Instagram
‏نمایش پست‌ها با برچسب به همین سادگی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب به همین سادگی. نمایش همه پست‌ها

یکشنبه، مرداد ۴

فراتر از بودن




اینکه آدم زخم بخورد طبیعی است به گمانم. اینکه از زخمی که خورده لذت ببرد و روند محو شدنش را کش بدهد و تا می تواند جلوی فراموش کردنش را بگیرد اما چیز دیگری است. کریستین بوبن در عزاداری عشقی معلق می گوید واقعه ی مرگ تو تمام وجود مرا از هم پاشید. تمام وجود جز قلبم را .برای ملتی که مرگ را با وجود باورهای مذهبی شان هنوز نپذیرفته اند ، پاشیده شدن اولین و مهم ترین پله ی گذر از آن است. اینست که می بینی تو آدم بزرگ دیدنی. از چیزهایی که کوچک شمرده شده اند ذوق زده می شوی و همین است که ورود هر آدمی به زندگی ات ، نقطه ی عطفی می سازد توی حال و هوای آن روزهات. همان نقطه عطفی که با رفتنش یا دل بریدن ازش شروع می کند به زخم زدن.
بهترین درمان ، بازگشت میان بازوان ِ امن ِ کتاب هاست .

پ.ن : برگ های شمعدانی بوی زندگی می دهند و انگار بخواهند چیزی را یادآوری کنند مدام در حال انتشار عطر اند. رفته بودم سراغ کتاب خانه ی توی هال. دیدم یادم آمده است زنده ام. پایین پایم گلدان شمعدانی مان بود.

شنبه، خرداد ۹

آن پشت ها.




زندگی آدم ها چند گانه است. در چند اپیزود. بعضی اپیزودها طولانی و کشدارند و بعضی ها کوتاه و غیرمنتظره. توی بعضی اپیزودهای طولانی ، این رنج است که مثل مهره های تسبیحی به نخ کشیده می شود و انگار که این نخ قرار است دور زمین را بزند، رنج را پایانی نیست و طولانی شدن ماجرا بازیگر و بیننده، هردو را، خسته می کند. هر اپیزود بالاخره تمام می شود. همیشه اپیزودی دیگر اتفاق می افتد و با حلولش، قبلی می رود می شود جزئی از جعبه ی خاطره ها. بعضی از این خاطره ها اینقدر مهم اند، اینقدر نقطه ی عطفِ فلان لحظه ی شخصیتی آدم بوده اند که چه خوب ، چه بد ، با تو می مانند. هر دم دست بندازی می توانی پوشه اش را پیدا کنی ، بازش کنی و نیم نگاهی بیندازی به آنچه گذشت .. و حالا خوش گذشت و یا تلخ بود..
بعضی هاشان مثل نوشیدن یک لیوان چای وسط جاده ای کویری اند. نوشیده ای، تمام شده و برگشتی توی ماشینت. صدای موسیقی را بلند کردی و پایت را گذاشته ای روی گاز. خلاص.
 امان اما از آن هایی که خودت خواستی فراموش کنی. میل تو به فراموشیِ انتخابی ات یعنی یک جای آن خاطره زخمی است. یا زخمی کرده ای یا زخمی ات کرده اند. راه فرار برای خیلی از آن هایی که دلشان می خواهد دوباره ایستادن را تجربه کنند ، همین فراموشی یا رفتن در نقش فراموشی است. همین چند وقت پیش توی جلسه ی تراپی ، می فهمم آن زیرها، توی عمیق ترین لایه های ناخودآگاهم ، خاطره ای ایستاده است. سالم و قبراق. انگار نه انگار که تکه تکه اش کرده و با دست های خودم به خاک سپردمش. برای همین می گویم زندگی چند اپیزود است. توی نقش های مختلف فرو می رویم و گاهی باورمان می شود از پسِ کنترل شرایط برآمده ایم. هر آنچه تکه تکه کنی، آن زیرها با دست هایی نامرئی دوباره به هم می چسبد و ماندگاری اش ... آخ از ماندگاری ِ زخم ها. 

دیروز هوای تهران ، باد بود و خاک بود و باران های منقطع. در زیباترین خیابان بودیم. ولیعصر به سمت تجریش. زیبایی این خیابان مرا به گریه می اندازد. داشتم وزش باد توی درخت ها و بازی نورها روی برگ ها را نگاه می کردم و هوا عجیب بود. باد داشت همه چیز را کن فیکون می کرد. کنار اپیزودی چهارساله نشسته بودم و به دست هاش نگاه می کردم وقت عوض کردن دنده و وقت چرخاندن فرمان.  داشتم فکر می کردم کاش این اپیزود زندگی ام طولانی ترینش باشد. 








