشه به من نزدیک بوده است. بی آنکه بخواهم. به شب ِ دور هم بودن. بارها حس کرده ام دوری با من پیوند خورده است. پیوندی عمیق. این همه سال توی رابطه ی عاشقانه ام مدام با دوری جنگیده ام و پا به پایم آمده است. و دوستهایم. آنهایی که قلب مرا به راستی ربوده اند همیشه از من دور بوده اند. و من برای دوست داشتن ِ آدمها زیادی احساساتی ام. سهمم شده عکس هایشان را نگاه کردن و وبلاگ هایشان را خواندن و صدایشان را از کیلومترها دورتر شنیدن. هیچ گاه نشده که همه را داشته باشم. بعضی شان را هنوز ندیده ام و اینطور تا انتهای قلبم رسوخ کرده اند. چونان که از قاب عکس های دیجیتال تا خواب هایم راه پیدا کرده اند. و من همیشه خواب هایم را به یاد آورده ام. گاه فکر کرده ام این حافظه ی لعنتی ِ من نمک شده بر زخم هام. تمام ِ کلمه های آدمها. دوستهام. همه ی اتفاق های اندوهناکِ این خاک. تمام ِ شاگردها. تمام ِ پست هایی که در وبلاگ ها خوانده ام و تکانم داده اند... و دردها... و دردها...همه جا خوش کرده اند در حافظه ام.
حالا از خانه ی سرور برگشته ام و دارم به صدای شاملو گوش می کنم. دلم نگرفته است. اما انگار در جست و جوی کلمه ای باشد بی قرار است. فکر می کنم ذهنم مشوش ِ آن یک شب خوشبختی هایی است که خواسته ام. سخت است آدمی را که  با واژه ی امید چپ افتاده است هل بدهی وسط ِ آینده. و من به گمانم هل داده شده ام...به همین سختی..