سه‌شنبه، تیر ۳۱

بنشین سر جایت و نفسی تازه کن


در عرض این چند ماه، مهمان های خارجی زیادی به خانه مان آمده و رفته اند. از ملیت های مختلف. چینی و آمریکایی و لهستانی و فرانسوی و ترک و ... چیزی که بین همه شان مشترک بوده ، میل ِ شدیدشان به سفر است. همه شان مسافرهای حرفه ای بوده اند. حرفه ای به این منظور که سفر را به عنوان راهی برای گذران ِ زندگی انتخاب کرده اند. من ، خودم آدم ِ سفر نیستم. هر از گاهی هم که دل می دهم و سفری می روم بیشتر بخاطر مجتباست که از سر بازیِ روزگار عاشق زنی شده که خانه را بیشتر از هر جای دیگری دوست دارد. در سفر که هستم دلم پیش خانه است. با تصویر بازگشت ، روزهایم را سپری می کنم. شاید بخاطر همین است که همه ی مهمان های خارجی ام ، مرا ترسانده اند. از دیدن آدمی که همیشه ساکن است لذتی نمی برم اما از تماشای آدم هایی که از سکون به طور محض بیزارند و مدام ِ زندگی شان در حرکت و جا به جایی است ، وحشت کرده ام. هنوز توی دیکشنری من ، یکی از معانی آرامش و خوشحالی ، نشستن در سکوت خانه و غرق شدن توی کتابی است که توی دستت گرفته ای. یکی دیگرش دوست داشتن شهری است که در آن زندگی می کنی.یکی از لذت های دنیا برای من اینست که هر روز چشم به تصویری تکراری باز کنم. به پنجره ی اتاق خواب مان. به صدای نفس های آن کسی که کنارم خوابیده است. اینکه می دانم تخت در کدام نقطه ی اتاق نشسته است ، کجای دیوار ترک دارد و پرده در باد چه شکلی می شود ، به من معنی زندگی می دهند. من در شناختن ، عاشق می شوم . و به جای همه ی اینها در ناشناخته ها ، هراسان و مضطربم.
 نمی دانم این موجودات عجیب و غریب چطور از دیدن این همه موزه و پارک خسته نشده اند.چطور صدها بار از این هواپیما پیاده و به آن یکی سوار شده اند. از کجا و چه چیزی گریخته اند که اینچنین  بی تاب و در به در زندگی را در مساحتی دیگر جستجو می کنند؟ برای من ، سکون ، لازمه ی زندگی است. من آدم لذت بردن از ماندنم. ماندن در رابطه ای که با دست های خودم ساختمش. ماندن در شهری که دوستش دارم و ماندن لا به لای خط هایی از کتابی که در حال خواندنش بوده ام. یک بار شهری را دوست نداشته ، ترکش کرده ام. حالا که این یکی شهر را دوست دارم ، چرا باید دائم ازش گریزان باشم ؟



شنبه، تیر ۱۴

یک سالگی



خیلی وقت ها برای تغییر کردن و تغییر دادن باید نقطه ای را ترک و به نقطه ای تازه رفت. شبیه همه ی قاتل هایی که از شهری به شهری دور می روند که رویارویی با حادثه برایشان آسان تر شود. و یا همه ی آن هایی که بعد از طلاق ، خانه ای نو می خرند، وسایل را نو می کنند .. هیچ کس این کارها را به امید از بین رفتن گذشته انجام نمی دهد. هیچ آدم عاقلی حداقل. آدم عاقل می داند گذشته پاک نشدنی است. گذشته نمی میرد ، گرچه خیلی زود سبک می شود. سنگین ترین حادثه ها را زمان التیام می بخشد. شاید آن هایی که بعد از حادثه خود را کشته اند ، از رسیدن به این سبکی ِ ملال آور ترسیده اند.
گفتم که باید تکان بخوری و نو شوی که تغییرات شروع شود. برای شکستن ترس ها کمبودها دردها باید به شهری نو زد. که شهری نو تو را نمی شناسد. آدم برای تغییر کردن باید برود بین ناشناخته ها. بین کسانی که تازه اند.در خیابان های نو که قدم بزنی ، توان بازیابی خیلی چیزها به تو بر می گردد. در شهری که تو را نمی شناسد می توانی استرس را له کنی، سربلند بروی توی خیابان ها و بگذاری خیابان ِ نو ، از تو ، آدمی نو ببیند. گذشته اما همیشه هست. گذشته شبیه درختی تار در دورترین نقطه ی پرسپکتیوی است. گاهی ممکن است اینقدر دور شوی که دیگر همان تصویر تار را هم نبینی. اما می دانی هست. به تنه اش دست کشیده ای و بهتر از هر کسی می توانی ازش حرف بزنی.
دارد می شود یک سال که به تهران آمده ام. فکر می کردم تهران را دوست دارم و فکرم درست از آب در آمده. بیشتر از تهران ، خودم را در این قاب ِ جدید ، دوست داشته ام. روز آخری که می آمدم نوشتم ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش.. و می دانید؟ درخت تارِ در پرسپکتیوِ ِ من ، آن دور ایستاده است. بیست و اندی سال را درش زندگی کرده ام و برای دوست داشتنش تلاش کردم. نتوانستم دوستش بدارم. دلم می خواست جایی باشم که بعدازظهرهایش ، دست نمی اندازد دور گلویت که خفه ات کند ، دایره ی دورت را که نگاه می کنی دوست هایت نزدیکند .دست دراز می کنی و دستت را می گیرند. در اوج ملال آور بودنش ، استرس را هرروز توی رگت تزریق نمی کند.
تهران ، هم شبیه هر شهر دیگری در دنیا ، گاهی بعداز ظهرهای دلگیر داشته ، گاهی استرس زا بوده است. اما نقاشی جدیدی از من ، برای من کشیده است که می تواند خودش باشد ، حرکت کند و بخندد، بلند بلند ، توی خیابان های شلوغ ِ شهر. 



شنبه، آبان ۴

..


به لطف سیاست هر جای دنیا که باشی مث دنیای موازی ، غیر از زندگی ِ در جریان ِ تو، زندگی دیگه ای هم هست که پشت پرده های سیاسی در حال وقوعه.جهان سوم اما چند پله جلوتره و غیر از زندگی تو ، چندین زندگی دیگه در خطی موازی با وجود ِ تو در جریانن.و اونا زندگی های تراژیکی هستن که حتا اگه بی توجه بهشون رد شی ، یه روزی یه جایی زهرشون به تو هم می خوره و تو حتا با انکارشون در به وقوع پیوستن شون شریکی. زندگی که پشت دیوارای اوین و رجایی شهر و هر زندان دیگه ای در جریانه، خیلی بزرگ و حجیم شده.مث یه غده سرطانی مدام در حال رشد بوده و به جای تزریق دارو هر لحظه سمی بهش تزریق کردن.ما اینطرفِ اون دیوارها زندگی مون و می کنیم. و زندگی ما مقابل اتفاق هایی که پشت اون دیوارها می افته نقطه ی عطفِ تراژدیِ داستانه.اینکه من دارم پیاز سرخ می کنم و تو داری اتاق و تمیز می کنی، و در دنیای موازی یکی جای ما اعدام میشه.. ده تا جای ما اعدام میشن.. 17 تا به جای پیاز سرخ کردن بالای دار تکون می خورن و ما همچنان پیاز سرخ می کنیم و اتاق و تمیز می کنیم و دو ساعت بعد مهمونامون از راه می رسن و ما بهشون می گیم سلام به به خوش اومدید و می خندیم و شام می خوریم و می خوابیم و فردا صبح دیگه ای شروع میشه ، اوج این تراژدیه . و ما روی قله ای ایستادیم که تا بوده همین بوده و فردا صبح، سکوت دوباره ای شروع به دست و پا زدن می کنه. سکوت بزرگ و چندش آوری به نامِ زندگی ِ روزمره ی شهروند ِ جهان ِ سومی.
پیشاپیش، صبحت بخیر ، هموطن.
 
 
 

 

دوشنبه، خرداد ۲۷

چه می خواهیم از این مرد ؟



شاید این برد ، برای خیلی از ما رویایی بود و حالا که به حقیقت پیوسته مدام به شک مان می اندازد که نکند خوابیم مثلا.
گذشته از آن این روزها در باره ی مطالبات مان از رییس جمهور حرف می زنند. این هم خودش برای من یکی قصه ی درازی است. بعد از هشت سال عادت کرده ایم خواسته ای نداشته باشیم و یا اگر داریم هم برای دل خودمان نگهش داریم. خیلی وقت ها شده که وقتی از مطالبات حرف به میان آمده یاد کلمه ی مجرم افتاده ام. نامی که تمام این هشت سال اخیر بر روی خیلی از ماها گذاشته شده بود. و خب ساختار جامعه قصد داشت با تاکید نشان مان دهد که اگر خواسته مان را ابراز کنیم لایق دستگیر شدن و زندان رفتن و الباقی هستیم. 
حالا که دولتی دارد شکل می گیرد که با ماست و از ما بیرون آمده ، باید دیوارهایی که دور دیوار ذهن مان کشیده بودند را بشکنیم و فکر کنیم به خواسته هایمان. و بعد از آن عقب ننشینیم. بیاییم جلوتر و ببینیم برای به حقیقت پیوستن این خواسته ها از خود ِ ما چه بر می آید.
من یکی اولین خواسته ام که خیلی کلی است تلطیف فضای سیاسی ، اجتماعی کشور است. دلم می خواد باز بتوانیم از سیاست بنویسیم، حرف بزنیم و قرار نباشد کسی بعدترش بیاید چوب بکند در ( اهم اهم ، ببخشید سرفه ام گرفت) در وبلاگ هایمان .

امیدوارم تلطیف این فضا باعث آزاد شدن تدریجی ِ زندانیان سیاسی مان شود که عمر با ارزش شان را بخاطر انتقاد از روند دولت در زندان ها سر کردند.

خواسته ی دیگرم که باز بی ربط به تلطیف فضا نیست ، رسیدگی به حقوق پایمال شده ی زنان ایران است. و امیدوارم این رسیدگی از شهرهای کوچک تر آغاز شود . به گمانم زندگی در تهران به زنان یاد داده که تا حدی حق خودشان را بگیرند . تا جایی که پای جان شان وسط نکشیده شده. اما در شهرهای کوچک وضعیت اسف بارتر است. هنوز زنان زیادی هستند که از حق و حقوق خودشان به عنوان یک انسان آگاه نیستند.

چیز دیگری که خیلی دوست دارم اتفاق بیافتد ، داشتن وزیر فرهنگ و ارشادی است که اهل کتاب و سینما باشد و این اهل را درک کند.

امیدوارم نقطه ی گرانبهای 76 هم بازگردد و یادآور روزهایی باشد که در آن حریم های خصوصی به سمت ارج نهاده شدن رفتند.

 

جمعه، خرداد ۳

آنچه از ما باقی می ماند. هیچ.



قبرستان ها را دوست دارم. بیشتر از موزه ها . بیشتر از گالری های نقاشی. بیشتر از تئاتر شهر ، بیشتر از خانه هنرمندان. بیشتر از خیابان ِ ملک آباد ِ بیست سال ِ پیش. این خیابانی که می گویم از این خیابان الکی هایی نیست که ریخته دور و برمان و از هر جا می پیچیم سر از یکی شان در می آوریم. ملک آباد دروازه ی بهشت بود برای من که پنج – شش ساله بودم. اگر آن زمان می خواستم تصویری از بهشت بسازم ، بی گمان چیزی بیشتر از درخت های بلند و در آسمان به هم رسیده ی ملک آباد که سقفی سبز در خیابان به وجود آورده بود در ذهنم شکل نمی گرفت. با این حال اگر می گفتند بین ملک آباد بیست سال پیش و قبرستان های دنیا یکی را انتخاب کن ، بدون تردید من دست می گذاشتم روی قبرستان ها .
قبرستان ها را بخاطر سکوت شان که پراز کلمه است می پسندم. به دلیل اینکه کسی درش نیاز ندارد نمایی از شادی را در چهره اش نشان دهد و یا لبخند بزند و یا بلند بلند ابراز وجود کند. همه ی آن هایی که بوده اند و حالا به تاریخ ِ فراموش کار پیوسته اند ، در سکوت محض خوابیده اند و در تسلیم ترین حالت دل به فراموشی ابدی داده اند. و همه ی آن هایی که تک تک آمده اند به دیدار سنگ های فراموش شده ، خود ِ خود ِ واقعیت اند . همانند که هستند. بدون خنده های زورکی و تعاملات اجتماعی ِ سیاست زده. اندوه دارند .. نه در قلب شان.. اندوه شان تا پیشانی و چشم هاشان آمده. آدم ها را دوست دارم وقتی اندوه را به سطح پوست شان رسانده اند و دست به پنهان کاری نمی زنند..
قبرستان ها منبع  ِ الهام اند. منبع ِ تصویرند .. منبع ِ قصه اند... اینکه فکر کنی این سنگ نوشته از کدام صورت سخن می گوید و این یکی سنگ نوشته را چند سال است کسی تمیز نکرده است ؟ فکرکنی که این یکی را چقدر زندگی رنج داده مگر که در بیست و اندی سالگی خودکشی کرده است و این یکی را دست ِ چه کسی به مرگ کشانده است ...
برای من ، هر شهر ، با قبرستان هایش هویت می گیرد... با نماد ِ اندوه های همیشگی اش ..قبرستان ها برای من آینه هایی هستند آویزان از دیوار ِ شهری که درش زندگی می کنم .. آینه هایی که نگاه کردن به شان را دوست دارم ... آینه هایی که گم گشته ترین قسمت تاریخ را به روی آدم می آورند.. همان قسمتی که بی رحمانه قرار است من را هم به آغوش بکشد.. و همه ی کلمه هایم را ..